هر شب رأس ساعتِ هشت صدای جیغِ همسایه بالاییمان بلند میشود. من گوشهایم را میگیرم تا بهقول مادر زبالهدونی کسوناکس نشوم، اما مادر در این چندوقت تا صدایشان را میشنید پنجرهها را میبست؛ در تراس را چفت میکرد؛ دستمال بلندی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “میخواستم آینه را سخن بگویم” نوشتهی بهمن بابالویان
همهی این احوالاتی که شرح خواهم داد در یکی از ماههای سال خیلی گرم دو هزار و پنجاه میلادی اتفاق میافتد، یعنی سالی که آویزان است از وسط دو تا شقهی مهبل قرن بیست و یک میلادی، به همان اندازه …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “ملغمهای به نام زندگی” نوشتهی فرناز قربانی
زنهای سیاهپوش، کیپ تا کیپ هم، دور اتاق نشستهاند. خط چشم کشیده و کرمپودر مالیده و موهای زرد و قهوهای و شرابی؛ اما به احترام صاحب عزا که من باشم، لبهایشان بیرنگ و رو است. سحر هم همین کار را …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “عشق اول” نویسنده: ایساک بابل/ برگردان: نیلوفر آقاابراهیمی
ده سالم بود که عاشق زنی به اسم گالینا اپولانُونا شدم. نام خانوادگیاش رابتسوا بود. شوهرش افسری نظامی بود که به جنگ روسیه با ژاپنیها اعزام شده و در اکتبر ۱۹۰۵ بازگشته بود. او با خودش تعداد زیادی صندوق آورده …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “مملی” نوشتهی حسین رحمتیزاده
حمید از پشت پنجره دید که مملی دارد میآید و رفت و پشت میزش نشست. مملی رکابیاش را درآورد و وارد دفتر شد. اولین چیزی که به چشم حمید آمد خالکوبی روی بازوی راستش بود. با خط کج و معوجی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “نویسنده” نوشتهی علی جلایی
شاش تا چشمم را گرفته بود. سگ را میزدی تو آن سرما نمیرفت توی خیابان. یک چشمم به دیوار بود یک چشمم به پنجرهی همسایه. کل محل چراغشان خاموش بود الا این یک اتاق. نور صورتی دلم را گرم میکرد؛ …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “دنیای قُزقُزایی” نوشتهی مجتبا تجلی
یک توضیح: ایدهی اولیهی مجموعهی طنزگونهی «دنیای قُزقُزایی» چندی قبل متاثر از قصههایی مندرآوردی و البته الهامگرفته از آرکیتایپهای بستر ادبیات فولکلور پدید آمد. برای دخترم در شبهای تابستانی کویر قصه میگفتم. درواقع، با کمک خودش ماجراهایی بیهدف میبافتیم. از …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه «رژیم» نوشتهی «شکیبا معظمی»
آسمان داغ بیرودروایستی کاسهی سرش را جوش آورده بود، برخلاف قدمهایش که با تعارف سر اینکه «کدام اول بیفتد» هنوز سرپا نگهش داشته بودند. داشت تماشا میکرد که مژههایش چهطور با گرمای پلک میسوزند که «وایستا اینجا»یِ پدر نگاهش را …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه «شن در تکان شیشه» نوشتهی محمدرضا زمانی
گوزن در خیابان آسفالت ایستاده بود. گوزن در راهپله میدوید. به ماشینها نگاه میکرد، ماشینها خالی بودند. شیشههایشان بالا بود. جنگل نبود، شهر نبود، شیر ماده نبود، شیر نر نبود و دوستانش نبودند. گوزن تنها بود. کمی شلوارش را صاف …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “گم شد” نوشتهی ساحل نوری
دقیقن همان روزی که سرما روی سر و کول آدم چمبره میزد و سوز میشد توی صورت و برف، رد خیسی روی یقه جا میانداخت و در خیالِ کبوتر، سرِ رهگذر جایی برای ریدن بود و اگزوز تمام ماشینها غِرغِر …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “کلاس درس” نوشتهی غلامحسین ساعدی
همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل کامیون زوار در رفتهای که هر وقت از دست اندازی رد میشد، چهارستون اندامش وا میرفت و ساعتی بعد تختهبندها جمع و جور میشدن دور ما، یله میشدیم و همدیگر را میچسبیدیم …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “رؤیت دخترِ صددرصد ایدهال در صبحگاه بهاری” نوشتهی هاروکی موراکامی
صبح زیبای آوریل در یکی از فرعیهای تنگِ منطقه شیکِ هاراجوکوِ توکیواز کنار دختر صددرصد ایدهالم رد میشوم. راستش را بخواهید، آنقدرها خوشگل نیست. هیچ ویژگی خاصی ندارد. لباسهایش به هیچ وجه استثنائی نیستند. از خواب بیدار شده و موهای …
بیشتر بخوانید »