از طرف دیگر، مقصودم از بالا به پایین است، عیناَ همینطور بود، اغراق نمیکنم. نمیدانستم از کجا شروع کنم و به کجا ختم کنم. این حقیقت امر است. بنابراین به سه رقم کاملاَ متفاوت میرسیدم و هیچوقت هم نمیفهمیدم کدامش …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “از سئول تا کالیفورنیا” نوشتهی محمود اشرفزارعی
قرارشان این بود که عبداله بیرون بایستد و رضا توی کیوسک بنشیند. کیوسک کوچک بود. بهزور یک نفر تویش جا میگرفت. رضا بلیت را میداد دست مردم و پول را میگرفت. عبداله دم ورودی درها مراقب بود کسی بدون بلیط …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “باران تابستان” نوشتهی مارگریت دوراس
سروکلهی معلم پیدا میشود. به طرف ارنستو نمیرود، میرود کنار خبرنگار. همه ساکتاند. در این سکوت طولانی که همه ساکتاند، مادر شروع میکند به زمزمهی آواز نوا، بیکلام، آهسته، درست مثل اوقاتی که تنها است یا در کنار امیلیو، درآن …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “مه دره و گرد راه” نوشتهی مهشید امیرشاهی
چند پرنده سفید، به سفیدی مهی که در چین تپهها و لابهلای برگها جا کرده بود، در هوا بال زدند و چرخیدند. زن به بهانه دنبال کردن یکی از آنها به طرف مرد برگشت. مرد جاده را نگاه میکرد. زن …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “همسر قاضی” نوشتهی ایزابل آلنده «Isabel Allende»
نیکولاس ویدال همیشه یادش بود که برای زنی سر خواهد باخت. روزی که به دنیا آمد چنین سرنوشتی را پیشگویی کردند. بعدها زن ترکی که در مغازه نبش خیابان برایش فال قهوه گرفت این پیشگویی را تایید کرد. با این …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “پیدا و پیدا نیست انگار” نوشتهی پریسا جلیلیان
میخواستیم برویم سمت روستاهای آن بالا، ماشینی آمد سمتمان و کنار جاده ایستاد، زنی از آن پیاده شد. انگار که هوا سنگین باشد سرفهای کرد و بعد به مرد راننده گفت، اینجا که معدن نیست و شروع کرد به داد …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه ” دلبر که جان، افیون از او ” نوشتهی شکیبا معظمی
شلوغبازی تلویزیونِ مفنگی وسط برنامه دوباره شروع میشود. این چهارمین بار است که وسط یک برنامه ۴۰ دقیقهای تبلیغ پخش میکنند. این جعبه کوچک درب و داغون عجیب سگجان است. بقیه اسباب این آلونک مدتها بود کم آورده بودند. یا …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “به کی سلام کنم؟” نوشتهی سیمین دانشور
« واقعا کی ماند که بهش سلام بکنم؟ خانم مدیر مرده، حاج اسماعیل گم شده، یکی یکدانه دخترم نصیب گرگ بیابان شده… گربه مرد، انبر افتاد روی عنکبوت و عنکبوت هم مرد… و حالا چه برفی گرفته! هر وقت برف …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “موری خله” نوشتهی حسین رحمتی زاده
من بهش نمیگفتم موری خله. اما زیاد میشنیدم. تا از جایی رد میشدم، میشنیدم. بعضیها توی رویش هم میگفتند. با اینکه همیشه کثیف بود و تف میکرد ولی ازش بدم نمیآمد. گاهی یکدفعه زیپ شلوارش را میکشید پایین و چیزش …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “رمی” نوشتهی عباس معروفی
تا میآمد خودش را از فشار تنه و شانه نجات دهد، یا میان آن جمعیت چفتشده خود را به چپ بکشاند، در انبوه آن خیل عظیم رفته بود در منتهیالیه سمت راست که خلاف میلش بود. هیچ اختیاری نداشت، میبردندش. …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “آه زمین، اگر فراموشت کنم” نوشتهی آرتور سی. کلارک
وقتی که ماروین ده ساله بود، پدرش او را از میان راهرویی طولانی که از میان نیروگاه و مرکز فرماندهی میگذشت و طنین گامها در آن میپیچید عبور داد تا این که بالاخره به بالاترین طبقه رسیدند و در میان …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “صدایی که مرا برد” نوشتهی معصومه عالی
_ لعنت به شما، کار و زندگیمو ازم گرفتین، کاه و یونجهتون زیاد شده جفتک میندازین؟! ….. از پشت پنجره به عقب رفتم،صدای مرگ بر شاه ، مرگ بر شاه توی سرم پیچید، روی مبل نشستم و گوشی تلفن را …
بیشتر بخوانید »