پسرک تیغهی چاقو را در ساقهی بلند نِی نشاند و روی دسته فشار آورد. چاقو هنوز در جانِ نی بود که برقی بر تیغه لغزید و بازتاباش در چشم پسرک نشست. رعد غرید. ناگهان رگباری تند بر نیزار پاشیده شد …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “دوشیزه” نوشتهی ماریو بارگاس یوسا
همسن و سال ژولیت شکسپیر است، چهارده سال دارد و مثل ژولیت سرگذشتى فاجعهبار و رمانتیک. زیباست، بهخصوص اگر از نیمرخ تماشایاش کنى. صورت کشیده و زیبایاش با گونههاى برجسته و چشمهاى درشت و کم و بیش بادامى نشان از …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “مهمانی خدا به صرف چای” نوشتهی سزار آیرا/برگردان: مهدی قاسمی شاندیز
سزار آیرا (Cesar Aira) در سال ۱۹۴۹ میلادی در کرنلپرینگلس آرژانتین به دنیا آمد و از سال ۱۹۶۷ میلادی تا کنون در بوئنوسآیرس زندگی میکند. او علاوه بر نویسندگی و ترجمه، در دانشگاههای بوئنوسآیرس و روزاریو نیز تدریس کردهاست. آیرا …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “النگوی هندی” نوشتهی محمدرضا سالاری
با نگاه اتوبوس را نگه داشت و سوار شد. به راننده سلام کرد و رفت ته اتوبوس، سلانه روی صندلی لم داد. از صفحه چهارده اینچ تلویزیون بالای سر راننده فیلم هندی پخش میشد. موهای راننده شوره زده بود. زن …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “فانوس دریایی” نوشتهی محمدرضا زمانی
از وقتی دست راست دوستم قطع شده است، زنش دیگر سایهی چشم نمیزند. دوستم این را گفت و بعد دیگر حرفی نزد. برای همین دوباره راه افتادیم سمت ساحل. نشستیم و به دریا نگاه کردیم. کف موج آمد و قبل …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “شبی که همگی رفتند” نوشتهی وِین کرسر
اول خوابی خفهکننده است، که در برشهای ناگهانی سراغم میآید، سپس همهچیز به آرامی با هیبتهایِ سیاه، دور سرم نمایان میشوند؛ سایههای غولآسا. انگار هنگامی که تلاش میکنم بخوابم فریتس لانگ در اتاق خوابم مشغول فیلمبرداری از کابوسهای اکسپرسیونیستیست. توجهی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “زیباترین غریق جهان” نوشتهی گابریل گارسیا مارکز
نخستین کودکانی که شئای تیرهگون و اغواکننده را دیدند که از دل دریا برآمد و به ساحل نزدیک شد، پیش خود اندیشیدند که شاید کشتی دشمن باشد، اما چون دیدند که پرچم و دکلی در میان نیست، اندیشیدند که شاید …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “گدا” نوشتهی غلامحسین ساعدی
۱ یه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعهی آخر انگار به دلم برات شده بود که کارها خراب میشود اما بازم نصفههای شب با یه ماشین قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونهی سید …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “خواب یخی” نوشتهی ذبیح جلیلی
اکبر میگفت تو از همان روز اول گم شده بودی. یعنی من خودم هم نفهمیدم کی و کجا گم شدم. نمیدانم چه کسی من را گم کرد که الان اینجا هستم. من با همهی آدمها اطرافم فرق میکنم. جمجمهام از …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “عروسک سنگی” نوشتهی شکیبا معظمی
آدمهای لعنتی. آدمهای لعنتی یک عمر نفس کشیدن به من بدهکارند. انقدر هی زیرچشمی نگاه میکنند و ادا اطوار درمیآورند که از ترسشان نمیتوانم تکان بخورم. بدبختی این است که جرئت ندارند صاف توی چشمهایم نگاه کنند ولی بیخیال دزدکی …
بیشتر بخوانید »داستانک “سازش” نوشتهی حمید سلیمانی رازان
پدرم به ما توصیه میکرد که دولت را جدی بگیریم و به هیچ چیز دولت نخندیم، حتا در شرایطی که موردی مضحک و تمسخرآمیز از جناب دولت سر میزند. چرا که ممکن است متحمل هزینههای جبرانناپذیری شویم. مصداقش هم داستانی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه”پسرم فکر می کند فرانسوی است” نوشتهی پاتریک ونسینک/ برگردان: مهدی قاسمی شاندیز
پسرم فکر میکنه که فرانسویه. لهجهاش اول بانمک بود، اما کم کم داشت میرفت روی اعصابم. اگه یه لیوان دیگه از بوژلی۱ بخواد، به جرم کودک آزاری به زندان میرم. دیروز، رفتم طبقهی بالا تا بگم صدای آلبوم جدید ژاک …
بیشتر بخوانید »