خانه / داستان / داستان کوتاه”یک جفت تیله‌ی سبز” نوشته‌ی مریم سعیدی

داستان کوتاه”یک جفت تیله‌ی سبز” نوشته‌ی مریم سعیدی

شب‌هایی که بی‌خوابی به سرش می‌زد شروع می‌کرد به شمردن فاصله بین دم و بازدم‌های احمد. خر و پف‌هایش گاهی صدای ریختن آوار می‌داد. یک وقت‌هایی هم انگار که نفسش گیر کند توی شش‌هایش، یا که یادش رفته باشد نفس فرو برده را پس بدهد، دهانش باز می‌ماند و بین دم و بازدمش سکوت می‌افتاد و شمارش او به درازا می‌کشید: هزار و شش، هزار و هفت… نزدیک هزار و هشت که می‌شد، فکر می‌کرد شاید این‌بار عددها تا هزار و بی‌نهایت ادامه پیدا کنند و بعد یک‌دفعه دی اکسید کربن با فشار زیاد از دهان احمد بیرون می‌آمد. وقتی توی جر و بحث و دعوا روی جمله‌ای تاکید می‌کرد و پلک‌هایش را محکم به هم فشار می‌داد، زیر دوش که چشم‌هایش را می‌بست و یا وقتی می‌خوابید همه‌چیز سخت‌تر می‌شد، دلگیر می‌شد و زمان کند می‌گذشت. بارها دست گذاشته بود روی صورت خیس احمد و گفته بود: «چشماتو نبند.» خواهش کرده بود: «بهم نگاه کن» نفس‌های احمد تندتر می‌شد و از خیال اینکه او چقدر بی‌حیا می‌شود این وقت‌ها بیش‌تر گر می‌گرفت و زل می‌زد توی چشم‌هایش. چند بار آخر کار خودش را پرت کرده بود روی متکا و فندک را گرفته بود زیر سیگار، یک جوری که شکستگی دندان نیشش پیدا شود خندیده و گفته بود: زن خوب باید شب واسه شوهرش مث زن خرابا باشه. مث تو.
حالا هم خوابیده بود و دو تا تیله‌ سبزش پنهان بود و فاصله بین خورها و پف‌هایش از هزار و پنج بالاتر نمی‌رفت. خودش را از زیر دست احمد که بی‌هوا افتاده بود روی شکمش بیرون کشید. زانوهایش را توی دلش جمع کرد. حس کرد ریشه‌ی موهایش بعد از شسته شدن هنوز هم بوی روغن داغ می‌دهد.
عصر آن روز سمیرا آمده بود آن‌جا. قبل از آنکه حسابی چیتان‌پیتان بکند و برود بیرون، رفته بود پهلویش نشسته بود، سرش را جلوی صورت او خم کرده و پرسیده بود: بوی روغن نمیده؟ بوی بادمجون؟ و سمیرا همان‌طور که لای انگشتانش را تند و تند کرم می‌مالید دماغش را گذاشته بود روی سر او، محکم نفس کشیده بود و گفته بود: نه. او سرش را پس کشیده بود و وقتی می‌ایستاد دستش را کشیده بود روی دانه‌دانه‌های برآمده‌ی پوستش. سمیرا خط چشم سبز یشمی را می‌کشید پشت چشمهایش. با یک چشم بسته گفته بود: من اگه تورو نداشتم، تو اگه خر نمی‌شدی زن احمد بشی چی‌کار می‌کردم؟ هر بار می‌خواستم جایی برم باید بند و بساطمو می‌زدم زیر بغلم می‌رفتم توی آژانسی، توالت عمومی‌ای جایی حاضر می‌شدم. یا که نه. خونه‌ی خودمون تیپ می‌زدم همونو هم با ماشین بابا می‌رفتم سینه‌ی قبرستون. بعد خندیده بود و تیله‌های سبزش خیس خورده و برق زده بود. رو به سمیرا گفته بود: برات بادمجون سرخ کردم گذاشتم کنار. خواستی بری برشون دار. همیشه سهم غذاهای بادمجان‌دار را برای سمیرا کنار می‌گذاشت. از وقتی دبیرستانی بودند می‌دانست رفیقش عاشق بادمجان سرخ شده با نمک و نان خشک است. تنها باری که سمیرا آمده بود خانه‌ی آن‌ها و شب هم مانده بود، به مادرش گفته بود حتما کشک‌بادمجان بپزد. آخر می‌دانست تنها کسی که در خانه‌ی سمیرا اینها از این غذا خوشش می‌آمد خود او بود و کسی هیچ‌وقت برایش خورش بادمجان، میرزا قاسمی‌ یا از این‌جور چیزها درست نمی‌کرد.
قرار بود پیش هم باشند و برای امتحان زبان درس بخوانند، که باز سمیرا تک نیاورد و یا مراقب امتحان مچ او را وقتی سعی داشت برگه‌ی پرش را با سیمرا عوض کند نگیرد و نمره‌اش را صفر رد نکند. آن شب کتاب زبان باز نشد. به جایش سمیرا از رژ قرمزی که توی پارگی کوله‌پشتی قایم می‌کرد روی گونه‌ها، پشت پلک‌ها، و روی لب‌های او زده بود و بعد با سر انگشتان نازک و مرطوبش کشیده بود روی پوست او تا یک‌جایش کمی صورتی، یک‌جا رنگ یاسی، یک‌جا هم قرمز بشود. سمیرا انگشت سبابه‌اش را گذاشته بود روی لب او و دور آن چرخانده بود. او، دست گذاشته بود روی دانه‌های برآمده‌ی پوست دستش و نفس توی سینه‌اش لرزیده بود. گفته بود می‌خوای ببافم موهاتو؟ شینیونم بلدم. مدل گوجه‌ای. او پریده بود و کیف پر کش مو و سنجاق سرش را آورده بود و تا چرخش آخر کش دور گیس‌هایش، چشم بسته زیر دست سمیرا نشسته بود. سمیرا می‌گفت: فکر کردی فقط بابای توئه؟ بابای هیچ‌کدوم از دوستام تا حالا نذاشتن شب بمونن خونه‌ی ما. می‌گن چون داداش بزرگ دارم نمی‌شه. این احمد الدنگ همه جوره سرخره. خونه باشه نباشه سرخره.
شب موقع خواب رختخواب سمیرا را کنار رختخواب خودش گذاشته بود. سمیرا بود که متکایش را چسباند به به متکای او. تای پتوی خود را باز نکرده و غلطیده بود زیر پتوی او. به پهلو خوابیده بود و انگشت‌هایش را شکل دو پا گذاشته بود روی پیشانی او. بعد آرام آرام قدم برداشته بود، از ابروهایش به نوک دماغ، از روی لب‌ها به گردن و از آن‌جا روی سینه‌های او. بعد جفت پا همان‌جا ایستاده بود، بالا و پایین پریده و گفته بود: آخ جون چقدر نرمه… من همین‌جا می‌خوابم. بعد خندیده بود، پلک‌هایش را کشیده بود روی تیله‌های سبزش و دستش را از روی تن او برنداشته بود. او ران‌هایش را به هم چسبانده و هی فشار داده بود، نفس حبس شده توی سینه‌اش را آرام آرام بیرون داده و تا صبح بیدار و بی‌حرکت به آن دو انگشت که کنار سه‌تای دیگر خم شده بودند چشم دوخته بود.
تا وقتی آب روی سطح سفید و براق کابینت جمع نشد و قطره قطره کف آشپرخانه نریخت، نفهمیده بود سیمرا سهم بادمجان‌هاش را جا گذاشته. همه را دوباره توی فریزر جا داد و فکر کرد برای شام احمد یک تکه گوشت قرمز، یا مرغ یا چند تا سیب‌زمینی و تخم‌مرغ آب‌پز کند.
سیر تازه را که لای دندان‌هاش فشار می‌داد پرسیده بود: سمیرا اینجا بود باز؟ رژ لب زرشکی را که سمیرا روی میز توالت جا گذاشته بود آرام روی لب‌هایش کشید. گفته بود: اومد یه دست لباس قرض بگیره واسه مهمونی دوستش. همان دامنی که سمیرا برای بستن زیب پشتش باید از او کمک می‌گرفت. همان تاپ سبز یشمی که رنگ چشم‌های سمیرا بود. لب‌های زرشکی‌اش را مالید روی هم. رو به احمد گفت: «یه ذره از اون سیر بزار پایین چونه‌ت. مامان می‌گفت دکتر طب سنتیش گفته واسه ریزش سکه‌ای خوبه.» مادرش هر وقت یک توصیه‌ی پزشکی را به او می‌گفت انگشتش را می‌آورد جلوی صورتش. هر بار که می‌خواست چیزی بگوید که برود توی سر شنونده‌اش و حسابی شیر فهمش بکند چشم‌هاش را ریز می‌کرد دستش را می‌آورد بالا. مثل چند سال قبل که ایستاده بود بین چارچوب‌های در اتاق او و گفته بود: فکر کردی آدم همیشه خواهان داره؟ دلتم بخواد خواهر شوهرت دوستت باشه. عین عمه‌هات گیرت بیاد گوشت تنتو بجوان خوبه؟ پسره سالم نیست که هست. ننه باباش معلوم نیستن که هستن. تیپ و قیافه و چشم رنگی نداره که داره. شاغل نیست که هست. دستش به دهنش نمی‌رسه که …
گوشی موبایلش را از گوشه‌ی تخت برداشت و صورتش را توی تاریکی اتاق خواب روشن کرد. خیلی وقت‌ بود شمردنش از هزار و سه تا هزار و پنج بیشتر نمی‌شد. روی صفحه گوشی لب‌های تیره‌ی خودش را دید. پیش خودش گفت حتمن از آن بیست و چهار ساعته‌ها بوده. موبایلش را گذاشت روی عسلی کنار تخت. به پهلوی راست غلتی زد. این بار رسیده بود به هزار و هشت که بوی سیر از لای دهان نیمه باز احمد بیرون آمد و زد زیر دماغش. چشم‌هایش را که می‌بست همه چیز سخت‌تر می‌شد.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *