اول خوابی خفهکننده است، که در برشهای ناگهانی سراغم میآید، سپس همهچیز به آرامی با هیبتهایِ سیاه، دور سرم نمایان میشوند؛ سایههای غولآسا. انگار هنگامی که تلاش میکنم بخوابم فریتس لانگ در اتاق خوابم مشغول فیلمبرداری از کابوسهای اکسپرسیونیستیست. توجهی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “زیباترین غریق جهان” نوشتهی گابریل گارسیا مارکز
نخستین کودکانی که شئای تیرهگون و اغواکننده را دیدند که از دل دریا برآمد و به ساحل نزدیک شد، پیش خود اندیشیدند که شاید کشتی دشمن باشد، اما چون دیدند که پرچم و دکلی در میان نیست، اندیشیدند که شاید …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “گدا” نوشتهی غلامحسین ساعدی
۱ یه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعهی آخر انگار به دلم برات شده بود که کارها خراب میشود اما بازم نصفههای شب با یه ماشین قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونهی سید …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “خواب یخی” نوشتهی ذبیح جلیلی
اکبر میگفت تو از همان روز اول گم شده بودی. یعنی من خودم هم نفهمیدم کی و کجا گم شدم. نمیدانم چه کسی من را گم کرد که الان اینجا هستم. من با همهی آدمها اطرافم فرق میکنم. جمجمهام از …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “عروسک سنگی” نوشتهی شکیبا معظمی
آدمهای لعنتی. آدمهای لعنتی یک عمر نفس کشیدن به من بدهکارند. انقدر هی زیرچشمی نگاه میکنند و ادا اطوار درمیآورند که از ترسشان نمیتوانم تکان بخورم. بدبختی این است که جرئت ندارند صاف توی چشمهایم نگاه کنند ولی بیخیال دزدکی …
بیشتر بخوانید »داستانک “سازش” نوشتهی حمید سلیمانی رازان
پدرم به ما توصیه میکرد که دولت را جدی بگیریم و به هیچ چیز دولت نخندیم، حتا در شرایطی که موردی مضحک و تمسخرآمیز از جناب دولت سر میزند. چرا که ممکن است متحمل هزینههای جبرانناپذیری شویم. مصداقش هم داستانی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه”پسرم فکر می کند فرانسوی است” نوشتهی پاتریک ونسینک/ برگردان: مهدی قاسمی شاندیز
پسرم فکر میکنه که فرانسویه. لهجهاش اول بانمک بود، اما کم کم داشت میرفت روی اعصابم. اگه یه لیوان دیگه از بوژلی۱ بخواد، به جرم کودک آزاری به زندان میرم. دیروز، رفتم طبقهی بالا تا بگم صدای آلبوم جدید ژاک …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “آینه” نوشتهی ساحل نوری
گَرد را از آینه میگیرم، چقدر شبیه خانمجانم شدم. چشمم که به خودم میافتد فقط سپیدی میبینم و دستهایی که رَدِ رگهاش تا بالای بازو بالا رفته و پوستِ نازکی که لای لکهاش یکذره هم سفیدی مانده. امروز که داشتم …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “بالن آبی” نوشتهی امیرحسین فرمانبر
از داخل کیفش سیگار را بیرون آورد و بعد از روشن کردنش گفت: -منفعت! این تمام چیزیه که ازش حرف میزنی و برای تو کافیه. شروع کردم به همزدن فنجان قهوهام. خیره شده بودم به چرخش و سیاهچالهی وسطش. حس …
بیشتر بخوانید »«داستان فرودگاه» نوشتهی سیگرید نونز
زن سالها بود که سوار هواپیما نشده بود؛ نه به این دلیل که از پرواز میترسید، (ترسی نداشت)، فقط پیش نیامده بود، خودش هم تمایلی نداشت. همیشه میشنید که مردم از دردسرهای سفر هوایی شکایت دارند و افسوس میخورد به حال …
بیشتر بخوانید »داستانک “کفن قرمز” نوشتهی امین شیخی
حتی موهایش را شانه نکرد، بند کفشاش را محکم بست و راهی قبرستان شد. از بچگی عاشق لباس مشکی بود، اما اینبار که بخاطر مرگ دوستاش محمد لباس مشکی پوشیده، به طرز عمیقی ناراحت است؛ اشک در چشمانش حلقههای کمرنگی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “ما” نوشتهی لیلا بالازاده
مادرم شلوارش را پایین کشید و روی زانوهایش نشست. دلپیچه امانش را بریده بود، کمی منتظر ماند و بعد لای پاهایش را نگاه کرد. مرا دید که لرزان و ترسان از او آویزان شدهام. زوری زد و مرا پس انداخت. …
بیشتر بخوانید »