خانه / داستان / داستانک “سازش” نوشته‌ی حمید سلیمانی رازان

داستانک “سازش” نوشته‌ی حمید سلیمانی رازان

پدرم به ما توصیه‌ می‌کرد که دولت را جدی بگیریم و به هیچ چیز دولت نخندیم، حتا در شرایطی که موردی مضحک و تمسخرآمیز از جناب دولت سر می‌زند. چرا که ممکن است متحمل هزینه‌های جبران‌ناپذیری شویم. مصداقش هم داستانی بود که نقل می‌کرد.
پدرم می‌گفت: ” سال‌ها پیش ژاندارمی رئیس پاسگاهی بود که روستای ما و چند روستای دیگر در حوزه‌ی استحفاظی ایشان بود. روزی با اسبش به ده ما آمد. مثل همیشه از اسب پیاده‌ شد، دستی به سبیل‌هایش کشید و سینه‌اش را جلو داد و شروع کرد به تشر دادن به اهالی روستا. هر بار به‌جز کودکان، بقیه اهالی مجبور بودیم با آمدنش در میدان روستا جمع شویم و به تشر‌ها و تذکراتش گوش دهیم. آن روز از سهم‌خواهی‌اش از گندم‌های برداشت‌شده‌ی اهالی روستا برای پرسنلش صحبت‌کرد و اشاره‌ای هم به نظافت بیشتر روستا داشت. ما همه‌ سکوت کردیم تا حرف‌هایش تمام شد و جولانش را داد. بعد با همان غرور و هیبتش افسار اسب را گرفت، پای در رکابش گذاشت و با‌ جهشی لنگش را به‌هوا برد تا با چابکی بر اسب سوار شود. در حین این جهش، چنان صدایی از او بلند شد که به گمانم خشتک شلوارش پاره شد. همه‌ی اهالی با صدای بلند شروع به خندیدن کردیم، ابتدا دهنه‌ی اسبش را سمت دیگر گرفت و خواست که با تاختن از مهلکه در برود اما مکث کرد و سر اسب را به طرف اهالی چرخاند و با قیافه‌ای حق به جانب گفت: ” ای پدرسوخته‌ها. به گوز دولت می‌خندید. به حسابتان خواهم‌رسید! ” و چهارنعل از آن‌جا دور شد. تا چند روزی به این نمایش جناب دولت می‌خندیدیم. سه روز بعد دو مامور آمدند و کدخدا را به پاسگاه بردند، به بهانه‌ی اغتشاش اهالی روستا، یک شب او را در آن‌جا نگه‌داشتند، روز بعد کدخدا سرافکنده به ده برگشت. بعدها شنیدیم که صبحانه جو جلوی کدخدا ریخته بودند و از ناهار و شام خبری نبوده. با فشار مامورانش مجبور شدیم سهم‌بیشتری از محصولات برداشت‌شده و در زمان سریع‌تری به پاسگاه‌ بدهیم. حق آبه‌ی روستای ما نسبت به دو روستای همسایه کمتر شد. معلم روستا چند روزی غیبت کرد و خبری از شیر تغذیه‌ی مدرسه روستا نبود. جو سنگینی بر روستای ما حاکم بود و حسابی ترسیده بودیم. اگر زمستان به ما نفت نمی‌رسید شرایط سختی برای اهالی روستا پیش می آمد. طوری شد که برای رفع مشکل، مردان روستا شبانه چند جلسه در خانه‌ی کدخدا برگزار کردند. کدخدا دستور داد چند مرد برای تفحص به روستاهای مجاور بروند و بررسی کنند که اهالی روستاهای مجاور نسبت به چنین اتفاق مشابهی چه واکنشی داشته‌اند. تنها کدخدای یک روستا اقرار کرده بود که اتفاق مشابه این هم در آن‌جا اُفتاده که در واکنش به آن همگی سکوت کرده بودند. در آن لحظات نفس‌گیر کدخدای آن روستا زیرکی کرده بود و با صدای غرایی رو به ژاندارم گفته بود: ” اوامر شما در این روستا اجرا می‌شود قربان! ” بعد اهالی پس از رفتن ژاندارم حسابی خندیده بودند.
در آخرین جلسه برای رفع این مشکل نتیجه‌ی خوبی حاصل شده‌بود که کدخدا آن را عملی کرد. یک ماه پس از این اتفاقِ ناگوار، کدخدا ژاندارم را به روستا دعوت کرد و گاوی را که با پول اهالی روستا خریداری شده بود در استقبال از او قربانی کرد و سور و ضیافتی برای او و مامورانش در روستا برپا شد. گویی از قبل کدخدا و ژاندارم هماهنگی لازم را کرده‌ بودند که کدخدا هنگام رفتن ژاندارم و درست قبل از جهشش بر روی اسب گفت: ” قربان! ملایم‌تر بر روی اسب بپرید، حیوان بی زبان ممکن است مثل دفعه‌ی قبل با جهش یک‌باره‌ی شما، زیر وزن بالا و هیبت ملوکانه شما باز هم بگوزد! ”
پدرم نقل می‌کرد که این‌بار ژاندارم و کدخدا و اهالی ده با هم خندیده بودند و اگر چه یک ماه در فشار و سختی مضاعف بودند و در آخر هزینه‌ی خرید یک گاو بر روستا تحمیل شده بود، ولی می ارزید که ژاندارم به نمایندگی از جناب دولت بنای سازگاری و مصالحه با روستایشان را نهاده بود و از قهر و غضب ژاندارم در امان مانده بودند.

نویسنده: حمید سلیمانی رازان

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *