خانه / داستان / داستان کوتاه “عروسک سنگی” نوشته‌ی شکیبا معظمی

داستان کوتاه “عروسک سنگی” نوشته‌ی شکیبا معظمی

آدم‌های لعنتی. آدم‌های لعنتی یک عمر نفس کشیدن به من بدهکارند. انقدر هی زیرچشمی نگاه می‌کنند و ادا اطوار درمی‌آورند که از ترس‌شان نمی‌توانم تکان بخورم. بدبختی این‌ است که جرئت ندارند صاف توی چشم‌هایم نگاه کنند ولی بی‌خیال دزدکی دید زدن هم نمی‌شوند. هی می‌خواهم داد بزنم: “بابا ولم کنین لعنتیا! مگه آدم قحطه؟” اما دوباره زیر چشمی نگاهم می‌کنند و لال می‌شوم، بعد یادم می‌افتد که من اصلا آدم نیستم.
من فقط وسیله بازی‌ام. اما نه از نوع درست و حسابی‌اش. بارها دیدم این بچه‌ها با یک تکه پارچه و پنبه بازی می‌کنند، برایش با سنگ و دکمه چشم درست می‌کنند، توی دکمه‌ها زل می‌زنند. شاید اون بی‌چاره‌ها هم نتوانند مثل من تکان بخورند، ولی حداقل هم‌نگاه دارند، هم‌بازی دارند، نوازش می‌شوند.
حالا من چی؟ دیروز دو نفر از این کچل‌ها داشتند می‌سابیدنم. آخرم پارچه برداشتند و روی پوستم فشار دادند. کارشان که تمام شد، “برقش انداختیم!” ای گفتند، با نوک انگشت تقی روی پوستم کوبیدند و خنده کنان رفتند.
هِی، زندگی سنگی. قبل‌ها بچه‌ها یکی دوبار سراغم آمدند، این کچل‌ها بیرونشان کردند. از آن‌موقع انگار رفتند دنبال خرده‌ریزه‌های من. آن‌طرف سنگ‌فرش با سنگ‌ریزه بازی می‌کردند.
اگه یک چیزی‌ام شبیه آدما باشد، این است که وقتی چشم‌هایم را باز کردم به اولین هم‌نوعم گفتم مامان. خود مامان این را بهم گفت. اول با هم توی انبار بودیم، اما بعد من را بیرون آوردند و او آنجا ماند‌. به قول خودش پیر شده و بازنشسته‌اش کرده‌اند. برعکس آدم‌ها، ماها توی پیری وقتی توی انبار نمناک می‌مانیم رشد می‌کنیم. رنگمان مِسی می‌شود و باد می‌کنیم. ولی من الان اوج جوانی‌ام است و دارم زیر آفتاب آب می‌شوم.
به اعتقاد مامان باز هم شانس آوردم که مثل قدیمی‌ها نیستم. آن‌ها انگار همه شکل‌های عجیب داشته‌اند، شبیه جایی از آدم‌ها و حیوانات که من نه دیدم و نه می‌توانم تصور کنم. چون خودم ندارم. خودِ مامان، دو تا تپه زیر گردنش دارد و انگار تنها موجودیست که بدون پوشاندنشان توی جمع حاضر می‌شود و همه قربان صدقه‌اش هم می‌روند.
امروز، خیر سرم برای اولین بار از دست این کچل‌ها خلاص شده بودم. نمی‌دانم کدام قبرستونی رفته بودند، برایم مهم هم نبود. کم‌کم داشتم یک نفس راحت می‌کشیدم و خودم را آماده می‌کردم که یک تکانی بخورم، از این جلد دربیایم و آدم شوم. هوا تازه داشت وجودش را بهم ثابت می‌کرد. نفسم داشت بالا می‌آمد، اصلا برایم مهم نبود چه‌قدر بوی گند می‌دهد. معلوم نبود بوی گندِ این غذاهاییست که این‌جا مانده یا بوی طلاهای تو انبارِ این کچل‌های کله براق.
آدمی که شما باشید، هنوز قُلُپِ اول اکسیژن را نداده بودم تو که یک‌هو سروکله یکی پیدا شد. نیمه‌کچل بود با یک چوب دراز زیر دستش که انگار دنبال بوی چیزی هی دور خودش می‌چرخید. گندش بزنند!
از روی ظرف‌و‌ظروف قیمتی و غذاهای رنگارنگ رد شد. همه را خردوخاکشیر کرد. ای‌کاش حداقل به آن ظرفی که چندوقت پیش یک پیرمرد برای شفای نوه‌‌اش آورده بود رحم می‌کرد. دوستش داشتم. غذای خودش و خانوادش رو آورده بود این‌جا “نذر” سلامتی کند. گویا یک موجودی این پشت هست که برایش نذر می‌کنند. من را گذاشته‌اند جلویش که آفتاب نخورد لابد. تنها جایی که از خشک بودنم راضی می‌شوم، وقتی‌ست که این‌ها را می‌بینم که چطور از ترس این موجود زانو می‌زنند و التماس می‌کنند. خوب است که من نمی‌توانم برگردم و چهره وحشتناکش را ببینم.
من مطمئن بودم که نذر دیگر جواب نمی‌دهد. فقط این کچل‌های چاق می‌آیند برش می‌دارند و می‌روند. تازه برای همه هم جا ندارند. بعضی‌هایشان همین‌جا گند می‌زنند.
پیرمرد بیچاره، چقدر خواستم به کچل‌ها بگویم بگذارید این یکی دیگر از شکم نداشته‌اش نزند. آخرش چه شد؟ زیر پا له شد. هیچ‌کس هم صدای من را نشنید.
این نیمه‌کچل هنوز داشت هی چپ‌ و راست تلو تلو می‌خورد و چوب زیر دستش را جلوتر از خودش به همه‌جا می‌زد. فکر کنم دنبال وسیله درست‌و حسابی برای آهنگ زدن می‌گشت.
همین‌طور که جلوتر می‌آمد، پیراهن پاره و صندل‌های کنفی‌اش معلوم شد. هرچقدر نزدیک‌تر می‌شد، بیشتر می‌ترسیدم.
آخر با فاصله کم جلویم ایستاد و صاف زل زد تو چشم‌هایم. با چوبش چندبار جوری به دست و پا و دیگر متعلقاتم زد که اگه به خاطر تعارف نبود، خودم را از شدت درد مچاله می‌کردم.
خیلی عجیب بود. نمی‌دانستم چشم‌های آدما از نزدیک سفیدِ سفید است‌. همیشه از دور تیره‌تر به نظر می‌آمد. دماغش را به شانه‌هایم مالید‌. مثل سگ بی‌نوایی که چندوقت پیش بعد این حرکت شوتش کردند بیرون‌. این هم مثل سگ از تشنگی له‌له می‌زد. بعد، چند قدمی فاصله گرفت، رویش را کرد سمت دیوار و پارچه‌ای را که تا پایین زانویش بود رو یک کم کشید بالا.
بعدش، قول می‌دهم نه شما تا حالا چنین چیزی دیده‌اید و نه من تا آن‌موقع دیده بودم. دستش را پایین شکمش برد و یک چیزی را روشن کرد. آب طلایی می‌جوشید و روی دیوار می‌ریخت. من
از مامان درباره شیشه حیات، آب حیات و چشمه جاودانگی شنیده بودم. نمی‌دانستم اون چی بود ولی حتم داشتم این دیگه آخرین حد ایثار و نذر است. خصوصا با آن له‌له‌ای که می‌زد مشخص بود خودش به آن نیاز دارد. نکند داشت نذر خودکشی می‌کرد؟
هی داد زدم: “نکن احمق! می‌میری.” اما گوش نداد. شاید هم نشنید.
آخرین قطرات هم از وجودش بیرون می‌آمد و من شاهد بودم که چطور عنصر حیات از بدنش خارج می‌شد و داشت وا می‌رفت.
یه “آخیش” از دهن‌اش بیرون اومد. بعد، دوباره سکندری خورد و در یک برخورد زیبا “گوم” من را انداخت زمین! یک‌هو انگار هوشیار شد. روی زمین دست می‌کشید. انگار دچار توهمات قبل مرگ شده بود. تا اینکه اون چوب گندش رو پیدا کرد و تا آمد بایستد صدای کچل‌های ترتمیز آمد:
– چه غلطی کردی مردک!؟
– من … من … هیچی… فکر کردم …
– می‌دونی این‌جا کجاست؟
– نه. به خدا نمی‌دونم. من کو… کو…
– اینجا خونه خداست! همین الان انداختیش زمین.
صدای نیمه کچل را دیگه نشنیدم. کچل‌ها با وِرد “کافر” سِحرش کرده بودند و به زودی قرار بود به قول خودشان به حسابش برسند. همیشه با یک کلمه می‌شد دخل همه را درآورد‌. واقعا این جادو ترس هم داشت.
بالای سرم آمدند، توی چشمانم زل زدند و سر تکان دادند. یکی‌شان گفت:
“بهت گفتم برای چشماش جیوه و نقره نذار. هیچی بدتر از این نیست که خودتو تو چشمای بُت ببینی.”
آن‌یکی جواب داد:
– آره. ولی هیچی بدتر از زیادی ساده بودنش نیست.
– هیچی برای آدما ناراحت‌کننده تر از یه خدایی که زمین می‌خوره نیست. اینم ببر تو انبار.
اشک‌هایم بعدها روی پوستم زنگ زدند. هیچ‌چیز بدتر از این نبود که فهمیدم من آدم نیستم. من خدام.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *