خانه / داستان / داستان کوتاه “خواب یخی” نوشته‌ی ذبیح جلیلی

داستان کوتاه “خواب یخی” نوشته‌ی ذبیح جلیلی

اکبر می‌گفت تو از همان روز اول گم شده بودی. یعنی من خودم هم نفهمیدم کی و کجا گم شدم. نمی‌دانم چه کسی من را گم کرد که الان اینجا هستم. من با همه‌ی آدم‌ها اطرافم فرق می‌کنم. جمجمه‌ام از همه‌ی آدم‌ها کوچک‌تر است. جمجمه‌ای که هیچ تناسبی با بدن بزرگم ندارد. اکبر می‌گفت تو شبیه انسان‌های نخستین هستی. وقتی کتاب علومش را نشانم داد دیدم زیاد هم بی‌راه نمی‌گوید. دقیقا مثل آن‌ها کمرم غوز دارد دست‌هایم بزرگ‌تر از حد معمول است و فکم از قسمت‌های دیگر جمجمه‌ام بزرگ‌تر است. از همان وقتی که نمی‌دانم کی بود در خانه کاظم آقا زندگی می‌کنم. کاظم آقا ازدواج نکرده بود و هنوز هفت پسر و یک دخترش به دنیا نیامده بودند. با این که نمی‌دانم چندسالم است ولی صد درصد از نادر پسر بزرگ کاظم آقا که چهل سال دارد بزرگ‌ترم. با این که سال‌هاست روی زمین‌های کاظم آقا کار می‌کنم ولی هیچ‌وقت کشاورزی یاد نگرفتم. فقط بلدم هر کاری را که به من می‌گویند انجام دهم و بعد بازهم همان کار را به من یاد دهند تا انجام دهم و بازهم یاد دهند.
هرکس در دنیا یک‌چیز را دوست دارد. هرچقدر هم که این دنیا نکبت بار باشد ولی بازهم یک‌چیز هست که آن را دوست داشته باشی. جدا از اکرم دختر کاظم آقا که از همان روز به دنیا آمدنش او را دوست دارم یک چیز دیگر هم هست که آن را دوست دارم. شاید احمقانه باشد ولی تا تجربه نکنید متوجه نمی‌شوید چه می‌گویم. بهترین حالت زندگی من زمانی است که علف‌های اسبست را درو می‌کنیم و در یک چادر شب بزرگ می‌بندیم و ترک موتور قلی پسر سوم کاظم آقا می‌گذاریم. چون روی موتور جا نمی‌شوم و هر آن امکان دارد علف‌ها از روی موتور سوزوکی قرمز قلی بیفتد، آن بالا روی پشته‌ای از علف نمناک می‌نشینم و قلی به سمت خانه حرکت می‌کند. آن بالا که می‌نشینم در آن گرمای تیر ماه یزد که تخم‌مرغ را نیم‌رو می‌کند، نم علف‌ها ماتحتم را خنک می‌کند. باد لای موهایم می‌پیچد و احساس می‌کنم که از همه آدم‌ها بالاترم حتی از ماشین نیسان آبی میرزا شَل که سال‌هاست کنار کوچه افتاده.
یک آدم گم شده شبیه انسان‌های اولیه که در خانه کاظم آقا کار می‌کند و در اتاق علوفه‌ها می‌خوابد هیچ‌وقت نمی‌تواند مثل فیلم هندی‌ها عاشق شود. هیچ‌وقت نمی‌تواند به کسی بگوید که اکرم را دوست دارد. فقط می‌تواند با گوسفندهای کاظم آقا درد و دل کند. یک‌بار هم که داشتم با یکی از گوسفندان ماده درد و دل می‌کردم یک گوسفند نر حسادت کرد و شاخش را چنان محکم زیر شکمم کوبید که سه متر پرت شدم و صورت کوچکم داخل تاپاله‌های گاو‌ها فرو رفت.
فقط یک‌بار از خانه کاظم آقا فرار کردم. همان روزی که اکرم را به شعبون دادند. فرار کردم تا شاید بتوانم یک جای دنیا پدر و مادرم را پیدا کنم. تنها زمانی که به فکر آن‌ها افتادم همان روز بود. بی‌کسی مزه‌ی بادام تلخ می‌دهد.دقیقا وقتی بادام تا ته حلقت رسیده و نمی‌توانی آن را تف کنی. مجبوری با بادام‌های دیگر مزه‌اش را تغییر دهی. اما از بدشانسی آن‌ها نیز تلخ هستند. دقیقا مثل قلی که می‌خواهم بی‌کسیم را با او پر کنم ولی او از بادام تلخ هم تلخ‌تر است.
وقتی برگشتم شعبون خیلی زود مُرد. مردنش تقصیر خودش بود. چون هر روز اکرم را جلوی چشم‌های من کتک می‌زد. یک روز هم وقتی داشت خرمن‌ها را خورد می‌کرد. من بودم و شعبون، اکرم رفته بود از خانه کاظم آقا برای‌مان صبحانه بیاورد. شعبون تا آمد دسته‌ی بزرگ گندم را داخل خرمن خورد کن بیندازد با یک دست او را هل دادم داخل دستگاه، تیکه‌هایش روی کاه‌ها ریخت. نمی‌خواستم تیکه تیکه شود، می‌خواستم فقط بمیرد و نباشد. آن‌ها مجبور شدند تیکه‌هایش را داخل یک گونی بریزند و خاک کنند. اکرم گریه نکرد. کاظم آقا خوشحال بود چون همه‌ی مال و منال شعبون به بچه‌ی اکرم که در شکم اکرم بود می‌رسید. چقدر جالب است بعضی آدم‌ها هنوز به این دنیای نکبتی پا نگذاشته‌اند این همه مال و منال دارند و یک نفر مثل من از همان اول نطفه‌اش با بدبختی بسته می‌شود و این بدبختی معلوم نیست تا کی می‌تواند ادامه داشته باشد.
یک روز فهمیدم به ‌غیر از چهره‌ام که با همه فرق دارد سیستم بدنم هم با همه فرق دارد. یک روز وسط تیرماه تب کرده بودم. بجای اینکه مثل همه بدنم داغ شود بدنم مثل یک تیکه یخ شده بود. کاظم آقا هیچ‌وقت من را به دکتر نمی‌برد ولی آن روز چاره‌ای نبود. بدن  یک تیکه یخم را عقب دادسون گذاشت و به اورژانس برد. دکتر می‌گفت اصلا امکان ندارد. این الان باید مرده باشد. دمای بدنش سه درجه زیر صفر است ولی هنوز زنده است. این آدم غیر طبیعی است. مثل شکل و شمایلش که غیر طبیعی است. هرچه خونش را با سرنگ می‌کشیم و داخل لوله‌ی آزمایش می‌ریزم داخل لوله یخ می‌زند. آن روز داخل بیمارستان ماندم و همه دکتر‌های درجه یک یزد به من سر زدند و با تعجب از اتاق بیرون رفتند. یکی از دکتر‌ها که قد بلندی داشت پرسید «اسمش چیه؟»

کاظم آقا گفت : نمکعلی
دکتر گفت از کجا پیدایش کردی؟ کاظم آقا جواب نداد.
درست است نمی‌دانم کی و کجا گم شدم ولی تا حدودی می‌دانم کاظم آقا من را کجا پیدا کرده.
آن شب مجبور شد به پلیس‌ها بگوید. یواش حرف می‌زد که  کسی نفهمد ولی من علی‌رغم سر کوچکم گوش‌های بزرگی دارم و صدا را خوب تشخیص می‌دهم. گفت وقتی هنوز مردم یخچال نداشتند ما به برف‌خانه‌ی طزرجان می‌رفتیم و یخ‌ها را می‌شکستیم و برای فروش به یزد می‌آوردیم، همان‌جا بود که بدن یک بچه را از داخل یخچال برف‌خانه طزرجان پیدا کردم. سه متر یخ را کنده بودیم که به او رسیدیم. بدون این که کسی بفهمد او را داخل خورجین خر گذاشتم و به خانه آوردم. وقتی به خانه رسیدم چشم‌هایش را باز کرد. با خودم فکر کردم حتما مومیای‌ست و می‌توانم آن را به قیمت زیادی بفروشم ولی او چشم‌هایش را باز کرده بود.
چشم‌هایم را باز کرده بودم و تا حالا فکر می‌کردم که وقتی کاظم آقا بدن من را از داخل یخچال برف‌خانه پیدا کرده حتما پدر و مادرم هم همانجا داخل یخ‌ها دفن شده‌اند و اگر همه یخ‌ها را بکنم می‌توانم آن‌ها را پیدا کنم. ولی از یخچال چند هزار ساله چند تیکه یخ بیشتر نمانده بود و همه‌ی یخ‌ها آب شده بودند و کسی آن‌جا نبود. اگر هم آن‌جا بودند بعد از چندین هزار سال که از این خواب یخی برخواسته بودند قطعا فراموش کرده بودند که بچه‌ای داشته‌اند و الان معلوم نیست کجای این دنیا دارد نفس می‌کشد.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *