خانه / بایگانی/آرشیو برچسب ها : داستان کوتاه (صفحه 6)

بایگانی/آرشیو برچسب ها : داستان کوتاه

داستان کوتاه«سفارش یک الهه از پشت تلفن» نوشته‌ی فرانک هینتون/برگردان: مهدی قاسمی شاندیز

تلفنی پس از بوق‌های ممتد پاسخ داده می‌شود. کندرا: شرکت پشتیبانی‌انگیزشی، اسم من “کندرا”ست، چگونه می‌تونم کمک‌تون کنم؟ فرانک: آه، سلام، بله. در رابطه با آگهی‌تون، سرویس ارائه‌ی الهه تماس گرفتم. توی روزنامه درباره‌اش خوندم. کندرا: بله، خانم، چی می‌خواین …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه «س مثل سیانور مثل سارا» نوشته‌ی شهریار نایبی

س  مثل سیانور مثل سارا اونموقع‌ها هرکدوم از بچه محلامون برای خودشون کسب و کاری دست و پا می‌کردن، یکی باقلوا می‌فروخت، اون یکی باقالی پخته، یکی چرخ دستی بستنی اجاره می‌کرد، اون یکی تو خیاطی حبیب آقا شورت و …

بیشتر بخوانید »

داستانک «نطفه» از لیلا بالازاده

“نطفه” – جدی می‌گی مریم؟ واقعا می‌خوایش؟ – آره می‌خوام، خواهش می‌کنم! خودت می‌دونی که من شرایطش رو ندارم. این کارو برام بکن دیگه! – آخه می‌خوای چیکارش کنی؟ چندشه که! و بعد ادای حال به هم خوردن درآورد. – …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه «سه‌شنبه‌ی خیس» نوشته‌ی بیژن نجدی

سه‌شنبه خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود، از کوچه ­ای می‌گذشت که همان پیچ ­وخمِ خواب‌­ها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت، می‌­بارید. …

بیشتر بخوانید »

«داستان یک ساعت» نوشته‌ی کیت چاپین

با دانستن این موضوع که خانم مالارد از مشکل قلبی رنج می‌برد، تشریفات زیادی صورت گرفت تا هرچه راحت‌تر خبر مرگ همسرش را به گوش او برسانند. این خواهرش جوزفین بود که با جملاتی شکسته و در لفافه او را …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه «پرنده فقط یک پرنده بود» نوشته‌ی هوشنگ گلشیری

روزی بود و روزگاری و شهری بود به اسم علی آباد که چنین بود و چنان … تا آن روز که همه مردم این شهر از بهار و پاییز طلوع و غروب وخلاصه از اینکه بهارها این همه صدای پرنده …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه “متزن گرشتاین” نوشته‌ی ادگار آلن پو

ترس از سرنوشت همیشه در طول تاریخ در میان مردم وجود داشته است، بنابراین برای بیان این ماجرا تاریخی را تعیین نمی‌کنم. فقط در این حد بگویم که از دوره ای صحبت می‌کنم که در مرکز مجارستان، اعتقادی مخفیانه اما …

بیشتر بخوانید »

داستان «قبل از کابوس، بعد از بیداری» از امیر علیپور

با کابوسی دیگر از خواب پرید. یادش آمد هوا سفید بود که خوابش برد. دست نرم‌اش را روی صورت کشید. چند دقیقه‌ی دیگر وسط آینه در حال تماشای خود بود. آب از روی استخوان صورت سُر می‌خورد بین ریش‌ها گم …

بیشتر بخوانید »

داستانک تنهایی از مهدی قاسمی

دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. این قرص‌های لعنتی قدرت فکر کردن را از آدم می‌گیرند. تمام روز را یا خوابی یا پشت سیستم به فکر خوابیدنی. طرف های ظهر‌ است. گوشی را نگاه می‌کنم؛ دو پیام جدید آمده. …

بیشتر بخوانید »

داستانک اسمِ تو از لیلا بالازاده

روزی که نبودی و من همه‌ی خیابان‌ها را پیاده گشتم، با کل جوّ شهر درگیر شدم. می‌خواستم اسم تو را بلند صدا بزنم، اما نمی‌شد. مولکول‌های هوا، سرد و سنگین، ایستاده بودند سرجایشان و تکان نمی‌خوردند. اسمِ تو ها نداشت، …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه ایران خانم از ساحل نوری

ایران ‌خانم روی نوکِ پنجه‌ ایستاده و لچک‌اش را لای دندان‌ چفت و با چشم‌های ریز کرده سر تا ته کوچه را رصد می‌کرد، منتظر بود مهمان بی‌خبرِ کفش‌های جفت کرده‌ای که صبح دیده بود هر لحظه از راه برسد. …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه آبرو از علی کریمی کلایه

ـ جاتو انداختم تو اون اتاق، می‌تونی بری بخوابی. پتو را روی سرش می‌کشد و پلک‌هایش را می‌بندد امّا هر کار می‌کند خوابش نمی‌برد، یک ساعتی که می‌گذرد صدایی می‌شنود، می‌رود پشت در و گوش می‌خواباند. ـ داداشی امشب دیگه …

بیشتر بخوانید »