بیدی از بلور، سپیداری از آب، فوارهای بلند که بادکمانیاش میکند درختی رقصان اما ریشه در اعماق بستر رودی که می پیچد، پیش میرود روی خویش خم میشود، دور میزند و همیشه در راه است: کوره راه خاموش ستارگان. یا …
بیشتر بخوانید »شعری از “پژمان قانون”
دم را بر نقطه فرو گذاشت و گفت: امروز روز شدیدی است که پرندهی مرده از دستان ما میپرد؛ پس آن مرد بازیافته بود که آب از جوش افتاده، افتاده بر زانوانش که بر سوراخی مهیب لرزیده بود. آن مرد …
بیشتر بخوانید »شعری از “مهدی محمودی”
غم قدم میزد روی خط افق هایهای و خورشیدها سرخ از گریه خونیتر میشدند بیصدا تا غروب کنند و خواب سراغ مرا از شب بگیرد جفتپاهایم را چه کسی قلم کرد وقتی که من راه رفتم روی خطی سپید و …
بیشتر بخوانید »شعری از “سحر یحییپور”
زاری در محلههای قدیمی یک طرف ترک آجرها جوانی چه کسیست؟ که گیاهان بر مزارهای شریف خودسر میرویند _لای درزها_ تا هر کجا که مرزی نباشد مثل تهران که از هر طرف حصارهایش را انداخته است و پوستکلفتیاش را میشود …
بیشتر بخوانید »شعری از “رامین سفاریان”
زنِ در چشمهای کافکاخواندهای بود خام نمیشد خم نمیشد روی تختی که وا کرده بودم در لَکان تا لکلکی برای من بچهای بیاورد پر از لک آنقدر پیچیده بود سارا یا آنا یا همان که مرجان میزدم صداش که گفتم …
بیشتر بخوانید »شعر “من مارتین نیستم” نوشتهی میلاد خدابخشی
درد که دیده نمیشود باید کشیده باشی من که نقاش نیستم مرد رفت دل وا پا پس باید زندهزنده مُرده باشی باید… زن رفت در باز شد و حالا ناگزیر است بسته شود باید توی تاکسی نشسته باشی و رفتهرفته …
بیشتر بخوانید »شعر “او محبوبش را فرامیخواند به آرامش” نوشتهی ویلیام باتلر ییتس/برگردان گروه مترجمین آنتیمانتال
«او محبوبش را فرامیخواند به آرامش.» میشنوم اسبان ظلمانی را، یالهای بلندشان بهلرز، سمها آبستن غوغا، چشمها سپیدرخش؛ بالاسویشان شمال، میگشاید شب سمج و خزان را، و شرق، خوشی نهانش را پیش از دمیدن صبح، میتراود غرب، با ژالههای بیرنگ …
بیشتر بخوانید »شعری از “آریا خسروی”
نازیت را سنجاق کردم به موی دخترکی اسرائیلی بشکن سکوت تا تجاوز کنم به سیانور از لای شیار تپههای خط مقدمی روی بالکن فکر کنم به پستانهات که جنگی کرده بود در بالکان میلیسم رواندا تا قوام بیابی گروهی بیاوری …
بیشتر بخوانید »چند شعر از لانگ لیو (۱۹۸۰، تایلند) /برگردان: فائزه پورپیغمبر
لانگ لیو (متولد ۹ سپتامبر ۱۹۸۰) شاعر و نویسندهی مشهور استرالیایی است. او در اردوگاه پناهندگان تایلند به دنیا آمد، جایی که والدینش از بیم رژیم سرخ خمرهای کامبوج به آن پناه برده بودند. آنها در سال ۱۹۸۱ به استرالیا …
بیشتر بخوانید »چهار شعر از ایوب احراری
۱) به جهنم در دسترس که نباشی فیلمت میکنم که خندهات کنند یا شعری که سوژهات کند خواهی نخواهی میخواهمت نه برای اینکه بردهات کنم به تو محتاجم مثل آدم گونهات سیب سرخ اینبار من زمینیات میکنم پس بگو به …
بیشتر بخوانید »شعری از “حدیثه سفری”
برای زنی که به آشوب میکشد غنچهای بخر که وقتی سر از آب میآوری بیرون گل شود! مجنون میمیرد و من لیلای فرهاد دیگری که دستش بدون مرز آلوده به میهنی دیگر است دیگر به یاد نمیآورم کشتارگاهی که سرود …
بیشتر بخوانید »شعری از “صدف حیدریان”
مثل سگی که جنازهاش گلوی جاده را بسته است و مرگ لابهلای دندانهایش زندگی میکند میترسم و خوب میدانم تو که تنم بودی استخوانهایم را تنها خواهی گذاشت حالا که پوست از همهچیز غریبهتر و خون از همهچیز نزدیکتر است …
بیشتر بخوانید »