خانه / شعر جهان / شعر “سنگ آفتاب” نوشته‌ی اکتاویو پاز/ مترجم: احمد میر علایی

شعر “سنگ آفتاب” نوشته‌ی اکتاویو پاز/ مترجم: احمد میر علایی

بیدی از بلور، سپیداری از آب،
فواره‌ای بلند که بادکمانی‌اش می‌کند
درختی رقصان اما ریشه در اعماق
بستر رودی که می پیچد، پیش می‌رود
روی خویش خم می‌شود، دور می‌زند
و همیشه در راه است:
کوره راه خاموش ستارگان.
یا بهارانی که بی‌شتاب گذشتند
آبی در پشتِ جفتی پلکِ بسته
که تمام شب رسالت را می‌جوشد
حضوری یگانه در توالی موج‌ها
موجی از پس موج دیگر همه چیز را می‌پوشاند
قلمروی از سبز که پایانیش نیست
چون برق رخشان بال‌ها
آنگاه که در دل آسمان باز می‌شوند
کوره‌راهی گشاده در دلِ بیابان
از روزهای آینده
و نگاه خیره و غمناک شوربختی
چون پرنده‌ای که نغمه‌اش جنگل را سنگ می‌کند
و شادی‌های بادآورده‌ای که همچنان از شاخه‌های پنهان
بر سر ما فرومی‌بارد
ساعات نور که پرندگانش به منقار می‌برند
بشارت‌هایی که از دست‌هامان لب پر می‌زند
حضوری همچون هجوم ناگهانی ترانه
چون بادی که در آتش جنگل بسراید
نگاهی خیره و مداوم که اقیانوس‌ها
و کوه‌های جهان را در هوا می‌آویزد
حجمی از نور که از عقیقی بگذرد
دست و پایی از نور، شکمی از نور، ساحل‌ها
صخره‌ای سوخته از آفتاب، بدنی به رنگ ابر
به رنگ روز که شتابان به پیش می‌جهد
زمان جرقه می‌زند و حجم دارد
جهان اکنون از ورای جسم تو نمایان است
و از شفافیت توست که شفاف است
من از درون تالارهای صوت می‌گذرم
از میان موجودات پژواکی می‌لغزم
از خلال شفافیت چونان مرد کوری می‌گذرم
در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد می‌شوم
آه جنگل ستون های گلابتونی شده با جادو
من از زیر آسمانه‌های نور
به درون دالان های درخشان پاییز نفوذ می‌کنم
من از میان تن تو همچنان می‌گذرم که از میان جهان
شکم تو میدانی ست سوخته از آفتاب
پستان‌های تو دو معبد توأمانند که در آن
خون تو پاسدار اسرار متوازی خویش است
نگاه‌های من چون پیچکی بر تو می‌پیچد
تو آن شهری که دریایت محاصره کرده است
باروهایی که نور دو نیمه‌شان کرده است
به رنگ هلو، نمکزار
به رنگ صخره‌ها پرنده‌هایی
که مقهور نیمروزی هستند که این‌همه را به خود کشیده‌اند
به رنگ هوس‌های من لباس پوشیده
چون اندیشه من عریان می‌روی
من از میان چشمانت می‌گذرم بدان‌سان که از میان آب
چشمانی که ببرها برای نوشیدن رؤیا به کنارش می‌آیند
شعله هایثی که مرغ زرین پر در آن آتش می‌گیرد
من از میان پیشانی‌ات می‌گذرم بدانسان که از میان ماه
و از میان اندیشه‌ات همچنان که از میان ابری
و از میان شکمت بدان‌سان که از میان رؤیایت
ذرت‌زار دامنت می‌خرامد و می‌خواند
دامن بلورت، دامن آبت
لب‌هایت، طره‌ی گیسویت، نگاه‌هایت
تمام شب می‌باری، تمام روز
سینه‌ی مرا با انگشتان آبت می‌گشایی
چشمان مرا با دهان آبت می‌بندی
در استخوانم می‌باری، و در سینه‌ام
درختی مایع ریشه‌های آبزی‌اش را تا اعماق می‌دواند
من چون رودی تمامی طول ترا می‌پیمایم
از میان بدنت می‌گذرم بدان‌سان که از میان جنگلی
مانند کوره‌راهی که در کوهساران سرگردان است
و ناگهان به لبه‌ی هیچ ختم می‌شود؛
من بر لبه‌ی تیغ اندیشه‌ات راه می‌روم
و در شگفتیِ پیشانیِ سپیدت سایه‌ام فرومی‌افتد و تکه‌تکه می‌شود
تکه پاره‌هایم را یک به یک گرد می‌آورم
وبی تن به راه خویش می‌روم، جویان و کورمال
دالان‌های بی‌پایان خاطره
درهایی باز به اطاقی خالی
که در آن تمام تابستان‌ها یکجا می‌پوسند
چهره‌ای که چون به یادش می‌آورم محو می‌شود
دستی که چون لمس می‌کنم تکه‌تکه می‌شود
مویی که عنکبوت‌ها در آشوب
بر لبخندهای سالیان و سالیان گذشته تنیده‌اند
در شگفتی پیشانی‌ام جستجو می‌کنم
می‌جویم بی‌آنکه بیابم، من یک لحظه را می‌جویم
چهره‌ای از آذرخش و اضطراب
که میان شاخه‌های اسیر در شب می‌دود
چهره‌ی باران در باغ سایه‌ها
آبی که با سماجت در کنارم جاری است
می‌جویم بی‌آنکه بیابم، به تنهایی می‌نویسم
کسی اینجا نیست، روز فرو می‌افتد، سال فرو می‌افتد
من با لحظه سقوط می‌کنم، به اعماق می‌افتم
کوره‌راه ناپیدایی روی آینه‌ها
که تصویر شکسته‌ی مرا تکرار می‌کنند
پا بر روزها می‌گذارم، بر لحظه‌های فرسوده
پا بر افکار سایه‌ام می‌گذارم
به جستجوی یک لحظه پا بر سایه‌ام می‌گذارم
من آن لحظه‌ای را می‌جویم که به دلکشی پرنده‌ای‌ست
من آفتاب را در ساعت پنج عصر می‌جویم
که آرام بر دیوارهای شنگرفی فرو می‌افتد
زمان انبوهِ میوه‌هایش را می‌رسانید
و چون تَرَک بر می‌داشتند دختران دوان‌دوان
از اندرون گلی رنگ آن‌ها بیرون می‌آمدند
و در حیاط‌های سنگی مدرسه‌شان پراکنده می‌شدند
یکی از آنان با قامتی به بلندی پاییز
و جامه‌ای از نور در زیر آسمانه‌ها می‌خرامید
فضا به گرد او می‌پیچید
و با پوستی دیگرش می‌پوشاند که طلایی‌تر و شفاف‌تر بود
ببری به رنگ نور، غزالی قهوه‌ای رنگ
که شبگردان تعقیبش کرده‌اند
دختری که نگاهم را دزدید
بر نرده‌ی مهتابی از باران سبز خم شده بود
چهره‌ی بی‌شمار دوشیزه
نامت را فراموش کرده‌ام ،ملوسینا
لورا، ایزابل، پرسه فونه، ماری
تو همه‌ی چهره‌هایی و هیچیک از آنان
تو همه ساعاتی و هیچیک از آن‌ها
درخت و ابر ترا همانندند
تو همه‌ی پرندگانی و یک ستاره‌ی تنها
تو لبه‌ی شمشیری
تو آن جام خونی که جلاد بر سر دست می‌برد
آن پیچکی که پیش می‌رود، روح را در آغوش می‌کشد
ریشه‌کن می‌کند، و آن را از خود جدایش می‌سازد
دست‌نبشته‌ی آتش بر یَشم
شکاف در سنگ، ملکه‌ی ماران
ستونی از مه، چشمه‌ای درسنگ
حلقه‌ی ماهتاب، آشیانه‌ی عقابان
تخم بادیون، خارِ کوچک مرگ‌آور
که جزای جاودانی خویش را می‌بخشد
چوپانِ دخترک دره‌های دریا
و نگهبان دره‌ی مرگ
پیچک آویخته از پرتگاه خوابناک
نیلوفر معلق، گیاه زهرآلود،
گل رستاخیز، خوشه‌ی حیات
بانوی نی نواز و آذرخش
رشته‌ای از یاسمن، نمک در زخم
شاخه‌ی گل سرخ برای مرد تیر خورده
برف تموز، ماه آویخته به دار
دست‌نبشته‌ی دریا بر سیاه سنگ
دست نبشته‌ی آفتاب، دانه‌ی انار، سنبله‌ی گندم
چهره‌ی شعله‌ها، ربوده و بلعیده شده
چهره‌ی جوان
بازیچه‌ی سال‌هایی که رقصان چون اشباح گذشتند
که بازیچه‌ی روزهایی است که همان حیاط را دور می‌زنند وهمان دیوار را
لحظه آتش می‌گیرد و چهره‌های بسیارِ آتش
یک چهره می‌شوند
همه‌ی نام‌ها یک نامند
همه‌ی چهره‌ها یک چهره‌اند
همه‌ی قرن‌ها یک لحظه‌‌اند
و برای همه‌ی قرن‌های قرن
جفتی چشم راه اینده را سد می‌کنند
چیزی در برابر من نیست جز لحظه‌ای
که امشب
در گرو رویای تصویرهای به‌هم زنجیر شده است
که به تلخی از رویاجدا افتاده،
که تهی این شب به یغمایش برده است،
واژه‌ای که حرف حرف محو شده
انگاه که در بیرون زمان روده‌هایش را بیرون می‌ریزد
و جهان با نقشه‌ی جنایتی از پیش حساب شده
بردرهای روح می‌کوبد
تنها در یک لحظه که شهرها
که اسم‌ها و گل‌ها، که هر نشانه‌ی زندگی
به پشت پیشانی کور من فرو می‌ریزند
انگاه که فرسودگی عظیم شب
اندیشه‌ی مرا در هم می‌شکند، استخوان‌بندیِ مرا در هم می‌شکند
وخون من کندتر وکندتر حرکت می‌کند
ودندان‌هایم می‌پوسند و پلک‌هایم
از ابر پوشیده می‌شوند وروزها وسال‌ها
وزن سنگین وحشت خالی را توده می‌کنند
آنگاه که زمان بادبزنش را محکم به دست می‌گیرد
و در پشت تصویرهای چیزی تکان نمی‌خورد
لحظه در خویش فرومی‌جهد و شناور می‌شود
آنجا که مرگ از همه سویی محاصره‌اش می‌کند
فک‌های غمناک و خمیازه‌کش شب
و سخنان خشمناک و نامفهوم مرگ رقصان تهدیدش می‌کند
مرگ زنده و نقاب پوشیده
لحظه به درون قلب خویش فرومی‌جهد
چون مشتی گره شده
تلّی از میوه که از درون می‌رسد
خویش را از درون می‌نوشد، می‌ترکد و باز می‌شود
لحظه‌ی شفاف در به روی خویش می‌بندد
از درون می‌رسد و ریشه در اعماق می‌دواند
در درون من رشد می‌کند و همه‌ی وجود مرا فرا می‌گیرد
شاخ و برگ هذیانی‌اش مرا به بیرون پرتاب می‌کند
اندیشه‌های مهجور من فوج پرندگان آن است
پیکش در رگ‌هایم می‌گردد
در درخت ادراک، در میوه‌ی بویناک از زمان
ای زندگی که باید تو را زیست، که ترا زیسته‌اند
زمانی که دوباره و دوباره چون دریا می‌شکنی
و به دوردست می‌افتی بی‌آنکه سر بگردانی
لحظه‌ای که گذشت هیچ لحظه‌ای نبود؛
اکنون آن لحظه فرا می‌رسد، به آرامی می‌آماسد
به درون لحظه‌ی دیگر می‌ترکد و آن لحظه بی‌درنگ ناپدید می‌شود.
در شامگاه شوره وسنگ
که با تیغه‌های ناپیدای چاقوها تاول می‌زند
با دست نبشته‌ای قرمز و مخدوش
بر پوست من می‌نویسی و این زخم‌ها
چون پیراهنی از شعله مرا در بر می‌گیرد
آتش می‌گیرم بی‌آنکه بسوزم، آب می‌جویم
و در چشمان تو آبی نیست، چشمان تو از سنگند
و پستان‌های تو، شکم تو، و مژگان تو از سنگند
دهان تو بوی خاک دارد
دهان تو بویناک زهر زمان است
تنت بوی چاهی محصور را دارد
دالانی از آینه‌ها که چشمان تشنه‌ی مرا مکرر می‌کند
دالانی که همیشه
به نقطه‌ی عزیمت باز می‌گردد
من کورم و تو دستم گرفته
از میان راهروهای سمج متعدد
به سوی مرکز دایره راهم می‌بری و تو موج می‌زنی
چون پرتو شعله‌ای که در تیشه‌ای یخ بسته باشد
منند پرتوی که زنده زنده پوست می‌کند
و افسونی که چوبه‌ی دار برای زندانی محکوم به اعدام دارد
انحناپذیر همچون تازیانه و بلند
چون سلاحی که به سوی ماه نشانه رفته باشند
تو خاطرات مرا یکایک از من می‌گیری
من نام خویش را فراموش کرده‌ام
دوستانم در میان خوکان خرخر می‌کنند
یا از پا در آمده زیر آفتاب تنگه عمیق می‌پوسند
چیزی جز زخمی از من نمانده است
تنگه‌ای که کسی از آن نمی‌گذرد
حضوری بی‌روزن، اندیشه‌ای که بازمی‌گردد
و خویش را تکرار می‌کند، آینه می‌شود
و خود را در شفافیت خود می‌بازد
خودآگاهی که به چشم باز بسته است
که در خودنگری خویش می‌نگرد، که آنقدر نگاه می‌کند
تا در روشنی غرق شود:
من شبکه‌ی فلس‌های ترا دیدم
که در نور صبحگاهی سبز می‌زد، ملوسینا
تو چنبره زده میانه‌ی ملافه‌ها خفه بودی
و چون بیدار شدی بسان مرغی صفیر زدی
و برای ابد فروافتادی، سوختی و خاکستر شدی
از تو جز فریادی نماند
و در انتهای قرون خود را می‌نگرم
که نزدیک‌بین و سرفه‌کنان در میان توده‌ای
از عکس‌های قدیمی می‌گردم:
هیچ‌چیز نیست، تو هیچ کس نبودی
تلی از خاکستر و دسته جارویی
چاقویی زنگاری و پَرِ گردگیری
پوستی که بر تیغه‌هایی از استخوان آویخته است
خوشه‌ی خشکیده‌ی تاکی، گوری سیاه
و در ته گور
چشمان دختری که هزار سال پیش مرد
چشمانی که در قعر چاهی مدفون‌اند
چشمانی که از آنجا به سوی ما برمی‌گردند
چشمان کودکانه‌ی مادری پیر
که پسر آبرومندش را پدری جوان می‌بیند
چشمان مادرانه‌ی دختری تنها
که در پدرش پسر نوزادی می‌یابد
چشمانی که از گودال چاه زندگی
ما را دنبال می‌کنند و خود گودال‌های مرگی دیگرند
– اما نه؟ آیا فروافتادن در آن چشمان
تنها راه بازگشت به سرچشمه‌ی راستین زندگی نیست؟
فروافتادن، بازگشتن، خواب خویش را دیدن
حیات دیگری داشتن که خواب مرا می‌بیند
چشمان آینده دیگری، مرگ دیگری را مردن!
این شب تمام آن چیزی است که من احتیاج دارم
و این لحظه که لاینقطع باز می‌شود و برمن آشکار می‌سازد
که کجا بودم، که بودم، که اسم تو چیست
که اسم من چیست:
آیا برای تابستان
نقشه‌ای طرح می‌کردم – و برای هر تابستان –
ده سال پیش در خیابان کریستوفر
با فیلیس که یک جفت چال روی صورتش داشت
که گنجشکان می‌آمدند از آن نور بنوشند؟
آیا کارمن در رفورما به من گفت
«هوا ملایم است؛ این جا همیشه مهرماه است»
یا با دیگری سخن می‌گفت
یا من چیزی از خو در می‌آورم که کسی نگفته است؟
آیا این من بودم که در شبِ خیمه برافراشته‌ی آکساکا راه می‌افتم
چونان درختی سیاه وسبز
مانند بادِ دیوانه با خودم حرف می‌زدم
و چون به اطاقم بازگشتم – همیشه یک اطاق –
آیا این من بودم که در آینه خود را می‌دیدم؟
آیا برآمدن آفتاب را از هتل ورنت دیدیم؟
که با درختان شاه بلوط می‌رقصید،
وقتی گیسوانت را شانه می‌کردی گفتی
«حالا خیلی دیر است»
و من لکه‌هایی بر دیوار دیدم و چیزی نگفتم؟
آیا با هم به برج رفتیم و خورشید را
که به پشت صخره‌ها فرو می‌رفت دیدیم؟
آیا در بیداریت انگور خوردیم؟ آیا در پروته
جوز خریدیم؟
اسم‌ها، مکان‌ها
خیابان‌ها و خیابان‌ها، چهره‌ها، میدان‌ها، خیابان‌ها
ایستگاه‌های راه‌آهن، پارک، اطاق‌های تک نفری
لکه‌های روی دیوار، کسی گیسوانش را شانه می‌زند
کسی در کنار من آواز می‌خواند کسی لباس می‌پوشد
اطاق‌ها، مکان‌ها، خیابان‌ها، اسم‌ها، اطاق‌ها
مادرید، ۱۹۳۷
در میدان دل آنجل
زنان با کودکانشان می‌خرامیدند و آواز می‌خواندند
هنگامی که فریادها به گوش رسید و آژیرها ناله سرداد
خانه‌ها در میان گرد و غبار به زانو درآمدند
برج دونیمه شد، سردرها فرو ریخت
و تنبادِ سمجِ موتورهای هواپیما:
دو نفر لباس‌هایشان را پاره کردند و عشق ورزیدند
تا از سهم ابدیت ما دفاع کرده باشند
و از جیره‌ی ما از زمان و بهشت
تا به عمق ریشه‌های ما بروند و ما را نجات دهند
تا میراثی را زنده کنند که راهزنان زندگی
هزاران سال پیش از ما دزدیده بودند
آنان لباس‌هایشان را پاره کردند و همآغوش شدند
زیرا هنگامی که بدن‌های عریان به هم می‌رسند
انسان‌ها از زمان می‌گریزند و زخم‌ناپذیر می‌شوند
– هیچ چیز نمی‌تواند به آنان دست یابد، آنان به سرچشمه باز می‌گردند
آن‌جا من و تویی نیست، فردا، دیروز، اسمی نیست
حقیقت دو انسان یک روح و یک بدن است
ای هستی محض…
در شهرهایی که خاک می‌شوند
اطاق‌ها از هم جدا می‌افتند
اطاق‌ها و خیابان‌ها، اسم‌هایی که طنینی چون زخم‌ها دارند
اطاقی که پنجره‌هایش به اطاق‌های دیگر باز می‌شود
با همان کاغذ دیواری رنگ پریده
آنجا که مردی با آستین‌های بالازده خبرهای روز را می‌خواند
یا زنی اطو می‌کشد، اطاق آفتابرو
که شاخه‌های درخت هلو برآن سایه انداخته است
اطاقی دیگر: بیون همیشه باران می‌بارد
یک حیاط و مجسمه‌های برنجین سه کودک
اطاق‌هایی که چون کشتی‌های لغزان
در خلیجی از نورند؛ یا چون زیردریایی‌ها:
سکوت گسترش می‌یابد و در امواج سبز پراکنده می‌شود
به هر آنچه دست می‌زنیم تابندگیِ فسفری دارد
دخمه‌های مدفون ثروت، عکس‌های خانوادگی
که اینک رنگ باخته‌اند، قالی‌های نخ‌نما
دریچه‌ها، سلول‌ها، غارهای جادویی
قفس‌ها و اطاق‌های شماره‌دار
همه چهره دگرگون کرده‌اند همه بال درآورده می‌پرند
هر نقش گچبری ابریست
هر دری به روی دریا باز می‌شود، به چمن‌زاران و آسمان
هر میزی پنداری برای ضیافتی است
همه چون صدف‌هایی دربسته‌اند و زمان به عبث آنان را محاصره کرده است
دیگر کنون نه زمان به جا مانده، نه دیوارهایی؛ فضا، فضا
دست‌هایت را باز کن و این ثروت‌ها را بینبار،
میوه را بچین، از زندگی بخور
در زیر درخت دراز بکش، آب را بنوش!
همه چیز چهره دگرگون کرده و مقدس است
هر اتاقی مرکز جهان است
این اولین شبِ همه چیز است، روز نخستین است
هنگامی که دو نفر عشقبازی می‌کنند جهان متولد می‌شود
قطره‌ی نور از اندرون‌های شفاف
اطاق چون میوه‌ای باز می‌شود
یا مانند ستاره‌ای در عین سکوت منفجر می‌شود
و قوانینی که موش‌ها پوزه‌اش زده‌اند
میله‌های آهنی بانک‌ها و زندان‌ها
میله‌های تشریفات اداری، حصارهای سیم خاردار
مهرهای کائوچویی، نیشترها و سیخونک‌ها
وعظ سلاح‌ها با آهنگی یکنواخت
کژدمی با درجه‌ی دکترا و صدایی شیرین
پلنگی با کلاه ابریشمین
رئیس انجمن گیاه‌خواران و صلیب سرخ
قاطر تعلیم و تربیتی
تمساح ملبس به کسوت نجات دهنده
پدر خلق‌ها، رئیس، کوسه‌ماهی
آرشیتکت آینده، خوکی با لباس نظامی
عزیز دردانه‌ی کلیسا
که دندان‌های مصنوعی سیاه شده‌اش را
در آب مقدس می‌شوید
و به کلاس‌های زبان انگلیسی و دموکراسی می‌رود
دیوارهای نامرئی، صورتک‌های پوسیده‌ای
که انسانی را از انسان دیگر جدا می‌کند
و از خویش
این همه فرو می‌ریزد
در لحظه‌ای عظیم و ما به یگانگی از دست رفته‌مان می‌نگریم
به انزوای محض انسان بودن
به شکوه انسان بودن
شکوه نان را قسمت کردن، آفتاب را و مرگ را قسمت کردن
معجزه‌ی از یاد رفته‌ی زنده بودن؛
دوست داشتن جنگ است، اگر دو تن یکدیگر را در آغوش کشند
جهان دگرگون می‌شود، هوس‌ها گوشت می‌گیرند
اندیشه‌ها گوشت می‌گیرند، بر شانه‌های اسیران
بال‌ها جوانه می‌زنند، جهان، واقعی و محسوس می‌شود
شراب باز شراب می‌شود
نان بویش را بازمی‌یابد، آب آب است
دوست داشتن جنگ است، همه‌ی درها را می‌گشاید
تو دیگر سایه‌ای شماره‌دار نیستی
که اربابی بی‌چهره به زنجیرهای جاویدان
محکومت کند
جهان دگرگون می‌شود
اگر دو انسان با شناسایی یکدیگر را بنگرند
دوست داشتن عریان کردن فرد است از تمام اسم‌ها:
الوئیز گفت: «بگذار نشمه‌ی تو باشم»
ولی مرد تسلیم قانون شد
او را زنی گرفت و آنان پاداشش را
با اخته کردنش دادند
چه بهتر جرم
و خودکشی عشاق، برادر و خواهر
که همچون دو آینه‌ی مفتون شباهت خود بودند
با هم زنا می‌کنند
چه بهتر نان رسوایی را خوردن
چه بهتر زنا کردن در بسترهایی از خاکستر
چه بهتر عشق و تازیانه‌ای از چرم خام
و هذیان پیچک به زهرآلود
و لواط‌گری که به روی یقه‌اش به جای میخک تف می‌زند
چه بهتر سنگ شدن در مکان‌های عمومی
که تسلیم شدن به این ماشین
که شیره‌ی حیات را تلمبه می‌زند و خمیرآسا بیرون می‌کشد
و ابدیت را با ساعات بی‌حوصلگی تاخت می‌زند
از لحظه‌ها زندان می‌سازد
زمان را به پشیزهای مسین و گه مجرد مبدل می‌کند
چه بهتر عفاف، و گلی نامرئی
که تنها در میان ساقه‌های سکوت ایستاده است
و الماس سخت قدیسان
که هوس‌ها را می‌پالاید و زمان را خالی می‌کند
ازدواج آرامش و جنبش،
انزوا در میان گلبرگ‌هایش آواز می‌خواند
هر ساعت گلبرگی از بلور است
جهان یک به یک صورتک‌هایش را از چهره برمی‌گیرد
و در مرکز، شافیت جلوه‌گر
آنکه خدایش می‌نامیم، هستی بی نام
خویش را در خلأ اندیشه رها می‌کند، هستی بی‌چهره
از خویشتن خویش برمی‌خیزد، خورشیدی میان خورشیدها،
انباشتگی حضورها و اسم‌ها:
هذیانم را دنبال می‌کنم، اطاق‌ها، خیابان‌ها
کورمال کورمال به درون راهروهای زمان می‌روم
از پله‌ها بالا می‌روم و پائین می‌آیم
بی‌آنکه تکان بخورم با دست دیوارها را می‌جویم
به نقطه‌ی آغاز بازمی‌گردم، چهره‌ی تو را می‌جویم
به میان کوچه‌های هستیم می‌رویم
در زیر آفتابی بی‌زمان
و در کنار من تو چون درختی راه می‌روی، تو چون رودی راه می‌روی
تو چون سنبله‌ی گندم در دست‌های من رشد می‌کنی
تو چون سنجابی در دست‌های من می‌لرزی
تو چون هزاران پرنده می‌پری
خنده‌ی تو بر من می‌پاشد
سر تو چون ستاره‌ی کوچکی‌ست در دست‌های من
آنگاه که تو لبخندزنان نارنج می‌خوری
جهان دوباره سبز می‌شود
جهان دگگون می‌شود
اگر دو تن یکدگر را با گیجی در آغوش بکشند
و روی سبزه بیفتند؛ آسمان پایین می‌آید
درختان سرمیکشند، هیچ‌چیز جز فضا نیست
روشنی و سکوت، هیچ‌چیز به جز فضا
که گشاده است تا عقاب چشم از میان آن گذرد
قبیله‌ی سپید ابرها کوچ می‌کنند،
جسم لنگر می‌کشد، روح شراع برمی‌فرازد
ما از دسترس نام‌هامان به‌دور می‌افتیم
و میان سبز و آبی سرچشمه شناور می‌شویم
زمان مطلق، هیچ چیز بدین سوی نمی‌آید
به جز خود زمان، رودی از خوشبختی
هیچ چیز نمی‌گذرد، تو ساکتی، تو پلک می‌زنی
(ساکت: در این لحظه فرشته‌ای در پرواز است
به بزرگی یک صد حیات خورشید)
آیا این هیچ بود که گذر می‌کرد، آیا این تنها یک پلک زدن بود؟
– و ضیافت، تبعید، اولین جنایت،
استخوان فک خر، صدای خفه و خالی
و محکوم حیران و خیره
که گویی در صحرایی پوشیده از خاکستر افتاده است،
فریاد بلند آگاممنون
و کاساندرا که بلندتر از غرش دریا
به تکرار ندبه می‌کند
سقراط در زنجیر (خورشید طلوع می‌کند،
مردن بیدار شدن است: «کریتو، گور پدر اسکولاپیوس،
من از درد زندگی شفا یافته‌ام»)
شغال خطابه‌ی خود را در خرابه‌های نینوا
ادامه می‌دهد، شبحی که بروتوس
شب پیش از نبرد دید، موکتزوما
به روی بستر پرخار بی‌خوابی به خود می‌پیچد
روبسپیر به روی ارابه به سوی مرگ می‌رود
سفری بی‌انتها، که لحظه به لحظه‌ی آن شمرده و باز شمرده شده است
استخوان فک لرزان خود را در دست گرفته
چوروکا در میان بشکه‌اش قرار دارد
تو گویی بر سریری ارغوانی نشسته است
لینکلن که قدم‌هایش پیشاپیش شمرده شده است
به طرف تآتر می‌رود
جغجغه‌ی مرگ تروتسکی چون گرازی وحشی ناله می‌کند
مادرو و سؤالی که هیچ‌کس پاسخ نگفت:
چرا اینان مرا می‌کشند؟
نفرین‌ها، آه‌ها، سکوت‌های مجرمین
قدیس و شیطان بیچاره
گورستان‌های تکیه کلام‌ها و لطیفه‌ها
که سگ‌های معانی بیان با پنجه نبش می‌کنند
هذیان، فریاد پیروزی،
صدای عجیبی که هنگام مرگ از خویش درمی‌آوریم
و طپش قلب زندگی نوزاد
و تق تق استخوان‌هایی که در نزاع به روی هم خرد می‌شود
و دهان کف‌آلود پیامبر
و فریاد او و فریاد جلاد
و فریاد محکوم…
آن‌ها شعله‌هاست،
چشم‌ها، و آن‌ها شعله‌هایی‌ست که او بر آن‌ها می‌نگرد
گوش شعله‌ای‌ست و صدای درون آن شعله‌ای‌ست
لب‌ها زغال‌های گداخته است، زبان داغی آتشین است
لامسه و مردی که لمس می‌کند
اندیشه و چیزی که بدان می‌اندیشند، اندیشه‌گر شعله‌است
همه چیز در آتش است، جهان شعله‌یی‌ست
هیچ چیز به خودی خود در آتش نیست، و هیچ چیز
به جز اندیشه نیست که شعله‌ور است و سرانجام دود:
نه جلاد و نه محکومی وجود دارد…
و فریاد
در یک بعد از ظهر جمعه؟ و سکوت
که خویش را با نشانه‌ها می‌پوشاند
سکوت که بی‌آنکه سخن بگوید سخن می‌گوید، آیا چیزی نمی‌گوید؟
و فریادهای انسان‌ها، چیزی نیست؟
آیا آن‌گاه که زمان می‌گذرد چیزی نمی‌گذرد؟
– هیچ چیز نمی‌گذرد، تنها خورشید است
که پلک می‌زند، به کندی حرکت می‌کند، هیچ چیز
هیچ فدیه‌یی نیست، زمان هیچ‌گاه به عقب باز نمی‌گردد
مردگان همان‌جا که به مرگ بازبسته شده‌اند باقی می‌مانند
و هیچ‌گاه با مرگ دیگری نمی‌میرند
هر یک زندانی حرکات خویش است، دست نیافتنی
آن‌ها از میان تنهایی‌شان، از میان مرگ‌شان
بی‌آن‌که نگاه کنند لاینقطع به ما می‌نگرند
مرگ اکنون مجسمه‌ی زندگی‌شان شده است
آن‌ها همیشه آن‌جا هستند، که در برابر ابدیت چیزی نیست
هر لحظه در برابر ابدیت چیزی نیست
پادشاه سایه‌ها ضربان قلبت را می‌سنجد
و آخرین حرکاتت را، شکل سخت صورتکت را
خطوط متغیر چهره‌ات را کاملا می‌پوشاند
ما آثار تاریخی یک زندگی هستیم
زندگی نزیسته و بیگانه، که کمتر از ماست
– زندگی به راستی چه وقت از آن ما بود؟
چه وقت ما آنچه که به راستی هستیم هستیم؟
زمین استواری نداریم
ما هرگز چیزی جز گیجی و تهی نیستیم
دهان‌هایی در آینه، وحشت وتهوع
زندگ هیچگاه از آن ما نیست، از آن دیگران است
زندگی از آن هیچ کس نیست، ما همه‌ زندگی هستیم
– نانی پخته از آفتاب از آن دیگر مردم
برای همه‌ی آن مردمی که خود ما هستند
من وقتی هستم که دیگری باشم
اعمال من اگر از آن دیگران باشند از آن من است
اصولا برای دیگری بودن، باید دیگری باشم
تا از خود بیرون بیآیم، خویش را در دیگران بیابم
دیگرانی که اگر من نباشند نیستند
دیگرانی که سرشاری هستی را به من می‌دهند
من نیستم، منی وجود ندارد، این همیشه ماست
زندگی همیشه دیگر است، همیشه گامی فراتر است
آن سوی تو و من، همیشه یک افق است
زندگی که ما را از زندگی درمی‌آورد و بیگانه‌مان می‌سازد
که برایمان چهره‌یی اختراع می‌کند و آن را درهم می‌شکند
گرسنگی برای حیات، ای مرگ، نان همه‌ی انسان‌ها
الوئیز، پرسه فونه، ماری
چهره‌ات را به من بنما
اکنون که می‌توانی چهره‌ی راستین مرا ببینی، چهره‌ی دیگری را
چهره‌ی من که همیشه چهره‌ی همه‌ی ماست
چهره‌ی درخت ونانوا
راننده و ابر و ملاح
چهره‌ی خورشید، دره، پدرو، پابلو
چهره‌ی تنهایی اشتراکی ما
بیدارم کن، من تازه متولد شده‌ام:
زندگی و مرگ
در تو آشتی می‌کنند، بانوی شب
برج زلالی، ملکه‌ی بامداد
دوشیزه‌ی ماه، مادر مادر آب‌ها
جسم جهان، خانه‌ی مرگ
من از هنگام تولدم تا کنون سقوطی بی‌پایان کرده‌ام
من به درون خویشتن سقط می‌کنم بی‌آنکه به ته برسم
مرا در چشمانت فراهم آر، خاک برباد رفته‌ام را بیاور
و خاکستر مرا جفت کن
استخوان دونیمه شده‌ام را بند بزن
بر هستی‌ام بدم، مرا در خاکت مدفون کن
بگذار خاموشی‌ات اندیشه‌ای را که با خویش عناد می‌ورزد
آرامش بخشد:
دستت را بگشای
ای بانویی که بذر روزها را می‌افشانی
روز، نامیراست، طلوع می‌کند، بزگ می‌شود
زاییده شده است و هیچ‌گاه از زاییده شدن خسته نمی‌شود
هر روز تولدی ست، هر طلوع تولدی‌ست
و من طلوع می‌کنم
ما همه طلوع می‌کنیم
خورشید با چهره‌ی خورشید طلوع می‌کند
خوآن با چهره‌ی خوآن طلوع می‌کند
چهره‌ی تمام مردان
دروازه‌ی هستی، بیدارم کن و طلوع کن
گذار من چهره‌ی این روز را ببینم
بگذار من چهره‌ی این شب را ببینم
همه چیز دگرگون می‌شود و مرتبط می‌شود
معبر خون پل، ضربان قلب،
مرا به آن سوی شب ببر
آن‌جا که من تو هستم آن‌جا که ما یکدیگریم
به خطه‌ای که تمام ضمایر به هم زنجیر شده‌اند:
دیواره‌ی هستی، هستی‌ات را بگشا، بیدار شو
روی چهره‌ات کار کن، تا شاید تو هم باشی
روی اجزاء چهره‌ات کار کن، چهره‌ات را بالا بگیر
تا به چهره‌ی من که به چهره‌ات خیره شده است خیره شوی
تا اینکه به زندگی تا سرحد مرگ خیره شوی
چهره‌ی دریا، نان، خارا و چشمه
سرچشمه‌ای که چهره‌های ما در چهره‌ای بی‌نام
فانی می‌شود، هستی بی‌چهره
حضور وصف ناپذیر در میان حضورها…
می‌خواهم ادامه دهم و پیشتر بروم، اما نمی‌توانم:
لحظه در لحظه‌ای دیگر و دیگر می‌جهد
من خواب‌های سنگی را که خواب نمی‌بینند دیدم
و چون سنگ‌ها در انتهای سال‌ها خونم را شنیدم
که در رشته‌هایش نغمه خوان می‌رفت، دریا با وعده‌ی نور آواز می‌خواند
دیوارها یک به یک ره باز می‌کردند
همه‌ی درها شکسته می‌شد
و خورشید در میان پیشانی‌ام منفجر می‌شد
و پلک‌های فروبسته‌ام را می‌گشود
قنداقه‌ی هستی‌ام را می‌درید
مرا از خویشتن می‌رهاند
و مرا از خواب حیوانی قرن‌های سنگ بیرون می‌کشید
و جادوی آینه‌هایش رستاخیز می‌کردند
بیدی از بلور، سپیداری از آب
فواره‌ای بلند که باد کمانی‌اش می‌کند
درختی رقصان اما ریشه در اعماق
بستر رودی که می‌پیچد، پیش می‌رود
روی خویش خم می‌شود، دور می‌زند
و همیشه در راه است.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *