خانه / داستان / داستان کوتاه “از سئول تا کالیفورنیا” نوشته‌ی محمود اشرف‌زارعی

داستان کوتاه “از سئول تا کالیفورنیا” نوشته‌ی محمود اشرف‌زارعی

قرارشان این بود که عبداله بیرون بایستد و رضا توی کیوسک بنشیند. کیوسک کوچک بود. به‌زور یک نفر تویش جا می‌گرفت. رضا بلیت را می‌داد دست مردم و پول را می‌گرفت. عبداله دم ورودی درها مراقب بود کسی بدون بلیط وارد نمایشگاه نشود. پنج سالی بود که عبداله با تعاونی نمایشگاه کار می‌کرد. برای همین درِ جنوبی را به قول خودش مونوپل کرده بود. می‌گفت درِ جنوب هم گل و گشادتر از باقی وروری‌ها است و هم روبرویش باشگاه انقلاب است. یک صفای دیگری دارد. رضا اما بار اولش بود. محصل بود. یک سال مانده به دیپلم. آمده بود تابستانش را بگذراند. پدرش گفته بود تجربه از هر چیزی قیمتی‌تر است. اولین نمایشگاه، تله‌کامپ بود. همان سر صبح عبداله قول داده بود توی خلوتی بگذارد رضا برود یک دوری توی غرفه‌ها بزند. رضا توی کیوسک حال خوشی نداشت. جا تنگ بود و بوی بدی هم می‌آمد. انگار بوی سیگار روی دیواره‌ها مانده بود. جز آن، کثیفی هم بود. معذب نشسته بود. عبداله گاهی سری به‌ش می‌زد. ” چی‌ئه؟ چرا چمباتمه زدی؟ راحت بشین رو صندلی. این‌جوری تا غروب قوزت در میاد.” رضا باید حسابِ ته‌برگ بلیط‌ها را نگه می‌داشت. عبداله یادش داده بود مدام آمار پول‌ها و ته‌برگ‌ها را داشته باشد تا برای خاطر روزی ۸ هزار تومان، مجبور نباشد دست‌آخر یک چیزی هم تاوان بدهد. رضا با وسواس پول‌ها را می‌شمرد. بهای هر بلیط هزارتومان بود و بسته‌ی بلیت‌ها دویست‌تایی. حسابی شش‌دانگ بود که گاف ندهد. هربار که یک بازدیدکننده می‌آمد جلوی کیوسک، انگشت می‌زد توی اسفنج جلوی دستش و یک بلیت پاره می‌کرد. پولی که می‌گرفت را می‌گذاشت لای باقی پول‌ها و کِشِ دورشان را سفت می‌کرد. بعد ته‌برگ را صاف و صوف می‌کرد و از نو آماده می‌نشست. عبداله هم برای خودش پلاس بود دم ورودی. یک صندلی هم داشت و گاهی رویش می‌نشست. مردم که رد می‌شدند سرک می‌کشید توی دست‌شان که حتما بلیط خریده باشند. بعد با یک‌جور خجالت و شرم آن‌هایی که بلیت نداشتند را می‌فرستاد سر وقت رضا. دو ساعتی که گذشت یک‌باره عبداله ورودی را ول کرد و آمد دم کیوسک. ” اون فلاکس چایی رو بده بیاد دایی.” رضا خم شد و فلاسک را از زیر پایش بالا آورد. عبداله استکان زرد شده را گرفت جلوی دریچه‌ی کیوسک. رضا فلاسک را سرازیر کرد توی استکان.
“ببینم دایی، حالا با این روزی ۸ تومان بارت بار می‌شه یا نه؟ والا واسه ما که فقط رفع کتی‌ئه. ” رضا کمی دستپاچه شد. نمی‌دانست چی باید بگوید.
“بد نیست. گمونم یه‌دست لباس شلوار می‌شه ته‌ش. ” عبداله استکان چای را یک‌بند سر کشید. بعد تمجمجی کرد و گفت: ” خب البته تو که خودت هنوز طفلی. زن و بچه نداری بفهمی این چیزا رو. اما کی از پول بدش میاد. ها؟ تو بدت میاد هر شب به اضافه‌ی اون ۸ تومان حقوق زپرتی که تازه با ده‌روز تاخیر بعد از نمایشگاه می‌خوان بندازن جلوت، روزی بیست تومان کاسب باشی؟ دِ بدت نمیاد دیگه!” رضا چیزی از حرف‌های عبداله دستگیرش نشد. فقط سر تکان داد. بعد دست کرد توی کوله‌اش و لیوانی که مادرش برایش گذاشته بود را بیرون کشید. برای خودش چای ریخت. عبداله رو برگرداند و نم‌نم رفت طرف صندلی‌اش. استکان چای را همان‌طور قدم‌زنان سر کشید. انگار از چیزی دلخور بود. صندلی را کشید توی سایه‌ی درختچه‌ای که همان اطراف ورودی بود و لمید روی آن. هوا گرم بود اما چای داغ حسابی به رضا چسبید. جانش تازه شد. کم‌کم ظهر شده بود. آدم‌ها کم شده بودند. دوباره عبداله آمد سر وقتش. سرش را آورد نزدیک دریچه‌ی کیوسک. ” بده من اون دسته بلیت رو. پاشو تا ناهار رو نیاوردن یه دوری توی غرفه‌ها بزن حسرت به دل نمونی. فقط جنگی برگرد. یه ساعت دیگه ناهار میارن. تو کیوسک نباشی ناهارت مالیده.” توی دلش قند آب شد. اما سعی کرد وقارش را حفظ کند. تشکر کرد و بعد کوله‌‌اش را برداشت، راه کشید سمت غرفه‌ها. رفت سراغ کانترهایی که نقشه نمایشگاه را بین مردم پخش می‌کردند. دنبال سالنی می‌گشت که بساط گوگل‌مپ را آنجا پهن کرده بودند. از هم‌کلاسی‌هایش شنیده بود می‌شود توی یک مانیتور بزرگ هر نقطه‌ای از جهان را که بخواهد زنده تماشا کند. از آدم‌های پشت کانتر پرس و جو کرد. سالن ۶ غرفه ۲۴. همان نزدیک‌ها بود. پا تند کرد و چند دقیقه‌ی بعد جلوی مانیتور ایستاده بود. برعکس انتظارش غرفه‌ی شلوغی نبود. فقط دو نفر اپراتور ایستاده بودند نزدیک کامپیوترها. آرام رفت نزدیک‌تر. ” می‌خواستم یکی از خیابونای کالیفورنیا رو بیینم.” یکی از اپراتورها دختر جوانی بود. لبخند زد. جلوتر آمد. موس را کمی تکان داد. بعد چیزی روی کیبورد تایپ کرد. صفحه‌ی تازه‌ای روی مانیتور باز شد. دختر موس را حرکت داد. بعد از نو صفحه‌ی دیگری باز شد. تصویر اول کمی تار بود. بعد نم‌نم واضح شد. دختر جوان با همان لبخند موس را گذاشت توی دست‌های رضا. رضا مات شده بود. خیابانی توی کالیفورنیا جلوی چشم‌هاش بود. ساختمان‌ها و پیاده‌روها و تابلوها. همه‌چیز عین فیلم‌ها. حتی واقعی‌تر. کمی موس را جابجا کرد و بعد نا به‌خود روی فلش زرد رنگ گوشه‌ی تصویر کلیک کرد. دختر جوان داشت چیزهایی را توضیح می‌داد. اما رضا انگار نمی‌شنید. محو تماشا بود. واقعا داشت توی خیابان‌های کالیفورنیا قدم می‌زد. آن هم تک و تنها.
وقتی برگشت عبداله هنوز توی سایه لم داده بود روی صندلی‌اش. بلیط‌‌‌ها و پول‌ها را ازش تحویل گرفت و جلدی آمد توی کیوسک. خوب وارسی‌شان کرد. همه‌چیز مرتب بود. پنج دقیقه نگذشت که ناهار آوردند. فکرش را هم نمی‌کرد آن بابایی که صبح جلوی درِ تعاونی دیده بود مسئول پخش ناهار باشد. صورت و دست‌هاش را خوره برده بود. هیبت ترسناکی داشت. ظرف یکبار مصرف غذا را با اکراه باز کرد. اما بوی جوجه کباب امانش نداد. پدرش بارها گفته بود: “چای و غذا سر کار یه جور دیگه می‌چسبه به آدم.” عبداله صندلی‌اش را آورده بود کنار کیوسک و با ولع عجیبی داشت ناهارش را می‌خورد. رضا کمی تعجب کرد. “می‌گم حواس‌تون هست کسی بدون بلیت تو نره؟”
” تو وقت ناهاری اگه رفت هم نوش جونش. تو این یه ربع وقتِ ناهاری ما، همه‌چی آزاده.” رضا برای اولین بار از سر صبح لبخند نشست روی لب‌هاش. اما هنوز نمی‌دانست چی باید بگوید. همان‌طور ساکت ماند. عبداله کلافه به نظر می‌آمد. انگار با یک گربه یا یک تکه شئ بی‌جان هم‌کار شده بود. هر چه زور می‌زد رضا زبان باز نمی‌کرد. قاشق آخر را به دهان برد و بعد از نو ادامه داد: ” گیرم دو نفر هم بدون بلیت برن تو این خراب شده. به جایی بر نمی‌خوره. دو تا توالت درست و درمون تو این چند هکتار جا پیدا نمی‌کنی. اصلش باید از بیخ رایگان باشه واسه مردم. بعدش هم، فکر می‌کنی این پولا تو جیب کی می‌ره؟ خیال‌ت اصلا حساب و کتابی داره؟ فقط جوشِ خودت رو بزن دایی. از من بشنو.” رضا شش دانگ حواسش به حرف‌های عبداله بود. طعم عذا را نمی‌فهمید. نابه‌خود یک‌جور حس نگرانی توی وجودش پهن شده بود و داشت به همه جای تنش سرک می‌کشید. پاها، دست‌ها، گلو و حتی توی دهانش. نگرانی مثل یک موجود زنده‌ی خزنده از نوک پاهاش بالا آمده بود. حرف‌های عبداله به ظاهر حرف‌های معمولی بود. اما رضا خیال می‌کرد پشت این حرف‌ها یک چیزی هست که هنوز به زبان نیامده. حرفی که توی چشم‌های عبداله پیدا بود. و بیشتر از آن توی لحنش. یک تعلیق کش‌دار توی لحنش بود که به هراسش می‌انداخت. رضا بند و بساط ناهارش را جمع کرد و چپاند توی یک کیسه‌ی زباله. کیسه را همان‌جا زیر پایش جاساز کرد و بعد درِ کیوسک را باز کرد. دوباره بلیط‌ها را تحویل عبداله داد و رفت سمت دستشویی‌ها که همان نزدیکی بود. موقع برگشتن پیرمرد نزاری که کمی آن‌طرف‌تر از دستشویی‌ها بساط گدایی داشت انگار رو به رضا گفت: ” سهم ما هم برسه‌ها مهندس بعد از این.” رضا برای لحظه‌ای برگشت و به پیرمرد نگاه کرد. حسابی کر و کثیف بود و چشم‌های دریده‌ای داشت. باز هم حرفی که می‌شنید را نمی‌فهمید. مثل تمام حرف‌های از صبح تا آن موقع عبداله نشنیده‌اش گرفت. اما حرف پیرمرد هم موجود زنده‌ی درونش را بیدار کرده بود. دوباره ترسیده بود. از چیزی ناپیدا که یقین داشت دور و برش دارد می‌پلکد. وقتی رفت سراغ عبداله تا بلیت‌‌‌ها را ازش بگیرد، حس کرد عبداله کمی دستپاچه شده. چشم‌هایش دو دو می‌زد. مثل وقت‌هایی که خودش می‌خواست به پدرش دروغ بگوید. بلیت‌ها را گرفت و برگشت که برود سمت کیوسک. عبداله هم‌زمان از روی صندلی‌اش بلند شد و دنبال‌سر رضا راه افتاد. پشت در کیوسک دست گذاشت روی شانه‌‌اش.
“ببین دایی، امروز کاسبی ما رو حسابی به‌هم زدی از صبح. زن و بچه‌ی من امشب گرسنه می‌مونن. نونوا و بقال محله‌ی ما ماچ قبول نمی‌کنن. تو انگار اصلن تو باغ نیستی!” رضا برگشت توی صورت عبداله: ” چی می‌خوای شما از سر صبحی؟”
“دو زاری‌ت خیلی کجه دایی. من این سال‌ها با همه‌جور آدمی دم‌خور شده‌م این‌جا. تو یکی نوبری.”
رضا درِ کیوسک را باز کرد و رفت تو. بعد به سرعت در را پشت سرش بست. انگار توی آن اتاقکِ دو در یک از شر چیزی که نمی‌دانست چیست در امان می‌ماند. دسته بلیط را گذاشت روی پیشخوانِ جلویش. عبداله کفری شده بود. سرش را آورد نزدیک دریچه.
“عشقی یا باس پا بدی به ما، اون‌وقت تا غروب روزی‌مون رو مثل همیشه در می‌آریم. شریکی. یا بلیت‌ها رو دو ساعتی بدی به من و جیک نزنی. دیگه خود دانی!”
رضا کم‌کم دستگیرش شد که عبداله از چی حرف می‌زند اما نمی‌دانست چه‌طور می‌خواهد بلیت‌ها را برای خودش بفروشد و پولش را بگذارد توی جیبش.
“جواب تعاونی رو کی می‌ده؟ حساب کتاب بلیت‌هایی که شما می‌خوای برای خودت بفروشی چی می‌شه؟ من باید تاوانش رو بدم؟”
عبداله زد زیر خنده. خنده‌اش زشت بود. چیزی میان شادی و تمسخر. انگار به خیال خودش از یک مرحله‌ی سخت عبور کرده بود و حالا نمی‌توانست جلوی بروز شادی‌اش را بگیرد.
“چه عجب. بلخره دو زاری‌ت افتاد. تا اینجاش هم که اومدی ما شاکریم. نترس دایی. ما بار اول‌مون نیست. یه‌جوری بلیت‌ها رو برات آب می‌کنم، انگار نه خانی اومده و نه خانی رفته.”
“من نمی‌فهمم شما چی‌ می‌گی.”
“ببین دایی، تو این‌جا بلیت رو از ته‌برگش می‌کَنی و می‌دی دست مشتری. من هم دم اون درِ صاب‌مُرده از بعضی‌هاشون که حدس می‌زنم تو باغ نیستن پس‌اش می‌گیرم. جوری‌که انگار قاعده‌ش همینه اصلن. بعد سربرگا رو میارم از تو آستینم سُر می‌دم زیر دست تو. تو هم از نو می‌فروشی‌شون. حالی‌ته؟ حساب این دوباره‌کاری‌ها رو هم جدا از باقی بلیت‌ها نگه می‌داری که آخر وقت بفهمیم چه‌قدر کاسبیم. دست بجنبونی نفری ۲۰ رو شاخ‌شه. دم غروبی حسابی شلوغ می‌شه.”
رضا تمام مدت زل زده بود به دهان عبداله. جهان تازه‌ای از دهان عبداله بیرون آمده بود و نشسته بود جای جهانی که تا آن لحظه می‌شناخت. موجود زنده‌ی توی وجودش بی‌تاب‌تر از قبل شده بود. انگار یک جوجه‌تیغی‌ی مست بود که داشت توی روده‌ها و قفسه‌ی سینه‌اش بالا و پایین می‌پرید. بی‌اختیار از کیوسک بیرون آمد و دوباره رفت سمت دستشویی‌ها. این بار حتی بلیت‌ها را به عبداله نسپرد. فقط دسته‌ی پول‌ها از قبل توی جیبش مانده بود. عبداله پوفی کرد و دسته بلیت‌ها را گرفت توی مشتش. همان‌لحظه یکی دو نفر دم ورودی ویلان بودند. نمی‌دانستند بدون بلیت می‌توانند داخل شوند یا نه. عبداله با دست به‌شان اشاره کرد که بروند تو. بعد صندلی‌اش را دست گرفت و رفت سمت درختچه‌ی کنار ورودی.
بعد از ظهر شلوغی شد. خیل بازدید کننده سرازیر شده بود. جلوی باشگاه انقلاب هم غلغله بود. بیش‌تر زن‌های جور واجور با ماشین‌های مدل بالا می‌آمدند و می‌رفتند. رضا تمام مدت خیره به آدم‌ها نگاه می‌کرد. بلیت‌ها را سپرده بود دست عبداله و خودش را حبس کیوسک کرده بود. عبداله هم تمام بعدازظهر را همه‌جوره برای خودش تازانده بود. کسی هم نبود ازش حساب بکشد. اما رضا هیچ برایش مهم نبود. تصمیمش را گرفته بود. همان شب ماجرا را برای پدرش می‌گفت و از فردا دیگر نمی‌آمد سر کار. کار برای او قحط نبود. می‌توانست برود یک‌جای دیگری و تابستانش را بگذراند. راس ساعت ۷ عبداله بساط‌اش را جمع کرد و آمد سمت کیوسک. از دسته‌ی دوم بلیت‌ها هم چیزی نمانده بود. کیسه‌ی پول‌ها را گذاشت روی پیشخوان و بلیت‌ها را با بی‌قیدی پرت کرد کنارش. بعد یک دسته پول از توی جیبش بیرون آورد. سی، چهل تومانی می‌شد. تر و فرز ده‌تا هزاری از تویشان جدا کرد و گذاشت جلوی رضا روی کیسه‌ی پول‌ها.
“هرچند به ما حال ندادی، ولی سنگ هم ننداختی. این هم سهم‌ات. شریک می‌شدی بیشتر گیرت می‌اومد. دست‌تنها دهنم سرویس شد.”
رضا حسابی دستپاچه شده بود. هزاری‌ها را با اکراه برداشت و دستش را با شدت از دریچه بیرون برد. اسکناس‌ها برای یک لحظه روی هوا مانده بودند. بعد عبداله دست دراز کرد و گرفت‌شان. باز آن ریشخند لج‌درار روی لب‌هاش بود. سر چرخاند و آرام راه‌کشید به سمت ساختمان تعاونی که داخل محوطه‌ی نمایشگاه بود. رضا جلدی وسایلش را جمع کرد. بعد پول‌ها را شمرد. حساب‌شان با تعداد بلیت‌های فروخته شده می‌خواند. فکر کرد همین که دست‌کم روز اول چیزی کم نیاورده خودش کلی است. همه‌چیز را چپاند توی کوله‌اش. بعد کیسه‌ی آشغال‌های ناهارش را برداشت و از کیوسک بیرون زد. دم ساختمان تعاونی شلوغ بود. همه کیسه به دست منتظر حسابدار بودند. مردی که صورتش را خوره برده بود روی موتورش یک گوشه‌ای ایستاده بود. کمی از جمع جدا. رضا سعی کرد از عبداله فاصله بگیرد. خودش را قاتی جماعت دیگری کرد که بالاتر ایستاده بودند. کارمندها خسته به نظر نمی‌رسیدند. اغلب شاد و سردماغ بودند. رضا به صورت‌هایشان خیره شد. هیچ‌کدام شبیه عبداله نبودند. به نظرش آدم‌های بهتری آمدند. فکر کرد اگر خوش‌شانسی می‌آورد و روز اول با کسی جز عبداله همکار می‌شد شاید ماجرا طور دیگری رقم می‌خورد. بعد فکر کرد شاید بشود یک شانس دیگری به خودش بدهد. توی همین عوالم بود که عبداله دست گذاشت روی شانه‌اش.
” اگه خیلی استرس داری بده من حساب‌کتابا رو تحویل بدم. اصلا اگه عجله داری برو خونه.” رضا از این‌که عبداله مثل سایه دوباره پشت سرش سبز شده بود جا خورد. اما خیلی زود خودش را جمع کرد. ” نه. نیازی نیست. خودم تحویل می‌دم.”
حسابدار که آمد همه را به صف کرد پشت در اتاقش. اول دربان‌های پارکینگ رفتند تو و خیلی زود بیرون آمدند. بعد نوبت بلیت فروش‌ها شد. رضا و عبداله آخر صف ایستاده بودند. بعد از آن‌ها فقط مرد صورت سنگی ایستاده بود. چیزی تن رضا را می‌خلید. احساس می‌کرد هر لحظه مرد از پشت سر گردنش را می‌گیرد. پیش خودش از این ترسِ بی‌جا احساس شرم می‌کرد. بالاخره نوبت به‌شان رسید. توی اتاق، حسابدار با لبخندی که رضا هیچ معنایش را نمی‌فهمید پول‌ها و بلیت‌ها را چک می‌کرد. کارش که تمام شد سر تکان داد و گفت: ” فردا ۸ صبح. خسته نباشید.” عبداله بی‌درنگ بیرون رفت اما رضا سر جایش ایستاد. یک لحظه‌ی بعد عبداله از نو برگشت توی اتاق. کمی مضطرب به نظر می‌آمد. رضا دست دراز کرد رو به حسابدار.
“ببخشید آقای سهرابی من از فردا نمی‌تونم بیام.”
سهرابی جا خورد یا دست‌کم وانمود کرد که جا خورده. حالا مرد صورت سنگی هم توی درگاهی ایستاده و منتطر بود نوبتش برسد. سهرابی گفت: ” مشکلی پیش اومده؟ نکنه این عبداله کرم ریخته.” عبداله پرید وسط: “دور از جون آق عبداله دایی. این رفیق‌مون خیلی هم مشتی‌ئه. کلی حال کردیم با هم امروز. لابد درس و مشقش مونده.”
رضا با غیظ برگشت توی صورت عبداله. بعد از نو رو کرد به سهرابی: ” نه . فقط یه‌کم راهم دوره.” سهرابی سر تکان داد و تا خواست چیزی بگوید، مرد صورت سنگی از همان درگاهی اتاق گفت: “این آقا رو فردا بذار کمک‌دست من.” رضا حتی جرئت نداشت برگردد و به صورت مرد نگاه کند. دستش را که توی هوا مانده بود تکان داد تا سهرابی متوجه‌اش شود. سهرابی هم بالاخره تصمیم گرفت دست پسر جوان را بگیرد. بعد رضا بی‌حرف از اتاق بیرون رفت. وقتی از کنار مرد صورت سنگی رد می‌شد دوباره یک جمله‌ای شنید که خیلی چیزی ازش نمی‌فهمید. ” زود جا نزن رفیق.” پا کشید روی سرامیک‌های کف راهرو و از ساختمان بیرون رفت…
سه نفر بودند. دو تا پسر و یک دختر. رضا بلدشان بود. شاهین هم‌کلاسی‌اش بود و افسانه خواهرش. رضا آورده بودشان نمایشگاه تله‌کامپ را سیاحت کنند. بیشتر برای آن مانیتور بزرگ و قدم زدن توی خیابان‌های کالیفورنیا. کنار بزرگ‌راه چمران از تاکسی پیاده شدند. ساعت حدود ۲ بعداز ظهر جمعه بود. از پله‌های کنار بزرگ‌راه بالا آمدند. توی پیاده‌رو حسابی شلوغ بود و دستفروش‌ها معرکه گرفته بودند. رضا با یک جور تفاخر رو به افسانه گفت: ” اون موقع که یه سال پیش اینجا کار می‌کردم هر صبح از این مسیر می اومدم. از در شمالی.” دم ورودی باید بلیت می‌خریدند. رضا جلوتر رفت و دست به جیب برد. افسانه و شاهین عقب‌تر ایستادند. مرد جوانی توی کیوسکی نشسته بود. پول را از رضا گرفت و بلیت‌ها را گذاشت توی دستش. رضا بلیت افسانه و شاهین را داد دست خودشان. ” این رو دم در نشون بدید.” بعد راه افتادند سمت ورودی. یک بابای دیگری دم ورودی ایستاده بود. جلیقه‌ی فسفری تنش بود. می‌خورد چهل ساله باشد. قبل از آن که بهش برسند زل زد به چشم رضا. رضا اخم کرد. نمی‌دانست چرا این‌کار را می‌کند. بلیت را سفت لای دو انگشتش گرفته بود. مرد واکنشی نداشت. فقط نگاهش کرد. هر سه پشت سرهم وارد شدند. رضا نفسش را هوفی بیرون داد. انگار از یک خطر جدی با شانس و اقبال رهیده باشد. مثلا از یک تصادف وحشتناک. درونش آشوب شده بود اما حال خوبی هم داشت. یکراست تا سالن ۲۴ رفتند. رضا سعی می‌کرد یک قدم جلوتر راه برود. می‌خواست این‌که راه‌بلد گروه است خوب به چشم بیاید. همان دم ورودی شاهین گفته بود: ” بذار یه نقشه بگیرم.” اما رضا دستش را گرفته بود و کشانده بودش توی راه. ” من خودم نقشه‌ام.” دم ورودی سالن که رسیدند افسانه چند قدم عقب مانده بود. رضا برگشت به سمتش. شاهین جلوتر رفت توی سالن. افسانه یک لحظه بعد رسید. رضا یک‌باره انگار دستش به سیم لخت برق گرفته باشد از جا در رفت. با شتاب یک قدم رفت به سمت افسانه.
” ببینم شما بلیت‌ا‌‌ت رو چیکار کردی؟ دم در ندادی به یارو که.” افسانه با تعجب نگاهی به رضا انداخت. بعد کمی خودش را عقب کشید و گفت: ” من نه. اما بلیت شاهین رو گرفت گمونم. نفر آخر اون بود.”

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *