خانه / داستان جهان / داستان کوتاه “عشق اول” نویسنده: ایساک بابل/ برگردان: نیلوفر آقاابراهیمی

داستان کوتاه “عشق اول” نویسنده: ایساک بابل/ برگردان: نیلوفر آقاابراهیمی

ده سالم بود که عاشق زنی به اسم گالینا اپولانُونا شدم. نام خانوادگی‏‌اش رابتسوا بود. شوهرش افسری نظامی بود که به جنگ روسیه با ژاپنی‏‌ها اعزام شده و در اکتبر ۱۹۰۵ بازگشته بود. او با خودش تعداد زیادی صندوق آورده بود. صندوق‏‌ها پر از اجناس چینی بودند: حفاظ، اسلحه‏‌های قیمتی، سیصد و چهل کیلویی می‏‌شدند. کوزما به ما گفته بود زمانی که این افسر نظامی در خدمت سربازی، مدیر سپاه مهندسی ارتش منچوری بود، پول خوبی درآورد و با همان پول این‏‌ها را خرید. نه فقط کوزما، که بقیه هم همین را می‏‌گفتند. برای مردم سخت بود پشت سر خانواده‏‌ی رابتسوا حرف نزنند، چون خانواده‏‌ی رابتسوا شاد بودند. خانه‏‌ی آن‏‌ها دیوار‌به‌دیوار املاک ما بود و با ایوان آیینه‏‌خانه‏‌ی‌شان بخشی از مِلک ما را غصب کرده بودند، اما پدر سر این موضوع دعوایی با آن‏‌ها نداشت. در شهرمان شهره شده بود که رابتسوا که ارزیاب اداره‏‌ی مالیات بود، مرد منصفی است و روابط دوستانه‏‌اش را با یهودی‏‌ها حفظ کرده و زمانی که این افسر نظامی، پسر آن پیرمرد، از جنگ با ژاپنی‏‌ها برگشت، همه‏‌ی ما دیدیم که آن‏‌ها چه‌طور در کنار هم خوش و خرم زندگی کردند. گالینا اپولانونا هرروز و هرلحظه دست‏‌های همسرش را می‏‌گرفت. نمی‏‌توانست لحظه‏‌ای چشم از او بردارد، چون یک‌سال‌و‌نیم بود که او را ندیده بود، اما من در نگاهش وحشت می‏‌دیدم، رویش را بر‏می‏‌گرداند و می‏‌لرزید. در چشم‏‌های پُر از شادی‏‌اش، زندگی شرم‏‌آور و شگفت‏‌انگیز همه‏‌ی آدم‏‌های روی زمین را می‏‌دیدم، دلم می‏‌خواست در خوابی عجیب عمیق، فرو‏ بروم تا این زندگی را که از خواب‏‌هایم فراتر رفته بود، فراموش کنم. گالینا اپولانونا عادت داشت راحت و با خیالی آسوده، با کفش‏‌های قرمز و لباس راحتی چینی‏‌اش، از این اتاق به آن اتاق برود. از زیر پارچه‏‌ی توری پیراهن دکولت‌ه‏اش می‏‌شد خط گودی بالای سینه‏‌های سفید متورمش را که از شکل‌افتاده، شل و پایین‏‌افتاده بودند، دید. روی پیراهن بلندش با ابریشم صورتی اژدها، پرنده و درخت‏‌های خشک گلدوزی شده بود.
همه‏‌ی روز با لبخندی پُر‏ابهت روی لب‏‌های نمناکش، این‌طرف و آن‌طرف می‏‌پلکید و به صندوق‏‌های هنوز باز نشده و نردبان‏‌های طنابی ژیمناستیک که روی زمین ریخته پاشیده بودند، می‏‌خورد. اگر با این ضربه‏‌ها خودش را کبود می‏‌کرد، لباس راحتی‏‌اش را از روی زانوهایش بالا می‏‌زد و به شوهرش می‏‌گفت: «کوچولوی ملوست را ببوس . . .». و آقای افسر پاهای بلندش را در شلوار سواره‏‌نظام تنگش تا می‏‌کرد، مهمیزها، پاچه‏‌های تنگ شلوار، و پوتین‏‌های چرم بُزش را روی زمین کثیف می‏‌گذاشت، لبخند‏زنان، با حرکتِ پاهایش روی زانو می‏‌خزید و جایی را که آسیب دیده بود، جایی را که بند جوراب پر‏چین‏‌و‏چروک و متورمش کرده بود، می‏‌بوسید.
من از پنجره‏‌ی اتاقم آن بوسه‏‌ها را می‏‌دیدم و از دیدن‌شان رنج می‏‌کشیدم. خیال‏‌بافی‏‌های مهارنشدنی شکنجه‏‌ام می‏‌دادند، اما این موضوع ارزش آن را ندارد که درباره‏‌اش حرف بزنم، چون عشق و حسادت پسرهای ده‏ ساله از هر نظر شبیه عشق و حسادت مردهای بالغ است، فقط با این تفاوت که در پسرها این احساسات مخفیانه‌تر، شدیدتر و پرشورترند. دو هفته سمت پنجره نرفتم و از گالینا دوری کردم، تا این‏که اتفاقی تصادفی اسباب دیدار ما را فراهم کرد. این اتفاق تصادفی نسل‏‌کشی یهودیان در سال ۱۹۰۵ در نیکالایف و دیگر شهرهای مناطق یهودی‏‌نشین بود. انبوهی از آدم‏‌کش‏‌های اجیر‏شده مغازه‏‌ی پدرم را غارت کردند و عمو شویل را کشتند. همه‏‌ی این‏‌ها زمانی اتفاق افتاد که من آنجا نبودم، آن صبح غم‏‌انگیز که داشتم از ایوان نیکودیمیچ شکارچی کبوتر می‏‌خریدم. پنج سال از عمر ده‏‌ ساله‏‌ام، با تمام وجود رویای کبوترها را در سر داشتم، و بعد، زمانی که خریدم‌شان، ماکارینکای چلاق کبوترها را روی شقیقه‏‌ام له‌و‌لورده کرد. و بعد کوزما من را به خانه‏‌ی رابتسوا برد. جلوی در حیاط خانه‏‌ی رابتسوا با گچ صلیبی کشیده شده بود، آن‏‌ها را اذیت نکرده بودند. خانواده‏‌ی رابتسوا پدر و مادرم را در خانه‏‌شان مخفی کرده بودند. کوزما من را به ایوان آیینه‏‌خانه برد. آنجا در سرسرای سبز خانه، مادر و گالینا نشسته بودند.
گالینا گفت: «باید بشوریمش، باید خاخام کوچولو را بشوریم، همه‏‌ی صورتمان پُر از پَر شده، پرهای خونی …».
بغلم کرد و به راهرویی که عطر تندی در آن پیچیده بود، برد. سرم روی بدن گالینا بود، بدنش حرکت می‏‌کرد و نفس می‏‌کشید. به آشپزخانه رسیدیم و رابتسوا من را زیر شیر آب گذاشت. روی اجاق کاشی‏‌کاری‏‌شده، گوشت غاز بزرگی با آتشی ملایم می‏‌پخت، وسایل آشپزخانه که برق می‏‌زدند، روی دیوارها آویزان بودند و در کنار وسایل آشپزخانه، در گوش‌ه‏ای تصویر تزار نیکالای را که با گل‏‌های کاغذی تزیین شده بود، نصب کرده بودند.
گالینا بقایای کبوترها را که روی گونه‏‌هایم خشک شده بود، با آب شست.
گفت: «دماغ سر‏بالای کوچولوی من، تو شاه‏‌داماد می‏‌شوی» و لب‏‌هایم را با لب‏‌های غنچه‏‌شده‏‌اش بوسید و دور و بر را نگاه کرد.
ناگهان آهسته گفت: «خاخام کوچولو ببین پدرت الان خیلی ناراحت است، همه‏‌ی روز در خیابان قدم زده و هیچ کاری نکرده، چرا صدایش نمی‏‌کنی بیاید خانه؟»
و من از پنجره آن خیابان متروک را دیدم، آن خیابان با آسمانی فراخ بر فرازش و پدر مو‏قرمزم که در امتداد مسیر سواره‏رو قدم می‏‌زد. کلاهی نداشت تا موهای قرمز آشفته‏‌اش را با آن بپوشاند. جلو پیراهن نخی‏‌اش کج شده بود. آن را با یکی از دکمه‏‌ها بسته بود، اما نه آن دکمه‏‌ای که باید با آن می‏‌بست. ولاسف، کارگر نحیفی که لباس‏‌های پاره و پوره و لایی‏‌دار‏شده‏‌ی سربازی را بر تن داشت، با سماجت پشت سر پدرم می‏‌آمد.
با صدایی گرفته و پر‏حرارت، پدرم را مهربانانه با هر دو دستش نوازش می‏‌کرد و می‏‌گفت: «بابل، برای این‏که یهودی‏‌ها بتوانند آزادانه چک و چانه بزنند، به آزادی نیاز نداریم… به زندگی یک کارگر برای کارش، برای این کار سنگین و طاقت‏‌فرسا، روشنایی بده… بهش روشنایی بده، رفیق، می‏‌شنوی، بهش بده …»
ولاسف چیزی را از پدر گدایی می‌کرد و او را نوازش می‏‌داد؛ در صورتش، درخشش وحی ناب و از‏خود‏بی‏خود‏شدگی جای خود را به دلشکستگی و خواب‏آلودگی ‏داد. «زندگی ما باید مثل زندگی شیرخورها باشد»، غر‏غر‏کنان روی پاهای سستش تلو تلو می‏‌خورد و می‏‌گفت: «زندگی ما باید مثل زندگی شیرخورها باشد، فقط بدون خدای مؤمن‏‌های قدیمی. این یهودی‏‌ها هستند که از وجود خدا بهره‏‌مند می‏‌شوند و نه هیچ‏کس دیگر».
و ولاسف، با ناامیدی بی‌‏حد و مرزی شروع کرد به فریاد زدن و از خدای مؤمنان قدیمی گفتن، خدایی که فقط به یهودی‏‌ها رحم می‏‌کند… ولاسف فریاد می‏‌کشید، سکندری می‏‌خورد و تلاش می‏‌کرد خدای ناشناسش را گیر اندازد، اما در آن لحظه قزاقی که سوار بر اسب گشت می‏‌زد، با او برخورد کرد. افسر با شلواری که پایین درزش نوارهایی داشت و کمربند نقره‏ای رژه، پیشاپیش گروهی نظامی حرکت می‏‌کرد و کلاه لبه‏‌دار بلندی هم بر سر داشت. افسر آرام و بدون این‏که به اطراف خود نگاه کند، با اسبش می‏‌رفت. آنچنان حرکت می‏‌کرد که انگار در مسیل بود، جایی که آدم فقط می‏‌تواند رو به جلو نگاه کند.
زمانی که قزاق با پدر شانه‌به‌شانه شد، پدر نجوا‏کنان گفت: «سروان»، گفت: «سروان» و سرش را با دو دست گرفته بود که در گِل به زانو افتاد.
افسر که همچنان رو به جلو نگاه می‏‌کرد، جواب داد: «چه کاری می‏‌توانم برای شما انجام بدهم؟» و دستش را که در دستکش جیر لیمویی‏‌رنگی بود، به سمت کلاه لبه‏‌دارش بالا برد.
جلوتر، در گوشه‏‌ی خیابان ریبنایا، اراذل و اوباش داشتند مغازه‏‌ی ما را تار و مار می‏‌کردند و جعبه‏‌های میخ، دستگاه‏‌ها و عکس تازه‏‌ی من با اونیفورم مدرسه را بیرون می‏‌ریختند.
پدر بی‏‌آن‏که روی زانوهایش بلند شود، گفت: «آنجا، دارند چیزهایی را که برای من خیلی مهم‏‌اند، درب و داغان می‏‌کنند، سروان، چرا…»
افسر زیر لب گفت: «بله آقا!». دستکش لیمویی‏‌اش را روی کلاهش گذاشت و به دهنه‏‌ی اسب دست کشید، اما اسبش حرکت نکرد. پدر جلو اسب، روی زانوهایش سینه‏‌خیز می‏‌رفت و پاهای کوتاه، مهربان، وحشت‏‌زده و پوزه‏‌ی پهن، پر‏طاقت و پشمالوی اسب را جلو می‏‌کشید.
سروان تکرار کرد: «بله، آقا!»؛ ناگهان دهانه‏.ی اسب را کشید و دور شد، قزاق‏‌ها به دنبال او حرکت کردند. آن‏‌ها با خونسردی روی زین‏‌های بلندشان نشسته بودند، سوار بر اسب، از میان مسیل خیالی‏‌شان رفتند و در پیچ خیابان سوبورنایا از نظر محو شدند.
گالینا دوباره من را به طرف پنجره هل داد.
گفت: «پدرت را صدا کن بیاید خانه. از اول صبح چیزی نخورده است».
و من سرم را از پنجره بیرون بردم.
گفتم: «بابا».
پدر وقتی صدایم را شنید، برگشت.
با محبتی غیر‏قابل‏ توصیف زیر لب گفت: «پسر کوچولوی من» و با علاقه‏‌ای که به من داشت، از نگرانی به خود لرزید.
و ما با هم به ایوان خانه‏‌ی رابتسوا رفتیم، جایی که مادر در سرسرای گنبدی‏‌شکل سبز دراز کشیده بود. کنار رخت‌خوابش چند دمبل و لوازم ژیمناستیک بود.
مادر سلام کرد و گفت: «کوپک‏‌های کثیف… زندگی آدم‏‌ها و بچه‏‌ها و شانس بد ما… به آن‏‌ها همه‏‌چیز دادی… کوپک‏‌های کثیف»، با صدایی بم و گرفته که صدای او نبود، فریاد می‏‌زد، بعد روی رخت‌خواب لرزید و ساکت شد.
و آن‏‌وقت، من، در سکوت، به سکسکه افتادم. کنار دیوار ایستاده بودم، کلاهم تا بالای چشم‏‌هایم پایین آمده بود و نمی‏‌توانستم جلو سکسکه‏‌ها را بگیرم.
گالینا که همان لبخند تحقیر‏آمیز همیشگی‏‌اش را بر لب داشت، گفت: «خجالت بکش! دماغ سر‏بالای کوچولوی من» و با لباس خانگی زنانه‏‌اش به من ضربه زد. با کفش‏‌های قرمزش به‌سمت پنجره رفت و شروع کرد به آویزان کردن پرده‏‌های چینی روی لبه‏‌های عجیب پنجره.
بازوهایش را که با پوششی از حریر پوشیده شده بودند می‏‌شد دید، درخت زنده‏‌ی موهایش روی باسنش حرکت می‏‌کرد و من با شیفتگی نگاهش می‏‌کردم.
من که سرم همیشه توی کتاب بود و عصبی بودم، طوری نگاهش می‏‌کردم که انگار صحنه‏‌ی نمایشی دور است که با تعداد زیادی چراغ، روشن و چراغانی شده است و همزمان تصور می‏‌کردم که میرون‏ام، پسر تاجر زغال‏‌سنگی که در بخش ما تجارت می‏‌کرد. خودم را عضوی از اتحادیه‏‌ی دفاع از خود یهودیان تصور می‏‌کردم، آنجا، مثل میرون، با کفش‏‌هایی پاره‌پوره که با بند گره خورده بودند، قدم می‏‌زدم. روی شانه‏‌ام تفنگی بی‏‌ارزش به بندی سبز آویزان بود؛ داشتم به‏ تلافی به آدم‏‌کش‏‌ها شلیک می‏‌کردم که حصار چوبی قدیمی من را به زانو درآورد. پشت حصار من قطعه زمین خالی گسترده‏‌ای بود که در آن توده‏‌های انبوه زغال‏‌سنگ غبارآلود انبار شده بودند. تفنگ به‏‌درد‏نخور بدجوری شلیک کرد، آدم‏‌کش‏‌های ریشو، با دندان‏‌های سفید، به من نزدیک و نزدیک‏‌تر می‏‌شدند؛ و من که حس غرورانگیز مرگی قریب‏‌الوقوع را تجربه می‏‌کردم، آن بالا، در رنگ آبی آسمان، گالینا را می‏‌دیدم. در دیوار خانه‏‌ای بسیار بزرگ که از میلیون‏‌ها آجر ساخته شده بود، مَزغَلی دیدم. این خانه‏‌ی ارغوانی خط باریکی را که زمین خاکستری روی آن ‏طور بدی هموار شده بود، به مبارزه می‏‌طلبید؛ در بلندترین مزغل آن گالینا ایستاده بود، لبالب از سرزندگیِ زمستانی بی‏‌رحم، مثل دختری ثروتمند در زمین اسکیت. همان لبخند تحقیر‏آمیز همیشگی را در چارچوب آن پنجره‏‌ی دست‏‌نیافتنی بر لب داشت؛ همسر افسرش، نیمه‏‌برهنه، پشت سرش ایستاده بود و گردنش را می‏‌بوسید…
همان‏طور که تلاش می‏‌کردم سکسکه نکنم، همه‏‌ی این‏‌ها را تصور کردم تا رابتسوا را عمیق‏‌تر، پر‏شورتر، و نا‏امیدانه‏‌تر دوست بدارم و شاید به این دلیل که حد و مرز اندوه برای کسی که فقط ده سال دارد، گسترده نیست. رویاهای احمقانه به من کمک کردند کبوترها و مرگ شویل را فراموش کنم، حتی شاید اگر در آن لحظه کوزما همراه با آن پدر یهودی به ایوان نیامده بود، این کشتارها را هم فراموش می‏.کردم.
زمانی که آن‏‌ها رسیدند، غروب بود. روی ایوان چراغ کوچکی روشن بود، یک طرف چراغ کج بود، این چراغ کوفتی، این رفیقِ دمدمی‏‌مزاجِ گرمابه و گلستان بدشانسی.
کوزما به محض این‌که وارد شد، گفت: «به پدربزرگ لباس‏‌های رسمی خوبی پوشاندم… حالا آنجا خیلی خوش‏تیپ می‏‌خوابد و ببینید از کنیسه یک نفر را آورده‏‌ام، بگذارید برای پیرمرد ذکر بخواند…»
و کوزما به آن خادم بی‏‌حوصله، پدر یهودی، اشاره کرد.
نگهبان با محبت گفت: «بگذارید کمی گریه و زاری کند… اگر خادم برود پی کارش، همه‏‌ی شب مزاحم خدا می‏‌شود…»
کوزما با بینی زیبا‏ی شکسته‏‌اش که از همه طرف پیچ خورده بود، در آستانه‏‌ی در ایستاده و کم‏کم می‏‌خواست با شور و هیجانی بی‏‌حد‏و‏مرز توضیح بدهد که چطور آرواره‏‌های مُرده را بسته است، اما پدر حرف پیرمرد را قطع کرد.
پدرم گفت: «جناب پدر اگر لطف کنی یکی دو نماز برای متوفی بخوانی، به تو پول می‏‌دهم…»
پدر یهودی با صدایی خسته جواب داد: «اما می‏‌ترسم پولی ندهی»، صورت زودرنج ریشویش را روی رومیزی گذاشت و گفت: «می‏‌ترسم پولم را برداری و با آن به آرژانتین، به بوینس آیرس، فرار کنی، و آنجا با پول من کسب‏‌و‏کار عمده‏‌فروشی راه‏ بیندازی… کسب‏‌و‏کار عمده‏‌فروشی» و همین‏طور که داشت مدام لب‏‌های تحقیرآمیزش را می‏‌جوید، روزنامه‏‌ی پسر میهن را از روی میز به طرف خودش کشید. در روزنامه گزارشی از بیانیه‏‌ی ۱۷ اکتبر تزار درباره‏‌ی آزادی آمده بود.
پدر یهودی کلمه‏‌ها را با دقتی شبیه هجی کردن می‏‌خواند: «… شهروندان روسیه‏‌ی آزاد…» و همان‏طور که داشت ریشش را که در دهانش چپانده بود، می‏‌جوید، ادامه داد: «شهروندان روسیه‏‌ی آزاد، رستاخیز روشن عیسی مسیح به شما نزدیک باد…»
روزنامه یک‏وَری پیش روی خادم پیر بود و تکان می‏‌خورد. خادم روزنامه را با حالتی خواب‏آلوده و با لحنی آهنگین می‏خواند و بعضی واژه‏‌های روسی را که بلد نبود، با تکیه‏‌های عجیب و غریب تلفظ می‏‌کرد. تکیه‏‌های پدر یهودی شبیه طرز سخن گفتن مبهم سیاه‏‌پوستی آفریقایی بود که تازه از سرزمین مادری‏‌اش به بندرگاهی در روسیه رسیده است. تلفظ‌ش حتی مادرم را به خنده انداخت.
مادر از سرسرای گنبدی‏‌شکل به سمت بیرون خم شد و با صدای بلند گفت: «دارم گناه می‏‌کنم… دارم می‏‌خندم، پدر… دقیق‏‌تر بگویید ببینم چه‌طور زندگی می‏‌کنید و خانواده‏‌تان چه‌طور خانواده‏‌ای هستند؟»
پدر یهودی زیر لب و بدون این‌که ریشش را از میان دندان‏‌هایش درآورد، گفت: «درباره‏‌ی چیز دیگری از من بپرسید» و به خواندن روزنامه ادامه داد.
بعد از پدر یهودی، پدرم گفت: «درباره‏‌ی چیز دیگری از او بپرسید» و رفت بیرون، وسط اتاق. در چشم‏‌هایش که از میان پرده‏‌ی اشک به ما لبخند می‏‌زدند، ناگهان انحرافی به سمت حدقه‏‌ها دیده شد و چشم‏‌ها بر نقطه‏‌ای که هیچ‏کس دیگری نمی‏‌توانست آن را ببیند، ثابت ماندند.
«وای! شویل»، پدر با صدایی یکنواخت، ساختگی و صدایی که آماده‏‌ی گریستن می‏‌شد، گفت: «وای! شویل! مرد نازنین…»
صورت پدر که با گرفتگی عضله‏‌ها، جدی‏‌تر به نظر می‏‌رسید، با خلسه در هم فرو شکست. داشت خودش را برای زار زدن آماده می‏‌کرد، درست همان‏طور که بیوه‏‌های یهودی در مراسم خاکسپاری زار می‏‌زنند یا مثل پیرزن‏‌ها در مراکش، پیرزن‏‌هایی که گرفتار بدبختی‏‌اند. دیدیم که می‏‌خواهد به‏‌طرز وحشتناکی زار بزند و مادر پیشاپیش به ما هشدار داد.‏
مادر که داشت هر لحظه آشفته‏‌تر می‏‌شد، لابه‏‌کنان گفت: «مانوس»، سرش را روی سینه‏‌ی شوهرش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن: «ببین چطور بچه‏‌ی‌مان دارد رنج می‏‌کشد. چرا صدای ضعیف سکسکه‏‌هایش را نمی‏‌شنوی، برای چی مانوس؟»
و پدر ساکت شد. چشم‏‌های خالی از زندگی‏‌اش پر از اشک بودند.
با ترس گفت: «راکهیل، نمی‏‌توانم بگویم، راکهیل، چقدر برای شویل ناراحتم…»
پدر به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب برگشت.
توجه پدر یهودی به من جلب شد و گفت: «بخور، هنرمند… این آب را بخور که به تو کمک می‏‌کند، درست مثل عودسوز که به مرده‏‌ها کمک می‏‌کند…»
و، صادقانه بگویم، آب هیچ کمکی به من نکرد. خیلی تندتر سکسکه کردم. یک گوریدگی از سینه‏‌ام بیرون می‏‌زد. روی گلویم ورمی بالا آمده بود که لمس‌کردنش برای من خوشایند بود. ورم نفس می‏‌کشید، پر از هوا می‏‌شد، حلقم را می‏‌پیمود و از یقه‏‌ام بیرون می‏‌ریخت. درون ورم نفس‏‌های زخمی‏‌ام می‏‌جوشیدند. مثل آبی که می‏‌جوشد، می‏‌جوشیدند. و نزدیکی‏‌های نیمه‏‌شب من دیگر آن پسر گوش‏‌درازی که در همه‏‌ی زندگی قبلی‏‌ام بودم، نبودم. با غلتیدن در استفراغ سبز خودم به توپی که از درد به خودش می‏‌پیچد، تبدیل شده بودم. مادر که خودش را در شالش پیچیده بود، قد‏بلندتر و خوش‏‌اندام‏‌تر، رفت کنار رابتسوای جدی.
مادر با صدایی بلند و آهنگین گفت: «گالینای عزیز… چقدر تو و نادیاژدا ایوانونا و همه‏‌ی خانواده‏‌تان را به زحمت انداختیم، خیلی شرمنده‏‌ام گالینای عزیز…»
مادر با گونه‏‌هایی سوزان گالینا را به طرف در هل داد، بعد با عجله به طرف من آمد و شالش را برای فرونشاندن آه و ناله‏‌هایم، در دهانم فرو کرد.
آرام گفت: «شجاع باش پسر عزیزم… شجاع باش، بابل بینوای من، بخاطر مامان شجاع باش…»
اما حتی اگر می‏‌توانستم تحمل کنم، تحمل نمی‏‌کردم، چون دیگر اصلاً خجالت نمی‏‌کشیدم. روی رخت‌خواب از این دنده به آن دنده شدم، داشتم می‏‌افتادم روی زمین، اما چشم از گالینا برنداشتم. بدن این زن از ترس می‏‌لرزید و به خود می‏‌پیچید؛ با عصبانیت بر سرش فریاد کشیدم، می‏‌خواستم برای همیشه سرنوشتش را در دست بگیرم؛ اگرچه از پا افتاده بودم، اما با حس رضایت، با بیشترین اعمال نیروی عشق، بر سرش فریاد کشیدم.
این‌چنین بود که بیماری من شروع شد. آن زمان ده سالم بود. صبح من را نزد پزشک بردند. نسل‏‌کشی ادامه داشت، اما ما را اذیت نکردند. پزشک که مرد چاقی بود، فهمید که من بیماری عصبی دارم.
گفت: «این بیماری فقط در بین یهودی‏‌ها دیده می‏‌شود و در میان یهودی‏‌ها هم فقط زن‏‌ها به آن مبتلا می‏‌شوند».
پزشک از این که فهمید من چنین بیماری عجیبی دارم، بسیار تعجب کرد. به ما گفت در نزدیک‌ترین زمان ممکن به اُدسا و نزد پزشکان حاذق برویم و آنجا منتظر هوای گرم و شنا در دریا باشیم.
و همین کار را کردیم. چند روز بعد همراه با مادرم به اُدسا رفتم تا در خانه‏‌ی پدربزرگ لیوی-ایتسخُک و عمو سیمون بمانم. صبح با کشتی بخار سفر دریایی‏‌مان را شروع کردیم و ظهر بود که آب‏پنای قهوه‏‌ای باگ جای خود را به تلاطم سبز خروشان دریا دادند. پیش روی من درهای زندگی در خانه‏‌ی لیوی-ایتسخُک دیوانه گشوده شد و برای همیشه با نیکالایف، جایی که ده سال از کودکی‏‌ام را گذرانده بودم، وداع کردم. و حالا، آن سال‏پهای غمگین را به یاد می‏‌آورم و ریشه‏‌ی بیماری‏‌هایی را که شکنجه‏‌ام می‏‌دهند، و علت افتادن نابهنگام و هولناک زندگی‏‌ام در سراشیبی را، در آن‏‌ها پیدا می‏‌کنم.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *