خانه / داستان / داستان کوتاه “دنیای قُزقُزایی” نوشته‌ی مجتبا تجلی

داستان کوتاه “دنیای قُزقُزایی” نوشته‌ی مجتبا تجلی

یک توضیح:

ایده‌ی‌ اولیه‌ی مجموعه‌ی طنز‌گونه‌ی «دنیای قُزقُزایی» چندی قبل متاثر از قصه‌هایی من‌در‌آوردی و البته الهام‌گرفته از آرکی‌تایپ‌های بستر ادبیات فولکلور پدید آمد. برای دخترم در شب‌های تابستانی کویر قصه می‌گفتم. در‌واقع، با کمک خودش ماجراهایی بی‌هدف می‌بافتیم. از آن‌زمان‌ چند سال گذشته است. از حدود دو سال قبل و با یاد‌آوری آن قصه‌ها _ حالا بزرگ‌تر شده بود و در‌می‌یافت_ پردازش و شکل‌دادن به شخصیت‌ها و اساس داستان، شروع به نوشتن قسمت اول مجموعه کردم. بعد دومی، سومی و تا ششم ادامه پیدا کرد. فایل صوتی اکثر آن‌ها با صدای دوست گرامی‌ام دکتر محمد طیبی منتشر و مورد استقبال دوستان و اهالی ادبیات قرار گرفت. پس‌از مدتی وقفه از چند‌وقت قبل، نگارش قسمت‌های بعدی را از ‌سر‌گرفتم. این‌که تقدیم می‌شود آخرین قسمتی است که نوشته گردید.
نام‌ها، رفتارها و افکار انتخاب‌شده برای اعضاء خانواده‌ای که به‌خاطر تفاوت‌های ظاهری و فکری‌شان از جامعه‌ی متمدنِ انسانی طرد شده‌اند و در دنیای قزقزایی زندگی می‌کنند، اتفاقی و در لحظه آفریده و بعدها شکل گرفتند. هر‌چند واضح است که همه‌ی این‌ها و اصل نحوه‌ی بیان ماجراهای‌شان، از ضمیر ناخودآگاه، قصه‌ها و اصطلاحات گویش و فرهنگ محلی و حتی فضای کلی حاکم بر جامعه‌ی امروزی بی‌تاثیر نمانده و خلاقیت، بعدن آن‌ها را استوار کرده است.
خلاصه آن‌که بنا بر این است که با کاراکترها و فضای آفرینش‌شده، مجموعه‌ای اپیزودیک با رویکردی انتقادی و تا حدی گروتسک شکل بگیرد. زبان، فرم و محتوایِ به‌کار‌رفته به‌گونه‌ای است که می‌تواند طیف وسیع‌تری از مخاطب را دربر‌بگیرد. دست‌کم خودم امیدوارم مجموعه، گستره‌ی نوجوانان تا بزرگ‌سالان عامه‌پسند و به‌خاطر بعضی جنبه‌ها _ از‌جمله اشارت‌های پنهان فلسفی و اجتماعی _ منتقدین ادبیات جدی را به گفت‌وگو بگیرد.
شاید که در این دنیای خیالی ولی پر از مُهر و نشان سادگی، به‌قول نیچه «حقیقتی» آشکار شود.

داستان «تحریفِ قزقزایی»

قُزُلن تکه‌چوبی را که از نیم‌ساعت قبل داخل چشم فرو‌کرده بود و می‌چرخاند درآورد. تکه‌ی سیاهی که سر آن بود را جلو روی قُز‌قُزا گرفت و نشانش داد: «چشمم در‌بیاد با این شوهر و بچه تربیت‌کردن!» قُزقُزا نگاه چِندشناکی به آن سیاه ژله‌ایِ لرزان کرد. اما به سرعت دریافت که واکنشش درست نبوده: «یک فاتح جهان باید سنگدل و بی‌رحم باشد. از خون و چرک و سوراخ‌سمبه‌ی انسان بدحال نشود و البته به چشم‌هایی که در‌آمده‌اند نگاه گذرایی کند و بگذرد». قُزی با حرکت سر موها را از روی صورتش که روی نقشه‌ی جهان خم بود کنار زد. یک رتیل و یک جفت کلپاسه‌ از موهایش سر خوردند و افتادند جلو پای قُزَک که سینه‌اش مغرورانه جلو آمده بود. قزقزا گفت: « اسم روز عملیات چی خواهد بود؟»
قزی گفت: «افسر قزک فرماندهی را به عهده خواهد داشت و اسم رمز را خواهد گفت.»
قُزک به طرف ته کپر سلام نظامی داد و از آن بیرون رفت. قزقزا رتیل در‌حال رد‌شدن را گرفت، سر سیگار برگش گذاشت، چخماق زد و گیراند: «کشف قزی ما را سرور جهان خواهد کرد.»
خورشید در‌حال رفتن به پشت کوه‌ها بود. قزقزا نگاهش کرد و جای آن‌را نشان داد: «نوک آن قله محل تاج‌گذاری است.» بعد از آن‌که نگاهی به همسرش که سرش را وسط دو دست گرفته بود و تکان می‌داد کرد، قسمت چرمی تکه‌کمربندی را که سگک به آن آویزان بود روی سینه‌اش گرفت. جایش را تنظیم کرد و با سوزن درشتی که از چرم گذراند روی پیراهن نمدی‌اش نصب کرد. چند‌بار قفسه‌ی سینه‌اش را جنباند. سگک تکان خورد و صدا داد: «نشان شاهی است. چطوره قُزُلن بانو؟» قزی سر مادر را با دست بالا آورد و رو به پدر کرد: «ببین، بهش میاد.»
قزلن کلافه و خسته نگاه سردی کرد. از سرمای آن لرزش گرفت و گونی را محکم‌تر دور خودش پیچاند و گرمای آن عرق به تنش نشست. قزقزا رو به دخترش گفت: «براش توضیح بده. تو سخنگوی دولت بزرگ در‌حال شکل‌گیری هستی. بلندگویِ امپراطوری!» قزی با حرارت شروع کرد: «خب حقیقتش خیلی مطمئن نیستم. اما زیاد هم سخت به‌نظر نمی‌رسه. ما از اطلاعاتی که از زمان بودن‌مون در میان انسان‌ها داشتیم برای پدر توضیح دادیم که کره‌ی زمین گرد است. این یک سیلی بزرگ برای پدر بود که انگار او را از خواب بیدار کرده بود.»
قزقزا گونه‌ی چپش را نشان داد: «فکر می‌کنم جایش هنوز سرخ باشد.» هیچکدام روی صورتش چیزی ندیدند! قزی لب‌هایش را به نشانه‌ی تعجب لیسید. طعم سوسک دودی می‌داد. معنای این طعم را این موقع روز نفهمید. پس بدون آن‌که به نشانه‌ها فکر کند ادامه داد: «پدر که از خوابی عمیق بیدار شده بود طرحی کشید و برای‌مان از آن گفت. من و قزک خوش‌مون اومد. شاید کار سخت باشه ولی من قصد همراهی دارم. شاهدخت‌شدن ارزشش را دارد!»
قزک وارد کپر شد. سینه‌اش را جلو پدر گرفت. قزقزا بدون آن‌که چیزی بگوید تکه‌ای از بند کیفی زنانه‌ را که سیل چند‌وقت قبل جلو کپر آورده بود روی سینه‌‌ی پسرش نصب کرد. با انگشت سگک زرد براق آن را تکان داد: «ژنرالِ نبرد من، قزک!» قزک دوباره سلام نظامی پرشوری داد. طوری که یک ناخن از انگشتان چفت‌شده‌اش در چشمش فرو‌رفت. چند قطره خون روی صورتش لغزید: «این آغاز خون و خون‌ریزی در راه آرمان است!» قزی برایش کف زد و در‌ همان‌ حال ادامه داد: «پدر معتقد است که اگر از همین‌جایی که هستیم شروع و جهان را گام‌به‌گام و جا‌به‌جا فتح کنیم، در پایان دوباره سر جای‌مان و سر همین کپر خواهیم بود. بله! چون زمین گرد است. سیصد‌و‌خرده‌ای درجه. همان‌قدر که برای رسیدن به جای اول کافی است و این خیلی خوبه. همه‌مون می‌دونیم که پدر همیشه دوست داره همین‌جا زندگی کنه. با این کار کل جهان مال ماست و در نهایت هم این‌جا هستیم. چی می‌تونه از این بهتر باشه؟» بعد با تاکید و صدایی بلندتر گفت: «بگو. واقعن از این بهتر داریم؟» چشمش را که موقع حرف‌زدن بی‌هیچ دلیلی بسته شده بود، باز کرد. انگشت پدرش را جلو آن دید که آن‌طرف کپر را نشان می‌داد. سر برگرداند. مادر را با چشمانی از تعجب وا‌شده دید. آن‌موقع متوجه شد که باید این‌ها را به او می‌گفت و نه به پدرش. شانه بالا انداخت:« خب چه فرقی می‌کنه؟ مهم این بود که طرح را توضیح بدهم و دادم!» قزک با دست دیگرش رو به او سلام نظامی داد و از ضربه آن ناخنش از چشمش بیرون آمد. به مادر نگاه کرد: «نظر شاه‌بانو چیست؟»
قزلن صورتش را با ناخن خراشید. موهایش را کشید و دسته‌ای از آن‌را به باد داد. هر‌چند وقتی دسته‌مو جلو‌ی پایش افتاد فهمید که داخل کپر باد نمی‌آید و موهایش را باد نخواهد برد.. اما چه اهمیتی داشت. همسر و فرزندانش باز‌هم به اشتباه افتاده بودند و او باید با مشقت و رنج جلو آن را می‌گرفت. تصمیمش برای این کار قطعی بود. به طرف آن‌ها رفت. چند‌بار سکندری خورد اما بالاخره موفق شد جلوی آن سه‌تا برسد: «شما حق ندارید از یک کشف علمی چنین نتیجه‌ای بگیرید. این‌که جهان گرد باشد دلیل خوبی برای این نیست که شما به‌راحتی بتوانید آن‌را دور بزنید و دوباره سر جای‌تان باشید و خودتان را فاتح جهان بدانید. پس بقیه آدم‌ها چی؟ کلی شهر و روستا و انسان جلوی راه‌تان است. وااای خدای من. من چه‌طور می‌تونم حالی شما کنم؟! از افکار قزقزایی شما خسته شده‌ام!»
قزقزا دوباره به بیرون کپر سرک کشید: «این یک اصل در میان انسان‌هاست. از هر کشفی خیالات خودشون رو بیرون می‌کشند و …» قزلن گفت: «و فاتحه‌ی خودشان و جهان را خوانده‌اند!» قزک سرش را خاراند: «چه جالب. چیزی شبیه این حرف را توی یکی از کتاب‌هامون خونده بودم.» قزی ناخنش را می‌جوید: «منم چیزایی یادم میاد … یه آلمانی … فکر کنم اسم کوچیکش «هیلتر» بود … شاید هم «لیهتر». معلمم می‌گفت از حرف‌های یه آلمانی دیگه برداشت‌های اشتباهی کرده بود و جنگ سوم جهانی به‌خاطر این اشتباه ایجاد شد.» قزلن گفت: «جنگ سومی در کار نبوده. تا حالا دو تا جنگ جهانی داشتیم. جنگ‌ها هم ایجاد نمی‌شوند. شروع می‌شوند … پووووف! … با همه‌ی این‌ها اشاره‌ی خوبی بود. آدم‌ها تا حالا از این اشتباه‌ها زیاد کردند ولی ما نخواهیم کرد. یک کشف یا حرف خوب باید برای داشتن دنیایی بهتر استفاده شود.»
به قزقزا نگاه کرد که روی سنگ گوشه کپر خوابش برده بود. چشمش از تعجب تنگ شد: «این است فاتح جهان!» لبه‌ی برزنتی کپر را پائین انداخت: «خب خدا رو شکرکه همه‌چیز یادش رفت. طبق معمول.» به‌طرف آشپزخانه که درست وسط کپر بود رفت: «تا آبگوشت مارمولک‌مون آماده بشه بیدارش می‌کنم … وااای! با ترشی ملخ عالی خواهد بود.»

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *