خانه / داستان (صفحه 7)

داستان

ژانویه, 2020

  • 22 ژانویه

    داستان “اتفاقاتِ بی‌معنا” از “امیر علی‌پور”

    “اتفاقاتِ بی‌معنا” اخبار صبح هنوز تمام نشده که با قیافه‌ی به هم ریخته روبروی او نشسته بودم. شوکه یا ناراحت؟ نمی‌دانم، شاید هر دو. نمی‌توانستم یا حتمن نمی‌خواستم به حمید نگاه کنم. حالا می‌فهمم چرا پشت آن تاریخ‌ و یادداشت‌ها …

  • 18 ژانویه

    داستان کوتاه «س مثل سیانور مثل سارا» نوشته‌ی شهریار نایبی

    س  مثل سیانور مثل سارا اونموقع‌ها هرکدوم از بچه محلامون برای خودشون کسب و کاری دست و پا می‌کردن، یکی باقلوا می‌فروخت، اون یکی باقالی پخته، یکی چرخ دستی بستنی اجاره می‌کرد، اون یکی تو خیاطی حبیب آقا شورت و …

  • 15 ژانویه

    داستانک «نطفه» از لیلا بالازاده

    “نطفه” – جدی می‌گی مریم؟ واقعا می‌خوایش؟ – آره می‌خوام، خواهش می‌کنم! خودت می‌دونی که من شرایطش رو ندارم. این کارو برام بکن دیگه! – آخه می‌خوای چیکارش کنی؟ چندشه که! و بعد ادای حال به هم خوردن درآورد. – …

  • 1 ژانویه

    داستان کوتاه «۳۶۰ درجه» از شکیبا معظمی

    ۳۶۰ درجه بالای سرش ایستاده بود مثل آل! فقط آن آل‌ها آمدنشان ترسناک است و این یکی رفتنش‌. نمی‌توان جلویش را گرفت. مثل وهم شبانه است. یک نفر دیگر زیر سایه سیاه خوابی خاکستری می‌کرد. این یکی نه چشمان قشنگی …

دسامبر, 2019

  • 30 دسامبر

    داستان کوتاه «سه‌شنبه‌ی خیس» نوشته‌ی بیژن نجدی

    سه‌شنبه خیس بود. ملیحه زیر چتر آبی و در چادری که روی سرتاسر لاغریش ریخته شده بود، از کوچه ­ای می‌گذشت که همان پیچ ­وخمِ خواب‌­ها و کابوس او را داشت. باران با صدای ناودان و چتر و آسفالت، می‌­بارید. …

  • 16 دسامبر

    داستان کوتاه «پرنده فقط یک پرنده بود» نوشته‌ی هوشنگ گلشیری

    روزی بود و روزگاری و شهری بود به اسم علی آباد که چنین بود و چنان … تا آن روز که همه مردم این شهر از بهار و پاییز طلوع و غروب وخلاصه از اینکه بهارها این همه صدای پرنده …

  • 11 دسامبر

    داستان کوتاه سیزیف از ساحل نوری

    وقتی رسیدند مرده بودم، درست همان‌جا که سگ صاحب‌َش را پیدا نمی‌کرد و حتی نفس هم راهی به بیرون نداشت، خواستم که بمیرم. آدم‌ها جوری به‌هم چسبیده و درهم تنیده بودند که نمی‌شد جدا از هم تصورشان کرد، عده‌ای گم …

  • 9 دسامبر

    داستان «قبل از کابوس، بعد از بیداری» از امیر علیپور

    با کابوسی دیگر از خواب پرید. یادش آمد هوا سفید بود که خوابش برد. دست نرم‌اش را روی صورت کشید. چند دقیقه‌ی دیگر وسط آینه در حال تماشای خود بود. آب از روی استخوان صورت سُر می‌خورد بین ریش‌ها گم …

  • 7 دسامبر

    داستانک تنهایی از مهدی قاسمی

    دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. این قرص‌های لعنتی قدرت فکر کردن را از آدم می‌گیرند. تمام روز را یا خوابی یا پشت سیستم به فکر خوابیدنی. طرف های ظهر‌ است. گوشی را نگاه می‌کنم؛ دو پیام جدید آمده. …

  • 6 دسامبر

    داستان کوتاه “آبجی خانم” از “صادق هدایت”

    “آبجی خانوم” آبجی خانم خواهر بزرگ ماهرخ بود، ولی هر کس که سابقه نداشت و آنها را می‌دید ممکن نبود باور بکند که با هم خواهر هستند. آبجی خانم بلند بالا، لاغر، گندم‌گون، لب‌های کلفت، موهای مشکی داشت و روی …

  • 5 دسامبر

    دو داستانک از شکیبا معظمی

    منقضی “دویست و بیست، دویست و سی، دویست و چهل، دویست و … پنجاه!” کلمه آخری را جوری داد زد که انگار عدد مقدسی را کشف کرده. دست هایش را توی هوا پرت کرد و از قضا قفسه به جای …

  • 2 دسامبر

    داستانک اسمِ تو از لیلا بالازاده

    روزی که نبودی و من همه‌ی خیابان‌ها را پیاده گشتم، با کل جوّ شهر درگیر شدم. می‌خواستم اسم تو را بلند صدا بزنم، اما نمی‌شد. مولکول‌های هوا، سرد و سنگین، ایستاده بودند سرجایشان و تکان نمی‌خوردند. اسمِ تو ها نداشت، …