خانه / داستان / داستان کوتاه “دلتنگی‌های سه‌شنبه‌ای” نوشته‌ی مهری پاشافامیان

داستان کوتاه “دلتنگی‌های سه‌شنبه‌ای” نوشته‌ی مهری پاشافامیان

دلتنگی مرض مسری نیست تا دلی که بی‌قرارش کرده را درگیر خود کند.
مرضی هست مزمن که علائمش همان بخار پشت پنجره چشمان است و آه عمیق که انتهای هر سکوت معنا دار می‌نشیند، عوارض آن هم چشم انتظاری‌های بی‌پایان است.
تو چشم انتظار بودی در میان پاییزی که به شدت رنگ خود را به هوا داده بود. دل نگران درخت سیب حیاط که همه‌ی گیسوانش را باد سرد دیشب کنده بود و زیر پا ریخته بود. نگاهت در نگاه پنجره خشکید که سیلی باد به سینه‌ی دیوار کوبیده بود و با پنجره‌ای شکسته، مبهوت رازی بود که شنیده بود. در این میان، گلدان اطلسی از هره پنجره به زمین افتاده و مرده بود. دست پاچه به طرف گلدان رفتی، دیده بودی او همیشه شاخه های شکسته را قلمه می‌زند؛ اما تا دست به طرف ساقه‌ی شکسته بردی تکه‌ای از گلدان انگشتت را برید.
-آخ…آخ…
گفته بودی! گفته بودم:
-این تیر درون این قلب روی درخت چه می‌کند؟
و بعد قلب حک شده‌ی کج و کوله بر روی درخت سیب را نشانش داده بودم.
-آخیه حیونکی درخت…

و او از فلسفه عشق گفته بود، از مهمانی همیشگی خدایان و جنگی که میانشان در می‌گرفت، از حسادت، از شیطان حرف زده بود، از تیری که خدای جنون به طرف خدای عشق پرتاب کرده بود…
و دست از شانه‌ات کشیده بود و به روی قلب حک شده روی تنه‌ی درخت تکیه داده بود. دست‌هایش را روی قلبش گذاشته، لب‌هایش را روی هم کشیده بود و با اندوهی که صدایش را زیر می‌کرد، ژست خداوندگار را به خود گرفته بود و چشم در چشمت دوخت بود و بلند گفته بود.
– حالا که چشم عشق را کور کردی می‌دانی تاوان گناهت چیست؟ تو ریز خندیده بودی.
-گناهم؟!
– گناهت! باید تا ابد عصاکش روزهای درماندگی عشق باشی.
این بار، قهقهه زده بودی و او دلش غنج رفته بود از برق چشمانت، از گزش لبت. بغلت کرده و از زیر چانه و لب‌هایت، بوسیده بود. چادرت باز شده بود، باز به سر کشیده بودی و باز از سرت سر خورده روی شانه‌هایت افتاده بود. وقتی دستش را روی سینه‌ات گذاشته بود دستش را به آرامی گاز گرفته بودی.
– زشته پسر.
و به اطرافت چشم چرخانده بودی. او بلند خندیده بود.

– آخیه! حیونکی درخت چقدر درد داشته است وقتی با نوک کارد به جانش افتاده باشند تا برای اثبات عشق این شکل بد ترکیب را به رویش بکشند.
این جمله‌ها را با درد گفته بودم.

و پر چادر گل گلی‌ات را به نیش کشیده بودی تا شاخه‌های دراز شده به سمتت که چند سیبی نارسی داشت را بچینی.

گفته بود:
– ناز بانو چادرت را باز کن! اینجا دیگه خونه‌ی خودت است و…
و در را پشت همه‌ی دنیا بسته بود.
کفش‌ها را از پا کنده بود و بالای شاخه‌ی کلفتی از سیب رفته بود، همانند روزهایی آخر پاییز که تنها پسر بچه‌ی خجالتی همسایه که تو عاشقش بودی، او با تمام حجب و حیایش برای اثبات عشقش به تو، برای کمک به پدرت در سیب چینی به باغتان می‌آمد، مردی که عطر سیب را، بوی باران و عطر خاک را در آغوشش داشت، کسی که بازوانش گرمای عشق را، آفتاب را، به تو هدیه می داد و تو همانند هر سال با خالی کردن سبد های پر سیب منتظر نگاهش، گیر افتادن در یک جای دنج، تقلا و در آخر آغوشش می ماندی.
دست بر فرو رفتگی تنه ی درخت کشیده بودم و گفته بودم: « درون هر قلب عاشق تیر کاشتن انصاف نیست…، هست؟! »
و او خندیده بود:
– ناز بانو، البته که نیست، به جز عشق هیچ چیز جایش توی دل نیست.
و من بهت زده بر جا مانده بودم این عشق که او اینقدر ازش می گوید، چیز خوبی هست یا نه؟؟؟؟
او همیشه قبل از تو بیدار می شد. زیر درخت سیب می نشست هر فصل سال که می‌شد، درباره‌ی شکوفه‌های درخت سیب شعر می‌نوشت، از تو، از نگاهت و از…
سه‌شنبه بود باید می‌رسید که نرسیده بود. دامن بلندت را بر روی همان زیر شلواری کش بافتی که شب پیش با آن خوابیده بودی کشیدی. به طرف آشپزخانه‌ی نقلی آن طرف حیاط، به راه افتادی. بدنت از گرما به سرما رسید. لرزش خفیفی دندان‌هایت را به هم زد. جلوی کت دست بافتت را روی هم کشیدی. زیر کتری پر از آب روی اجاق گاز سه شعله را روشن کردی. چشمت به لایه نازک یخ جلوی شیر آب کنار حوض کوچک حیاط افتاد. گرمایی تمام تنت را به آتش کشید.
امروز سه شنبه بود باید می‌رسید و نرسیده بود. گرمش که می‌شد سرش را زیر شیر آب می‌گرفت و می‌گفت:
– بخند خانمی! بوسه‌ات … به بهای جان دادنم تمام شد.
و تو فکر کردی، از هجمه‌ی این همه تنهایی و غریبی به کجا پناه خواهی برد و آنقدر فکر کردی که رد نگاه او را یافتی هنوز هم انتهای شاخه‌ی خشکیده‌ی سیب را نشانه رفته بود و به وسعت آسمان خیره مانده بود. اگر می‌آمد، باز در اوج سرما گرمش می‌شد و سرش را زیر شیر آب می گرفت و می خندید. باغچه ی یخ زده را، با بیلچه زیر و رو می‌کرد تا بهار آغوش پر از گلش را به باغچه هدیه کند و زیر درخت سیب آواز می‌خواند.
– من عشق را همچون انتحار انارهای بی‌باغبان دوست دارم.
خندیده بودم.
-انتحار انار چگونه می‌شود؟!
و او سر سفره ی شب یلدا با دانه کردن انارها روی دامن پر از گل های مریم نشانت داده بود. هر چند انارهایش سرخ نبودند و همچون دندان های شیری مراد کرم خورده و نامرتب بودند.
دمدمای ظهر مراد زنگ زد. آن هم سه بار پشت سر هم.
– مادر! امروز یادت نرفته که قرار دکتر داریم… راستی سلام…
و تو بی‌جواب سلام گفته بودی:
– نمی‌شود امروز سه‌شنبه است… نمی‌دانستی…
و نگذاشته بودی مراد بگوید:
– این دکتر فقط سه‌شنبه‌ها ویزیت می‌کند آن هم هر سه ماه یکبار…
کتری به غرغر می‌افتد. با چرخش انگشت زخمی‌ات گرومپ صدایش می‌خوابد. مثل خود توست وقتی کوکت ناساز باشد و دلت پر از حرف، دستی پر از نوازش می‌خواهی تا آرامت کند.
– باید خاک باغچه را زیر و رو کنم و موهایم را شانه کنم و دستی به صورتم بکشم.
عکسی را از روی سینه از لای سوتینت بیرون می‌آوری. مردی با چشمانی درشت از گردن به بالا، از لای قاب کهنه‌ی کاغذ، نگاهش را به نگاهت می‌دوزد. این بار از روی مرد نمی‌بوسی. او را به آرامی روی قلبت می‌گذارد و از تماس کاغذ بر روی سینه‌ات لبخند برلبت می‌آید. لپت گل می‌اندازد. به طرف اتاق می‌روی. عکس را لای قرآن می‌گذاری. شانه را از روی میزی بر می‌داری که چندین سال، آینه شمدانی عروسیت را به هر بهایی روی خود نگه داشته است. موهایت را فرق کج باز می کنی، چند بار به چشم‌های خسته‌ی زن داخل آینه خیره می‌شوی و زل می‌زنی به موهای سیاهی که راه به راه توی سفیدی موها برای خودشان جا باز کرده اند، دست به صورتت می‌کشی. آهت درون سینه‌ات با بهت که از چشمانت به قلبت فرو ریخته در هم می‌شکند. نه اشتباهی در کار نیست، فریاد می‌زنی و می‌ترسی برگردی، نکند که حتی با یک پلک زدن کوتاه، چشم‌های پر از شور زندگی‌اش که در میان مردمک چشمانت طلوع کرده‌اند، محو شوند و همانند تمام سه‌شنبه‌ها، در اوهامات ذهنت گم شوند. زبانت بند می آید.
-آمده است انگار
همانطور بر جا می‌مانی تا دست مردانه‌اش از پشت تو را در آغوش بگیرد. نفس گرمش را روی صورتت حس می‌کنی واقعی‌تر از وقتی که موقع سیب چینی، زیر درخت سیب دور از چشم همه گیرت می‌آورد. نگاهش آرامت می‌کند. بهت زده، شانه از دستت می‌افتد و خودت هم کمی آن طرف تر زیر پاهای او می‌افتی. به مرد و زنی می‌نگری که دست در دست هم از مقابل مردمک چشم‌های ثابت مانده‌ات به طرف درخت سیب می‌روند. امروز، باید آخرین سه‌شنبه‌ای بود که می‌رسید و رسیده بود.

مهری پاشافامیان

برنده‌ی جایزه‌ی سوم از نثر آذربایجان

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *