خانه / داستان / داستان کوتاه «۳۶۰ درجه» از شکیبا معظمی

داستان کوتاه «۳۶۰ درجه» از شکیبا معظمی

۳۶۰ درجه

بالای سرش ایستاده بود مثل آل! فقط آن آل‌ها آمدنشان ترسناک است و این یکی رفتنش‌. نمی‌توان جلویش را گرفت. مثل وهم شبانه است. یک نفر دیگر زیر سایه سیاه خوابی خاکستری می‌کرد. این یکی نه چشمان قشنگی داشت، نه لب و دهن جالبی، نه هیچ چیز شبیه آنچه در ستایش دلبر می‌نویسند. فقط اینکه هیچوقت نخواسته اینطور باشد عجیب است. اینکه در هر جایی تمام نورها را در هم حل می‌کند و تبدیل می‌شود به نقاشی‌ای که اصلا برایش مهم نیست تماشاچی دارد یا نه عجیب است. و اینکه تنها تماشاچی‌اش این‌قدر دوستش دارد عجیب است. راستی! این چندمی بود؟
– بیست و شش. بیست و هفت! بیست و هفتمی!
قطره قطره آب از سقف می‌چکید و انگار می‌خواست این بوم خشک نشده را خراب کند. قطرات آب روی سقف هی می‌رفتند و برمی‌گشتند، دست به دامان سقف می‌شدند و برای ماندن التماس می‌کردند، ولی دست آخر سنگین می‌شدند و می‌افتادند. با خود گفت: “افتادنی را نباید نگه داشت!”
کمی دیگر آن‌جا ماند. به گمانم این صحنه افتادن قطرات قلبش را نرم کرده بود اما چشمانش را مرطوب؟ هرگز!
کت دست دومش را پوشید. طبق یک عادت قدیمی همیشه لباس دست دوم می‌خرید، حتی اگر تمام لباس‌های دنیا را به او می‌دادید! دوست داشت بوی آدم‌هایی که هرگز ندیده را بدهد، دوست داشت در آشنایی با لباس غریبه‌ها گم شود. زیرگوش نقاشی دختر خوابیده گفت “خداحافظ بیست و هفتمی!” و در را بست و راهی شد.
حالا می‌رفت یک ساعتی توی خیابان پرسه می‌زد، دو ساعت در اتوبوس بی‌مقصد می‌نشست و یکسره، ریز ریز از چاه چشمانش آب می‌کشید بالا، هشت ساعت در رستوران و بار و مرکز خرید و ناکجاآباد می‌گشت و ساعت ده شب به خانه کوچکش برمی‌گشت و بفرما! فراموش کرد!
حالا فقط همان حس شیرین رهابودن مانده بود. نمی‌دانست چرا نمی‌تواند بماند! اصلا چرا باید می‌ماند؟ فقط این را می‌دانست که دیگران آنقدر ارزشش را ندارند که برای رها نکردنشان زجر بکشد‌. آن‌ها هم به راحتی فراموش می‌کنند. این مرض رفتن کرمی شده بود که زنده زنده روحش را می‌بلعید اما لولیدنش حس خوبی به او می‌داد.
فردایش از روی بی‌حوصلگی دنبال یکی دیگر می‌گشت و چشمش همان اول یکی را می‌گرفت. پیام می‌داد و آن‌ها هم سریع می‌پذیرفتند. نگفتم آدم‌های رها خود به خود خواهان دارند؟
او هم با خوشحالی “آقای فلان” را از تنش در می‌آورد و “آقای بهمان” جدیدی از توی کمد در می‌آورد و می‌رفت سر بخت بیست و هشتمی، در آدرس قدیمی، جای قدیمی، دخترکی که جدید نقاشی شده بود را می‌دید و می‌بوسیدش.
دختر هم وانمود می‌کرد او را نمی‌شناسد. آبرنگ‌های این یکی جوری در گلویش گیر کرده بود که به جای آدرس خانه، آدم‌های توی کمد لباسش را عوض می‌کرد.
از بیستمی تا حالا سلیقه‌اش هی تغییر می‌کرد، ولی سیصد و شصت درجه!

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *