خانه / نقد شعر / نقد شعر “خمپاره” اثر هیوا باجور/ منتقد: لیلا بالازاده

نقد شعر “خمپاره” اثر هیوا باجور/ منتقد: لیلا بالازاده

خمپاره

افتاده ام تخت
مثل یک خمپاره لخت
که هی گود می شود در خود
من غمی بزرگم
که هیچ کلمه ای
 نام کوچکم را نمی گوید
اما تو صدایم کن جنگ
تا از یاد ببرم همه را

این سطرهای اجاره ای
به هیچ دردم نمی خورد
و این خواب لکنته
از بالای هیچ نمی کند پرتم

تفنگ را بردار
شقیقه را نشانه بگیر
و بعد مثل گلوله دفن
لای همین سطر
که مثل تابوت
از حرف خالی ست

اصلن این حرف ها مال تو
چارپایه ای می کنم دست و پا
تا قدم برسد به خودم
که می برد قلبم را تنهایی
مثل باد

صدایم کن مرگ
تا کسی دوستم نداشته باشد
نگران نباش عزیزم
مثل وا، رفته ام از خانه
در نیست پشت سرم بسته
دیوار است

می کنی دست دست و دستی پا نمی دهد به دوستی
برای لبخندی که نمی زنم
گریه نمی کند کسی

کسی راست نمی شود اینجا
که راست بگوید بلند
من اما راستم
و خوب می دانم
برای این مرگ عزیز
خرما پخش نمی کند کسی

چشم هام دو گربه ی معصوم
و اشک
مثل چنگ هی پلک ام را می زند

وقت کوتاه است عزیزم
صدایم کن نرو
 بعد مثل دریا به خانه ام بریز
تا ببینی
برای بغضی که جا نمی شود در گریه
 مرگ هم کاری نمی کند

هیوا

نقد:
تنهایی و عمقِ دنیایِ شخصی، به علتِ غنایِ حسی از جمله موضوعاتی هستند که توسط شاعران زیادی به عنوانِ موتیفِ مقید شعر انتخاب شده‌‌اند و در این شعرِ بدونِ نام‌ نیز با این انتخاب مواجه هستیم که با رویکرد پساساختارگرای جزئی‌نگر به بررسی آن می‌پردازیم.

افتاده ام تخت
مثل یک خمپاره لخت
که هی گود می شود در خود
من غمی بزرگم
که هیچ کلمه ای
 نام کوچکم را نمی گوید
اما تو صدایم کن جنگ
تا از یاد ببرم همه را

اپیزود ابتدایی، به زیبایی فرو رفتن راوی در عمقِ تنهاییِ خود را به تصویر می‌کشد اما هر چه در شعر به سمتِ سطرهای نهایی پیش می‌رویم، به نظر می‌رسد شاعر موفق نبوده به غنی‌سازیِ این تصویر پرداخته و موتیف‌های مجانبیِ مناسبی برای آن انتخاب کند.
در این اپیزود، به غم و رنجِ ناشی از جنگ و درگیریِ درونی، با استعاره‌ی تخت‌خواب از مکانِ جنگ پرداخته شده است. فضاسازی، تصویر فردی افتاده در تخت‌ را نشان می‌دهد که چنان درگیرِ جنگِ درونی است که گویی خود به یکی از ادواتِ جنگی مسخ شده و مانند خمپاره‌ای لَخت و ساکن، روز به روز بیشتر در جایی که فرود آمده (روی تخت) فرو می‌رود و گودالی می‌سازد که این گودال می‌تواند گورِ او هم باشد. در ادامه‌ی شعر، خواهیم دید که به این تصویرِ گور و دفن شدن، باز هم اشاره شده است.
هم‌چنین شاعر توانسته با به کارگیری کلماتِ تَخت/لَخت، گود/خود، قافیه‌های درونی بسازد.‌ کلمه‌ی لخت، با تغییرِ نوعِ خوانش (لَخت، لُخت) کارکردِ چندمعنایی می‌تواند به خودبگیرد و در هر دو حال، معنای متناسبی داشته باشد: راوی، لُخت روی تَخت دراز کشیده/ خمپاره به حالِ لَخت و ساکن در گودال افتاده.
در سطر بعدی، راوی کلِ وجود خود را یک غم بزرگ می‌داند به طوری که هیچ‌کس او را به اسمِ کوچک صدا نمی‌زند. کنایه از این که کسی با این غم بزرگ، آشنا و صمیمی نیست و راوی در گودالِ تنهاییِ خود فرو می‌رود.
و در ادامه خطاب به دوم‌شخص می‌گوید:
اما تو صدایم کن جنگ
تا از یاد ببرم همه را
اگر مخاطبِ راوی، بخواهد با او دوست شود و جنگ صدایش کند، آن‌گاه شخصیتِ راوی، وجهی از خود را نشان می‌دهد که متناسب با جنگ است، یعنی با “همه” سرِ ناسازگاری داشته و همه را فراموش می‌کند.

این سطرهای اجاره ای
به هیچ دردم نمی خورد
و این خواب لکنته
از بالای هیچ نمی کند پرتم
راوی که روی تختِ خود افتاده می‌خواهد به خواب برود، اما حتی خواب هم حواسِ او را از درگیری‌های ذهنی‌اش پرت نمی‌کند. کلمه‌های “لکنته”، “بالا” و “پرت” تصویرِ پرت شدن اتومبیلی فرسوده از بالایِ دره‌ را رسم می‌کنند و راوی خوابِ خود را مانند اتومبیلِ قراضه‌ای می‌داند که چنان از کار افتاده که حتی نمی‌تواند او را به ته دره پرت کند.

تفنگ را بردار
شقیقه را نشانه بگیر
و بعد مثل گلوله دفن
لای همین سطر
که مثل تابوت
از حرف خالی ست

اصلن این حرف ها مال تو
چارپایه ای می کنم دست و پا
تا قدم برسد به خودم
که می برد قلبم را تنهایی
مثل باد
در دو اپیزود بعدی، شاعر از فضای تخت و تنهاییِ راوی جدا شده و به فضای متن و کلمات می‌پردازد. به طوری که مکانِ جنگ به لا به لای سطرهای شعر تغییر می‌کند. شاعر به زیبایی، شلیک شدن گلوله به شقیقه را به دفن شدن گلوله تشبیه می‌کند و در ادامه، سطرهای شعر را استعاره‌ای از تابوت‌های خالی در نظر می‌گیرد، تابوت‌هایی که حروف می‌توانند آن‌ها را پر کنند.
چارپایه، وسیله‌ای‌ست که با ایستادن روی آن، دستِ شخص به اشیای بلندتر برسد و راوی به زیبایی اظهار می‌کند که دستش به خودش نمی‌رسد و حتی برای خودش هم در دسترس نیست. بالا رفتن از چارپایه و رسیدنِ دست به “خود”، می‌تواند تاویل به خودکشی و مرگ شود.
دو سطر “که می برد قلبم را تنهایی/ مثل باد” اضافی هستند و کمکی به فضاسازی نمی‌کنند.
صدایم کن مرگ
تا کسی دوستم نداشته باشد
نگران نباش عزیزم
مثل وا، رفته ام از خانه
در نیست پشت سرم بسته
دیوار است
حال راوی از مخاطب می‌خواهد نام او را مرگ صدا کند تا با این نام دیگر کسی دوستش نداشته باشد. اما دلیلِ این نام‌گذاری و این تعلیل مشخص نیست. چرا راوی نمی‌خواهد کسی دوستش داشته باشد؟
دو سطر بعدی، به صورت واضح بیان می‌کنند که دری پشتِ سرِ راوی بسته نیست بلکه اساسا هیچ دری از ابتدا نبوده، بلکه دیواری بوده است. این نحوه‌ی بیانِ مستقیم و آشکار، شاعرانه نیست و هیچ جایِ کشفی برای مخاطب باقی نمی‌گذارد.
استفاده از کلماتِ “وا” و “خانه” در سطرِ “مثلِ وا، رفته‌ام از خانه”، به لحاظ آوایی، واژه‌ی خانواده را در ذهن تداعی می‌کند و می‌تواند تاویل به ترکِ خانواده و نبودنِ هیچ راهِ ارتباطی با آن‌ها بشود. وقتی دری بسته باشد، می‌توان تصور کرد که آن درِ بسته، باز بشود اما دیوار، مانعی است که همواره فرمِ جداکنندگی خود را حفظ می‌کند. به این ترتیب، تنهاییِ درونیِ راوی، از نوعِ گذرا و قابلِ رفع شدن نیست، بلکه ذاتی و دائمی است.

می کنی دست دست و دستی پا نمی دهد به دوستی
برای لبخندی که نمی زنم
گریه نمی کند کسی
به نظر می‌رسد این اپیزود برای بازیِ زبانی با اصطلاحِ دست‌دست کردن و دست و پا و ایجاد آهنگِ آواییِ زیبا آورده شده و کمکی به تصویرسازیِ شعر نمی‌کند. اما شاعر می‌توانست با استفاده از کلمات دست و پا و دست‌دست کردن، به توصیفِ صحنه‌ی فردِ در حالِ تقلای از دار آویخته شده پرداخته و فضای خودکشی را ترسیم کند.

کسی راست نمی شود اینجا
که راست بگوید بلند
من اما راستم
و خوب می دانم
برای این مرگ عزیز
خرما پخش نمی کند کسی

چشم هام دو گربه ی معصوم
و اشک
مثل چنگ هی پلک ام را می زند

کلمه‌ی راست در این‌جا، به تنهایی کارکردی ندارد زیرا نه هم‌نشینِ مناسبی برای آن ذکر شده و نه متضادی برای آن. در نتیجه، سطرِ “کسی راست نمی‌شود اینجا” دچار ابهامِ تاویلی می‌شود. شاعر می‌توانست با انتخاب کلمات و نشانه‌هایی مترادف یا متضاد، به تاویلِ این اپیزود کمک کرده و از کلمه‌ی راست، کار بیشتری بکشد.
تشبیه چشم‌ها به گربه و چنگ زدن آن‌ها، صرفا برای نشان دادن گریه‌ی راوی ذکر شده‌ است.
نشانه‌های مرگ، خرما، گریه، می‌توانند فضای یک مراسمِ تدفین را تداعی کنند اما ابهاماتی وجود دارد. چرا راوی خود گریه می‌کند؟ چرا کسی خرما پخش نمی‌کند؟ آیا این سطرها برای به تصویر کشیدنِ خودکشی آورده شده‌اند؟ چرا این مرگ عزیز است؟
وقت کوتاه است عزیزم
صدایم کن نرو
 بعد مثل دریا به خانه ام بریز
تا ببینی
برای بغضی که جا نمی شود در گریه
 مرگ هم کاری نمی کند
اگر خوانشِ سطرِ “صدایم کن نرو”، با توجه به دو مورد قبلیِ صدا کردنِ اسم راوی (صدایم جنگ، صدایم کن مرگ) تاویل به صدا کردن نامِ راوی به “نرو” شود، آن‌گاه سوالی که پیش می‌آید این است که دلیلِ این نام‌گذاری، تردیدِ راوی و نیاز به تردید در رفتن، چیست.
اما اگر خوانش به این شکل باشد: “صدایم کن. نرو!”
در این صورت راوی، از مخاطبِ خود می‌خواهد او را صدا زده و از پیشِ او نرود. این درخواستِ راوی از مخاطب برای ترک نکردن و تنها نگذاشتنش، با منطقِ شعر سازگار نیست زیرا راوی به دفعات اشاره کرده که به تنهاییِ خود خو گرفته و حتی میل به خودکشی دارد.‌ پس مخاطب او چه کسی است که راوی با وجودِ تنهاییِ عمیقش، از او می‌خواهد نرود؟ شاعر می‌توانست با به کار بردنِ نشانه‌ها و سرنخ‌هایی در مورد مخاطبِ راوی، اطلاعاتی بدهد.
در این اپیزود، با دو رویدادِ مشابه مواجه می‌شویم: دریایی که در خانه جا نمی‌شود/ بغضی که در گریه جا نمی‌شود. راوی از مخاطبِ خود می‌خواهد مانند دریا به خانه‌اش بریزد تا خودش ببیند که جا نمی‌شود، همان‌طور که بغضش در گریه جا نمی‌شود (کنایه از سنگینی بغض). اما وجوهِ تشبیه، تناسبِ معنایی ندارند: “دریا/بغض”، “خانه/گریه”. برای مثال شاعر می‌توانست به جای کلمه‌ی “خانه”، از “گودال” استفاده کند تا در مقابلِ دریا، هم‌نشینی ایجاد کند.
هم‌چنین دلیلِ صمیمی شدنِ راوی با مخاطب و دراماتیک شدنِ لحن هم مشخص نیست در حالی که در ابتدا راوی ادعا کرده بود کسی او را با اسمِ کوچک صدا نمی‌زند.

راوی در سه بخشِ مختلف شعر، از مخاطبِ خود می‌خواهد او را به نام‌های جنگ، مرگ و نرو صدا کند اما به لحاظِ اجرایی و منطقِ شعری، در نشان دادن ارتباطِ بینِ این نام‌ها موفق عمل نکرده است.
در انتها، به شاعر پیشنهاد می‌شود نامی برای شعر خود انتخاب کرده و اصولِ نگارشی را در متنِ خود رعایت کند. ویرایشِ پیشنهادی برای این شعر نیز به صورتِ زیر ارائه می‌شود:

افتاده‌ام تخت
مثل یک خمپاره لخت
که هی گود می‌شود در خود
من غمی بزرگم
که هیچ کلمه‌ای
 نام کوچکم را
صدا نمی‌زند
تو اما صدایم کن جنگ
تا از یاد ببرم همه را

این سطرهای اجاره‌ای
به هیچ دردی نمی‌خورند
این خواب لکنته
پرتم نمی‌کند از بالایِ هیچ

تفنگ را بردار
شقیقه را نشانه
مثل گلوله دفن
لای همین سطر
که مثل تابوت
خالی از حرف

اصلن این حرف‌ها مال تو
چارپایه‌ای می‌کنم دست و پا
تا برسم به قدِ خودم

صدایم کن مرگ
کسی دوستم نداشته باشد
نگران نباش عزیزم
مثل وا، رفته‌ام از خانه
رویِ دیوارِ پشتِ سرم
دری نیست

کسی بلند نمی شود اینجا
که درست بگوید
من اما راستم
و خوب می‌دانم
برای این مرگ عزیز
خرما پخش نمی‌کند کسی

چشم‌هام دو گربه‌ی معصوم
و اشک
مثل چنگ
هی پلک می‌زند

صدایم کن نرو
 مثل دریا به گودالم بریز
تا ببینی
برای بغضی که جا نمی‌شود در گریه
 مرگ هم کاری نمی‌کند

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *