خانه / نقد داستان / نقد داستان کوتاه «مه‌سعید» نوشته‌ی ساحل نوری /منتقد: محمد مروج

نقد داستان کوتاه «مه‌سعید» نوشته‌ی ساحل نوری /منتقد: محمد مروج

نقد داستان کوتاه «مه‌سعید» نوشته‌ی ساحل نوری منتقد: محمد مروج
برای خواندن داستان به انتهای نقد مراجعه کنید.
_______________________

اکثر انسان‌های عادی و نرمال در مواجهه با هر پدیده‌‌ای درپی آنند که با تجزیه و تحلیل معنایش را بفهمند. یعنی با توجه به معلول یا مدلولی که می‌بینند، دنبال دال یا علتش بگردند. به نتیجه رسیدن چنین پروسه‌ای ذاتن به شخص آرامش می‌بخشد. بر همین اساس اکثر مکتب‌ها و دکّان‌های فکریِ بشری ازین خصلت انسانی (نادانی) سوءاستفاده می‌کنند و راه‌حل‌های مدنظر خود را به خورد پیروان‌شان می‌دهند. خرافات و اعتقاد به نیروهای نادیدنی و پشت پرده که موتیف مقید داستان «مه‌سعید» است از جمله این پاسخ‌ها هستند. درواقع مروّجان دروغ و نادانی بجای این‌که در بهبود زندگی آدمی نقش مؤثری داشته باشند، با تزریق مسکّنِ جهل و خرافه بدبختیش را توجیه می‌کنند. در داستان کوتاه مه‌سعید با باوری عامیانه مواجهیم: خرافه‌ی حاصل از دیدن جنازه‌ی حواصیل که مساوی‌ست با بدبختی و بدبیاری. این اتفاق یعنی دیدن حواصیل مُرده توسط شخصیت اول داستان یا همان مه‌سعید چندین بار می‌افتد. دفعه‌ی اول پلیس به انبار خرابه می‌ریزد و ویسکی و سایر کالاهای موجود در آن را ضبط می‌کند. بار دوم پدرش در دریا غرق می‌شود و دفعه‌ی بعد مادر مه‌سعید از غم بوآ و این‌که جنازه‌ش را دریا پس نداد، می‌میرد. بار آخر هم قایقش حین جابجایی کالا در دام گشت ساحلی می‌افتد.
شغل مه‌سعید حمل‌ونقل اجناس غیرقانونی یا به تعبیری قاچاق کالاست. بشخصه روی کار چنین افرادی برچسب قاچاق نمی‌زنم. سوخت‌بر، کولبر، شوتی و مشاغلی ازین دست که برای تأمین نیازهای اولیه‌ی زندگی چنین کارهایی انجام می‌دهند، قاچاقچی نیستند. آیا فرصت‌های شغلی خوبی برای‌شان هست و می‌توانند مشاغل بهتری داشته باشند؟ آیا به دلخواه خود به کار پراسترس و خطرناک قاچاق روی می‌آورند؟ واژه‌ها بار معنایی دارند بنابراین نباید با برچسب قاچاقچی تمرکز را از بانیان اصلی برداشت و جامعه را گول زد. اصلِ کاری‌ها جای دیگری‌اند و بدون هیچ خطری سود زیادی می‌بَرند. پس بهتر است امثال مه‌سعید را همان شوتی یا جابجا‌کننده‌ی بار بنامیم.
حوادث بالا (چندبار دیدن حواصیل) همگی معلول‌اند و مه‌سعید می‌خواهد علت وقوع‌شان را در جسد پرنده‌ی بیچاره که هیچ قدرتی ندارد، بیابد. اما نهایتن می‌فهمد ریشه‌ی این اتفاقات در دشمنی دوستش «خالوعمید» با او بر سر زنی بنام «زری» نهفته است: خالوعمید گرای انبار را داده، قایق بوآ را خراب کرده و احتمالن گشت ساحلی را در جریان جابجایی اُرگ‌های «شیخ» توسط مه‌سعید گذاشته.
برسیم به نام داستان. سعید که از ریشه‌ی سعد بر وزن فعیل آمده به معنای سعادتمند و خوشبخت است. از آن سو مَه هم به معنای ماه ابژکتیو است و هم برج تشکیل شده از ۳۰ روز. پس می‌توان دو تأویل از مه‌سعید داشت: یکی قرصِ ماه خوشبخت و دیگری تاریخ خوش‌یمنی که پسر در آن متولد شده.
گارد این نقد از لحاظ محتوا جامعه‌شناسانه است، چون در کنار عناصر داستان به بررسی و واکاوی چند معضل مهم اجتماعی نیز می‌پردازم. از جنبه‌ی فرمی هم از زاویه‌ی دید یک پساساختارگرای کلی‌نگر با اثر برخورد خواهم کرد.
هر داستان زمینه‌ای (setting) دارد که حوادث و رخدادها در آن شکل می‌گیرند. نویسنده زمینه را باتوجه به مشاهدات عینی و توصیف از طریق زبان برای مخاطب می‌سازد. به عبارت دیگر زمینه که با مکان و زمان ارتباط دارد، بستری‌ست که اَعمال در آن رخ می‌دهند. مخاطب همیشه باتوجه به نمادها و نشانه‌های موجود، شخصیت داستانی را بعنوان یک موجود مادی و عینی مجسم می‌کند. مثلن چوبک در تنگسیر خصوصیات ظاهری و فکری زارمحمد را طوری می‌سازد که توجیه‌کننده‌ی کارهای او باشد. زارممد قوی و شجاع است و سر نترسی دارد. از سوی دیگر زندگی در کپر و فقر مادی باعث شده آدم ساده‌ای باشد که براحتی سرش کلاه می‌رود. یعنی نویسنده طوری صحنه را می‌چیند که حوادث بعدی را بتوان پیش‌بینی کرد.
در کنار زمینه عنصر دیگری هم هست که درخدمت فضاسازی‌ست: محیط یا اتمسفر (atmosphere) که شامل فضای فکری و ذهنیِ اطراف شخصیت‌ها می‌شود. به بیانی دیگر، زمینه در اکثر مواقع عینی و واقعی و غیرقابل تغییر است در حالی که محیط در ذهن خواننده شکل می‌گیرد. حال ببینیم این دو مؤلفه در مه‌سعید چگونه‌اند و آیا در ارتباط با اتفاقات داستان هستند یا نه.
زمان داستان بین حال و گذشته تغییر می‌کند. مهم‌ترین رخداد زمان حال تعقیب و گریز پلیسی‌ست یعنی بالارفتن آدرنالین، هیجان و استرس. از سوی دیگر جدال بین خالوعمید و مه‌سعید یا نوع رابطه‌ی این دو با زری یا فرار عمید و زری با همدیگر که در زمان گذشته رخ می‌دهند و مخلوطی از عشق و سکس‌اند، باز ریتم و زمینه‌ی تند و تیزی را می‌طلبد. درهمین رابطه نشانه‌های زیر را در داستان می‌خوانیم: هوای گرگ و میش (هم تداعی‌کننده‌ی جدال دزد و پلیس و هم اشاره به وضعیت مبهم مه‌سعید که علت بدبیاری‌هایش را نمی‌داند)، گرمی خورشید، دل مه‌سعید بهم می‌خورد و رابطه با دریازدگی و نیز بالاآوردن آخر داستان (اینقدر هیجان داشته که استفراغ می‌کند)، جهنمِ جزیره، صافیِ دل مه‌سعید و ارتباطش با دریادل بودن، دست‌های سیاه و زحمتکش، تابش نور خورشید، ملافه‌ی سفیدی که روی اُرگ‌ها گذاشته‌اند (شبیه کفن و ارتباط با مرگ پدر و مادر)، هن‌هن موتور و خط سفید و پرحباب دنباله‌ی قایق، مه روی آب، خورشید پشت ابر (در ارتباط با توطئه‌ و دسیسه‌های عمید)، ساعت دور طلا و شباهتش با خورشید، قاچ دادن موج‌ها توسط قایق حین فرار، صدای تلق‌تلق سینه‌ی قایق وقتی با سرعت درحال فرار است، با چاقو کفن سفید را جِردادن، برقع زری (نماد مخفی‌کاری و نیز ظاهر دختران جنوبی) و موج بزرگی که دهان مه‌سعید را شور می‌کند.
تمامی این نشانه‌ها و تصاویر که بیشتر ابژکتیواند، در ذهن مخاطب فضایی می‌سازند که با درون‌مایه‌ی داستان همخوانی دارد. یعنی زمینه برای آن شور و هیجان روابط بین شخصیت‌های داستانی و نیز حوادثی که هم در حال و هم در گذشته می‌افتد، بخوبی فراهم شده. نویسنده باید دقت کند و مثلن اگر موتیف داستان درباره‌ی مرگ است، زمینه‌ پُر از گرما و نور خورشید و ضرب‌آهنگ و ریتم تند نباشد و بالعکس. پس در این داستان زمینه و موتیف برهم منطبق‌اند.
اگر اتمسفر کار را هم بررسی کنیم، می‌بینیم لهجه و باورهای محلی بخوبی فضاسازی می‌کنند. تکیه‌کلام‌ یا اصطلاحاتی مثل یلا یلا بدو ماشالا، ها بروم خلاص، خفتیِ انبار، گرید (گرا یا خبرچینی)، کار ای خالو عمید کثافته، شوتی، بوا و… همگی هم بیان‌گر مکان وقوع داستان هستند و هم به نوعی نماد طبقه‌ی اجتماعی شخصیت‌ها.
بنابراین طبق تجزیه و تحلیل ذکر شده می‌توان چنین نتیجه گرفت زمینه و اتمسفر در مه‌سعید فضایی ملموس و باورپذیر می‌سازد که در درک بهتر روابط علت و معلولی به مخاطب کمک می‌کند.
ساختار داستان یا ساختار روایی ترتیبی‌ست که در آن رویدادها به صورت آغاز، میانه و پایان در یک رمان یا داستان سازماندهی می‌شود. این مؤلفه مستقیمن بر نحوه‌ی پیش‌برد طرح (plot) و چگونگی معرفی نیروهای محرک آن (شخصیت‌ها، موانع، محیط و غیره) در ذهن خواننده تأثیر می‌گذارد. در یک ساختار رواییِ کاملن کنترل‌شده و حرفه‌ای، مخاطب به پاسخ تمام سؤالاتی که در طرح‌وتوطئه و یا خرده‌روایت‌ها توسط نویسنده طرح شده می‌رسد. به عبارت دیگر ساختاربندی خوب طرح داستان، تجربه‌ی رواییِ رضایت‌بخشی ایجاد می‌کند و باعث تأویل‌پذیری و چندمعنایی می‌شود.
تئوری‌پردازان ادبی تقسیمات بسیار متنوعی از ساختار روایت یا پیرنگ ارائه کرده‌اند که کلی‌ترین‌شان طرح موازی، دایره‌ای، پلکانی، جعبه‌چینی، هرم فریتاگ و منحنی فیشته هستند.  زمان در مه‌سعید غیرخطی‌ست چون در کنار طرح‌وتوطئه‌ی اصلی (جابجایی جنس غیرقانونی‌) با فلاش‌بک و یادآوری خرده‌روایت‌هایی که در گذشته اتفاق افتاده‌اند مواجهیم. از سوی دیگر ساختار روایی مه‌سعید موازی (parallel) یا نردبانی‌ست چون در این نوع ساختار چند روایت مجزا داریم که توسط یک شخصیت، رویداد یا موضوع مشترک به هم مرتبط شد‌ه‌اند. البته این‌ها تئوری‌های قطعی و غیرقابل تغییر نیستند. چه بسا یک داستان بر چند ساختار منطبق باشد. این دیگر به منتقد و شیوه‌ی انتخاب و استدلالش بستگی دارد.
در مه‌سعید دو نوع روایت داریم: اصلی و فرعی. برای بررسی بهتر باید از ساختارشکنی یا واسازی (deconstruction) کمک بگیریم. یعنی روایت را بشکنیم و هرکدام از اجزاء را جداگانه بخوانیم.
روایت اصلی به همراه جزئیاتش به این شرح است:
الف_ «شروع یا کنش رو به افزایش»: بارزدن جنس غیرقانونی در قایق برای انتقال به جزیره‌ی هرمز و سپس حرکت کردن و دیدن شوتی‌هایی که درحال بازگشتند.
ب_ «نقطه‌ی اوج»: شخصیت اصلی در دام پلیس می‌افتد و بجای توقف فرار می‌کند و درهمین حال اُرگ و ویدیوها را به دریا می‌اندازد. این بخش با تیراندازی از سوی گشتی به پایان می‌رسد.
ج_ «نقطه‌ی سقوط یا فرود»: مه‌سعیدِ زخمی مجبور به توقف می‌شود و وقتی بعلت خونریزی و استفراغ نای حرکت ندارد، معمای داستان رمزگشایی می‌شود. یعنی می‌فهمد زری و عمید همدست شده‌اند و با مسموم کردن حواصیل‌ها ابتدا خواسته‌اند پیام تهدیدآمیز برایش بفرستند و سپس ضربه‌شان را زده‌اند. یعنی به پلیس گرا دادند، قایق پدرش را خراب کردند و با شله‌زرد سمی مادرش را کشتند. درواقع مه‌سعید بدبیاری‌های خود و اطرافیانش را به نعش پرنده نسبت می‌داد، چون سطح سواد و فرهنگش پایین بود و نمی‌توانست علت ماجراها را بفهمد. در صورتی‌ که هدف اصلی دسیسه‌ها خودش بود و هر بار از سر شانس و بطور اتفاقی نجات می‌یافت؛ چرت سر ظهر باعث شد در انبار نباشد، پدرش آن روز بجایش به دریا رفت و نهایتن چون شله‌زرد دوست نداشت ننه همه‌ی آن را خورد و مُرد. اگر مه‌سعید از زاویه‌ی دیگری به قضایا می‌نگریست، متوجه می‌شد که برعکس، او آدم خوش‌شانسی‌ست که هربار از دام جَسته و صدمه‌ای ندیده. انسان معمولن اتفاقات بد را بیشتر بخاطر می‌سپارد. حال اگر قبلش یک رخداد چندین‌بار تکرار شود، مثل مه‌سعید این دو را بهم ربط می‌دهد و به نتیجه‌‌ای اشتباه می‌رسد. در صورتی‌که خوب اگر فکرش را بکار بیندازد، می‌فهمد حواصیل زنده از دخالت در امور زندگی انسان ناتوان است، چه برسد به مرده‌اش! این مسأله به ضعف فرهنگ و آموزش در یک جامعه‌ی توتالیتر بازمی‌گردد. چنین حکومتی عمدن مردمش را در فقر و تنگدستی نگه می‌دارد تا نخوانند، ندانند، فکرشان وسعت نیابد و راحت‌تر سواری دهند.
اکنون می‌رسیم به میکروداستانک‌های فرعی که در زمان گذشته رخ داده‌اند و به فهمِ چرایی رخدادها کمک می‌کنند. این اتفاقات در ساختار نردبانی به موازات روایت یا روایت‌های اصلی پیش می‌روند و دارای نقاط مشترک با آن هستند.
بطور کلی در مه‌سعید ۸ خُرده‌روایت وجود دارد که به ترتیب زیر در داستان آمده‌اند:
۱_ حمله‌ی پلیس به انبار اجناس قاچاق بخاطر گزارش کسی که هنوز هویتش مشخص نیست.
۲_ اعتراف مه‌سعید نزد دوستش خالوعمید به سکس با زری. عمید عصبانی می‌شود و از همینجا بدبیاری‌های مه‌سعید کلید می‌خورد.
۳_ مه‌سعید زری را جنده‌ی محل خطاب می‌کند و از آنجایی که عمید عاشقش شده کارشان به دعوا می‌کشد. از لحاظ زمانی شماره‌ی ۳ ادامه‌ی خرده‌روایت ۲ است چون در این بخش هم نویسنده تأکید کرده بدبیاری‌ها از همین روز شروع شدند.
۴_ مرگ ناگهانی پدر در دریا و سپس ظاهرن ایست قلبی مادر مه‌سعید در غم غرق‌شدن بوا. البته در انتهای داستان مشخص می‌شود ننه مسموم شده و مرگش طبیعی نبوده.
۵_ مه‌سعید حین گفتگو با زری تهدید می‌کند از عمید انتقام می‌گیرد. انگار بو برده گرای انبار را چه کسی داده. با وجود این‌که مدتی‌ست عمید غیبش زده اما در این میکروروایت تئوری فرار همزمان او با زری باطل می‌شود چون زری هنوز در جزیره است. شاید می‌خواهند جلب‌توجه نکنند و نقشه‌شان را راحت‌تر پیش ببرند.
۶_ روایت کودکی و بعد جوانیِ مثلث عمید، سعید و زری. ازینجا مشخص می‌شود زری عاشق سعید شده.
۷_ سرخوردگی زری از عشق به سعید. زری فهمیده مه‌سعید فقط او را برای سکس می‌خواهد. شاید جرقه‌ی همدستی با عمید و انتقام ازینجا خورده شده.
۸_ دیالوگ زری و سعید کنار دریا. حال زری‌ست که او را طرد می‌کند.
همانطور که ابتدای نقد اشاره شد، موتیف مقید داستان درباره‌ی خرافات و اعتقادات پوچ است. یعنی یک‌سری اتفاقات تلخ برای کاراکتر اصلی می‌افتد که در ابتدا بخاطر باور مردمان محلی و نادانی خودش آن‌ها را به مرگ حواصیل‌ها مرتبط می‌کند، اما آخر سر می‌فهمد تمام آن‌ها ریشه‌ی واقعی و عینی و انسانی دارند. بعبارت بهتر روایت‌های فرعی بالا «چرایی» و «چگونگی» طرح‌و‌توطئه‌ی داستان را مشخص می‌کنند: چرا زری و عمید برای انتقام به مه‌سعید ضرر و صدمه می‌زنند؟ چون هردو دلایل قانع‌کننده و منطقی برای تنفر دارند. عمید عاشق زری شده. یک حس کاملن طبیعی و انسانی. پس وقتی سعید معشوقه را جنده و هرجایی خطاب می‌کند، او در ذهنش نقشه‌ی انتقام می‌کشد. شاید اگر چنین اتفاقی در یک جامعه‌ی مدرن رخ دهد، شاهد این جنگ و جدال‌ها نباشیم اما مکان داستان ما جزیره‌ای دورافتاده‌ست با مردمی ناموس‌پرست و ارتجاعی. همان‌ها که اگر فقط جلوی‌شان بگویی خواهرت خراب است، بدون تحقیق و پرسش به او صدمه می‌زنند یا می‌کُشند. از سوی دیگر زری هم وقتی می‌بیند به کسی دل بسته که او را فقط برای ارضای شهوتش می‌خواهد، کینه‌اش را به دل می‌گیرد.
درکل روابط علت و معلولی در مه‌سعید بخوبی طراحی شده‌اند، طوری‌که مخاطب می‌تواند بعد از اتمام خوانش به پرسش‌هایی که با خواندن متن در ذهنش بوجود آمده پاسخ دهد.

حال در بخش پایانی با ارائه‌ی چند پیشنهاد نقد را تمام می‌کنیم. پیشاپیش بگویم باتوجه به مطالبی که گفته و تحلیل شد، مه‌سعید درکل داستان خوبی‌ست و وقتی چنین باشد، منتقد دستش باز است تا دقیق‌‌تر و سخت‌گیرانه‌تر پیشنهاد دهد. بنابراین این ریزبینی هم به نویسندگان کمک می‌کند تا کامل‌تر بنویسند، هم به مخاطب تا بهتر بخواند. 
در داستان بعضی حوادث هستند که رابطه‌ی علت و معلولی محکمی ندارند و می‌شد با اضافه کردن چند جمله آن‌ها را بهتر کرد. مثلن چرا خالوعمید عاشق جنده‌ی جزیره شده؟ در شرایط عادی و در یک جامعه‌ی سنتی بعید است مردی چنین حسی نسبت به روسپی محل داشته باشد، پس بهتر بود نویسنده بیشتر دلیل این عشق را تشریح می‌کرد. اهمیت این تشریح بخاطر این است که مبنا و عامل تمام حوادث داستان از همینجا استارت می‌خورد: کینه‌ی عمید از سعید. این حس آن‌قدر قوی‌ست که عاشق می‌تواند بخاطرش قتل کند پس چنین کاری حتمن دلیل قرص و محکمی می‌خواهد. مثلن نشان می‌داد عمید از همان کودکی زری را عاشقانه و تا پای جان دوست داشته و این امر تا جوانی همراهش بوده، طوری که برایش اهمیتی ندارد زری چه کاره است و دیگران درباره‌ش چه می‌گویند. یا خرابکاری قایق مه‌سعید چه بوده که باعث شده با یک موج درهم بشکند و بوا بمیرد؟ یا ابعاد قایق مه‌سعید چقدر بوده و چند ارگ و ویدیو در آن بار زده‌اند؟ هرچند  جایی می‌گوید ۲ ارگ را قربانی کرد یا از ۱۱ تا فقط ۲ ارگ باقی مانده، ولی بهتر بود از همان ابتدا تعدادشان را دقیقن می‌گفت. این تعداد و ابعاد در توصیف صحنه‌ی تعقیب و گریز بکار می‌آید. به این شکل که هرچه مدت زمان فرار طول می‌کشد، به همان میزان و به تدریج از تعداد اجناس قاچاق کم می‌شود تا نهایتن چیزی باقی نماند. یا مثلن رابطه‌ی بین مه‌سعید و صاحب بار یعنی شیخ چگونه است که شیخ می‌گوید اگر به گشتی‌ها برخوردی نترس، همه‌ی بار را بریز در دریا. دارایی هرکس برایش عزیز است مگر اینکه مه‌سعید عزیزتر از جنس قاچاق باشد. می‌شد روی این مسأله هم کار کرد و چند جمله‌ای نوشت. مثلن شیخ با بوا بزرگ شده و دوست صمیمی بوده‌اند و اکنون بعد از یتیم شدن، جانِ پسر دوست عزیزش از همه‌چیز باارزش‌تر است.
از لحاظ محتوا، نویسنده سعی کرده قضاوت نکند و فقط ناظر بی‌طرف ماجراها باشد. مثلن نظری درباره‌ی فضای ضدزن یا مقوله‌ی قاچاق در چنین جوامعی ندهد و مانند کاراکترهای داستانش برای تحقیر یک زن از واژه‌ی جنده استفاده کند. درواقع هرآن‌چه در واقعیت می‌افتد، بیان کرده و نخواسته با طرح نظر و افکارش بیش بر طول داستان بیفزاید. بعنوان نمونه چرا زری کارش به روسپی‌گری کشیده؟ چرا تمام روزنه‌ها برای کسب درآمد یک زن را می‌بندند تا او مجبور شود تنش را بفروشد؟ آیا کارگران جنسی ازین‌کار لذت می‌برند؟ یا چرا در یک مملکت جان انسان پشیزی ارزش ندارد اما وسیله و دستگاه موسیقی حرام است؟ چرا در دوره‌ای برای حمل ویدیو به آدمی شلیک می‌کنند و جانش را که بزرگترین دارایی هرکس است تهدید می‌کنند اما ۱۰ سال بعد ویدیو آزاد می‌شود؟ پس تکلیف کسانی که زندانی یا کشته شده‌اند چه؟ اصلن چرا به چنین وسایلی آلت می‌گویند!؟ یا چرا باید بخاطر یک شئی بیجان به آدم جاندار تیراندازی کنند؟ مگر یک ویدیوی فکسنی چه ارزشی دارد؟ پیش‌شرط فرهنگ‌سازی و پرداختن به سؤالات بالا، آزادی‌ست. مه‌سعید تا همینجایش هم جواب داده و کارش را در مقابله با جهل و خرافه کرده.
امیدوارم شاهد روزی باشیم که احترام به شأن و منزلت انسانی بر همه‌چیز ارجح باشد.
____________________

داستان مَه‌سعید نوشته‌ی ساحل نوری منتشر شده در مجله‌ی بارثاوا

دمِ اسکله، سر کج کرده، پا به پای زاویه‌دارش تکیه داده و با پاشنه‌ی پای آزادش ضرب گرفته بود ((یِلا یِلا بدو ماشالا… یلا یلا بدو ماشالا (( …
کمی گرمی آمد و سفت چسبید پس سرش، گردن کشید و صاف زل زد به آسمانی که از لای ابرهای گرگ و میشش خورشید کمین کرده بود و داشت کم‌کم خودش را می‌کشید بیرون. توپ زردی که تیر گرمایش را دوانده بود روی آدم‌هایی که فقط برای سوختن آفریده شده بودند. ضربِ آهنگ تند‌تر شد و از صدای مه‌سعید فقط یِلا یِلای ریزی توی گوش می‌پیچید. پادوی شیخ، دشداشه را بالا زده و ‌باکس باکس ارگ‌های یاماهای اصل ژاپن را کف قایق، ورق ورق روی ‌هم می‌چید و آن لا لوها هم چندتایی ویدیو بغل هم می‌تپاند.
_ها، برُوم، خلاص؟
_خلاص.
عجیب توی دلش هم می‌خورد، سوتی غریب پس سرش می‌چرخید، دست انداخت روی گوش‌هاش بلکه قطع شود، افاقه نکرد، حس از دست‌ها هم رفته بود.
اولین باری که دریا، سر صبحی، نعش حواصیل برایش آورده بود، ریخته بودند تویِ خفتی انبار خرابه و هرچه شیشه ویسکی اصل داشت، دانه دانه انگار که جانش را قبضه کنند، بیرون کشیده و برده بودند.
هنوز کمی بخت یارش بود که چرتِ بعدازظهری خواب به چشم‌هاش انداخته و روانه‌ی خانه‌اش کرده بود. پلیس‌ها وقتی رسیدند که مرغ از قفس پریده و فقط توانسته بودند بار را ببرند و از صاحب بار چیزی عایدشان نشده بود. اما گیریم که نبردند، این آدم‌فروشی‌ها سابقه نداشت، اصلن کسِ ناکسی نداشتند که گریدشان* را به پلیس‌ها بدهد. همه خودی بودند و نااهلی هم اگر تخم می‌کرد و پیدا می‌شد، خونش حلال بود و جزیره جهنمش.
مه‌سعید از همان‌موقع آشوب بود، آرام نداشت، انگار کسی تهِ دلش پا روی پا انداخته و مدام نمک لای زخمش فرو می‌کرد و پشتِ هم هی می‌گفتش: (کار ایی خالو عمیدِ کثافته) همین خَش می‌شد و می‌افتاد توی صافیِ دلی که با خالو داشت. از وقتی که پیشش گفته بود با زری لنگ تو لنگ شده، قیافه درهم کشیده و کون تو کون سیگارش خاموش نمی‌شد. بد روزگار دقیقن از همان‌روز هم نحسی آمده و توی زندگیش لنگر انداخته بود.
امروز هم بعد حواصیل مرده به شیخ گفته بود: (شیخ ایی بار به دلُم نیس. سر صبحی، لب ساحل، حواصیل مرده دیدُم. شیخ می‌دونی جرمش چقدره؟ کاری به قاچاقش ندارُم، فتوا کردن موسیقی حرومه، آلتش حروم‌تر، ویدیو هم که دیگه حکم محاربه داره، مو هم که همی‌طور خر و گووآم* پشت هم می‌زاد(
شیخ هم مالبروی قرمزی برایش گیرانده و چپانده بود بیخِ لبش و گفته بود: ایی دریا که کف دستته، روزی پنج بار خصب و تا هرمز گز می‌کنی، حواصیل مرده دیگه چی چیه؟ جمع کن خودتو. و بعد هم شاعر شده بود و (ما خود بلای خویشیم از خود کجا گریزیم.) را ته حرف‌‌هاش سنجاق کرده بود به دل‌آشوبه‌‌‌‌ی مه‌سعید و دهنش را دوخته بود.

گرد دریا را از خود تکاند، حالا جای (یلا یلا بدو ماشالا ) ما خود بِلای خویشیم روی لب‌‌هاش می‌جنبید و با دست‌هاش که از زور آفتاب، سیاه و چرویده بودند ضرب گرفته بود روی رانش و بندری می‌زد.
به پادوی شیخ، الی‌اللقاء‌یی نصف و نیمه‌ گفت و جستی زد روی قایقِ بی‌لنگری که سرتا‌ته‌ش را کیپ تا کیپ، بار خوابانده بودند. یکدست و طویل، درست مثل نعش مرده‌ای که‌ با ملافه می‌پوشانند تا قبحش به چشم نگیرد، روی آن‌ها را هم با روکش ضخیم و سفیدی پوشانده بودند.
هندل را کشید و تا آنجا که نفس موتور به هِن هِن نمی‌افتاد گاز داد. قایق خط می‌انداخت به آرامش دریا و پشت‌سرش سفیدی پرحبابی جا می‌گذاشت. خورشید که پشت ابرها کمین کرده‌ بود، همانجا ماند و ماسید. حالا مه بود که پایین آمده و خود را روی آبیِ دریا می‌کشید.
دوروبرش را پایید، چشم‌هاش را دواند تا بقیه‌ی شوتی‌‌ها* را بجورد، چندتایی نقطه‌ی سیاه دورش دید که به دقیقه نکشیده، محو شدند. تصویر رفته بود اما صدای بقیه‌ی قایق‌ها هنوز بود و همین، کمی آب روی آتشِ آشوبش می‌ریزاند. ولی همینکه می‌خواست آرام‌ بگیرد، حواصیل مرده می‌آمد و توی سرش می‌نشست. جولان می‌داد، تا لب ساحل می‌رفت و برمی‌گشت، چنگال‌هاش را فرو می‌برد توی مغزش و تمام فُگوری‌های* داشته و نداشته‌اش را تازه می‌کرد.
آخرین بار به خالو عمید گفته بود: (دردت چیه، مو که دوسش ندارم، مونم مثل همه، فقط می‌خواستُم باهاش بخوابُم. پ فقط مشکلت مونوم. خو زری خرابه، پول می‌گیره می‌خوابه، مو چه می‌دونستم تو عاشق جنده‌ی محل می‌شی(
خالو عمید جیِ جنده را شنیده نشنیده دیگر نفهمید چه شد، وقتی دوزاریش قل خورد و به زمین نشست که مه‌سعید دراز به دراز، لش روی سنگ‌های ساحل افتاده بود و او هم به سر و صورتِ خونیش مشت می‌کوبید. بعد هم بی‌اینکه حرفی بزند، از رویش بلند شد، نگاهی به صورتش تف کرد و دست آخر با نفسی نیمه‌جان، دروغگویی حواله‌اش کرد و رفت. رفت و بعد آن دیگر هیچ‌کس ندیدش و عوض او تا دل‌تان بخواهد بلا بود و حواصیل مرده که از آسمان و زمین برایش می‌بارید. بعد ویسکی‌ها، حواصیل دیگری مرد و دریا، شوریده و دیوانه، موج زد به قایق نویِ بوآش* و وسط آب جوری دفنش کرد که هرچه لب ساحل طبل زدند جنازه‌ای بالا نیآمد. بعد هم حواصیل سوم مرد و ننه از غم بوآ دق کرد…

شیخ گفته بود: (ایی قایق امکان نداره غرق شه، خواستن تونه* بکشن، خرابی زدن به قایق، نمی‌دونستن اُوروز* بوآت قراره جای تو بره دریا(
همه‌چیز این بدبیاری‌ها بو می‌داد، اصلن تقصیر آن زری لکاته و آن عمید کثافتِ ناپیدا بود که وجود نحس‌شان گره خورده بود به حواصیل‌های مرده. اصلن شاید همه‌شان باهم دست به یکی کرده بودند تا بیایند و برینند به زندگیش.
مه، روی دریا سایه‌ای شیار شیار می‌انداخت و به قایق که می‌رسید، نوار پهن سفیدی رویش می‌کشاند. سر خم کرد و نگاهی به ساعت دور طلای اوریسش انداخت، تقریبن نصف مسیر را آمده بود و حالا تا چشم می‌دواند فقط آب بود و مه‌ِ سفیدی که از آبیِ آب هم چیزی برایش باقی نمی‌گذاشت.
مه پایین‌تر آمد، گردن کشید به آسمان پیِ خورشید، نبود. دل داد به صداهای دوروبرش و دنبال صدا را گرفت، نزدیک بود و مثل مته‌ای که بیخ گوشش باشد غِرغِر می‌کرد، انگار با شوتی‌های دیگر هم‌راه شده بود. اما یک‌‌جای کار می‌لنگید و نفسش را به تِپ تِپ می‌انداخت. صدا از روبه‌رو توی گوشش می‌پیچید و داشت خِرِ یقه‌اش را می‌چسبید. چشم‌ انداخت توی مه، رد نورِ قایق‌هایی را دنبال کرد که نقش می‌انداختند توی سفیدی، و صورتش را روشن و تاریک می‌کردند.
چرا شوتی‌ها برمی‌گشتند؟
سرش گیج می‌رفت، چیزی توی سرش لق می‌زد.
خالو عمید، خالو عمید، چرا برنگشته بود؟ کجا بود؟ آخرین بار به زری گفته بود: فقط دعا کن برنگرده، مو خو می‌دونوم کار او حرومیه، فقط دعا کن به مو ثابت نشه که خونش می‌ریزوم. زری خندیده بود.
موج درشتی به قایق زد و یک عالمه شوری در دهانش فرو کرد، به خود آمده نیامده، چشم گیراند و از لای مه‌هایی که کورش کرده بود، گشت ساحلی را تشخیص داد، چیزی توی دلش فرو ریخت، سکان را تا ته پیچاند، سر قایق را همان دم برگرداند و تا آخرین هنِ قایق گازاندش.
پلیس توی بلندگو نعره می‌کشید:(بایست) مه‌سعید موج را قاچ می‌داد و دریا را بِکوب برمی‌گشت، سینه‌ی قایق تلق تلق روی دریا صدا می‌کرد. نزدیک بودند، خیلی بیشتر از خیلی، آنقدر که یک حواصیل مرده هم افاقه نکند.
چاقوی ضامن‌دارش را از جیب کشید بیرون و یک‌دستی، سر تا ته آلتِ موسیقیِ کفن پوش را جِری یکسره داد، شکمِ قایق سنگین بود و باید سبک می‌شد.
پلیس نور می‌تاباند، نعره می‌زد و مه‌سعید ارگ‌های روییِ جلوی پایش را قربانی دریا می‌کرد. پلیس آژیر می‌کشید، دریا قربانی بیشتری می‌خواست، مه‌سعید لفتش نداد، سر قایق را بلند کرد، کفن سفید روی هوا می‌‌رقصید، حالا پرچم سفیدی بود که توی باد تکان می‌خورد. ارگ‌های روییِ نوک قایق، دانه دانه از بالا به سمتش لیز می‌خوردند، روی هم می‌غلتیدند و همینکه می‌خواستند توی سر و صورتش بیایند شکم قایق را صاف و بقیه‌ی ارگ‌ها را هم یک‌دستی روانه‌ی دریا کرد.
پلیس نعره می‌کشید: بایست، بایست. سرش به زق زق افتاده بود انگار چیزی تویش خرد می‌شد و چرق چرق می‌شکست، مگر جنوب بدون موسیقی ممکن بود. نت‌ها یکی یکی می‌آمدند و توی مغزش صدا می‌کردند، یلا یلا بدو ماشالا، ما خود بِلای خویشیم‌، یلا یلا. برقِ دریا توی چشمش دایره‌ای سفید می‌کشید، سرش پیچ می‌خورد و خاطراتش مثل فیلمی خش‌دار جلوی چشمش رژه می‌رفت.
همه‌شان بچه شده بودند، او، خالو عمید، زری. خالو عمید توپش را کوفته بود به سرِ زری و او هم گوله گوله اشک می‌ریخت، ننه دست می‌کشید به موهاش و می‌گفت: یتیم یسیر، گریه نکن ننه با ایی چشات، اصن بیخود اسم تونه زری گذاشتن تو باید لیلا می‌شدی انگار ننه‌ت لیلا فروهره.
بعد هم یکهو زری بزرگ شد و برقعه به چشم آمد و توی اتاقش نشست و گفت: مو تونه دوست دارم.
پلیس دوباره نعره کشید: (بایست، گشت ساحلی.) همه‌چیز توی سرش هم می‌خورد، شیخ سیگارش را توی جاسیگاری تبلیغی مالبرو تپاند، میز را به جلو هل داد و گفت: (گَشتی‌یانِه* دیدی فکرِ هیچ نکن، همه رو بریز(
قایق هنوز قوّت نداشت، ارگ‌ها جان موتور را گرفته بودند، با طنابی سکان را به دستش زنجیر کرد، نشست کف قایق و دست انداخت گردن دو ارگ از ارگ‌های ته و آن‌ها را هم تقدیم دریا کرد.
قایق تلق تلق صدا می‌داد، موج را پس‌می‌زد و سینه جلو آمده، دریا را می‌شکافت، صدا نزدیکتر شد، ارگ‌هایِ کف لیز می‌خوردند و تق تق به پاهاش کوفته می‌شدند، دست انداخت گردن سه ارگ دیگر و باهم به آب پرت‌شان کرد. پلیس دیگر نعره نمی‌زد.

مه‌سعید داد زد: لخت شو… زری ماتش زده بود، اشک و ریمل و سرخآب روی گونه‌هاش قاطی شد و شیار چند رنگی روی صورتش کشید، لای هق‌هق بریده‌ش فین فین‌کنان گفته بود: اصن تو مونه دوس داری یا فقط همین و خلاص؟ مه‌سعید گفته بود: همین و خلاص، می‌خوای چه کنی؟ و زری رفته بود.

حالا صدای تیر بود که مه و دریا را باهم می‌شکافت، مه‌سعید دسته‌ی سکان را گرفت، قایق را پیچ پیچ دور خودش تاباند، موج انداخت به جان دریا و آخر که موج‌ها آمدند و دیواری کوتاهی کشیدند دورش، گاز جانداری به قایق داد و از رویشان جست و چند متری به جلو پرآنده شد.

باد به چادر نازکش شکم داده و موهاش را کشیده بود تا توی صورتش. مشت مشت، خرده نان‌ها را برای حواصیل‌ها پرت می‌کرد. دست و پاهایش می‌لرزید، با نوک پا روی سنگ‌های ساحل طوری ایستاده بود که انگار بنا داشت مثل بَسنتیِ فیلم شلعه، روی شیشه برقصد. میان اشک‌هاش به او گفته بود: (چرا دست از سر مو برنمی‌داری؟ تونه جون ننه‌ت پی مونه نگیر، مو دارم با عمید می‌روم. تو که مونه دوست نداری پ چته) مه‌سعید داد کشیده بود که به عمید می‌گوید زری خراب است اصلا چو می‌اندازد سر تا تهِ جزیره که زری بغل‌خواب همه بوده. زری کش آمده بود بعد خندیده بود انقدر بلند خندیده بود که ترس به‌جان حواصیل‌ها افتاد و‌ نان‌ها را ول کرده و پریده بودند.

پلیس دوباره نعره کشید:(بایست) از یازده ارگ کف قایق حالا فقط دوتا برایش مانده بود، بلندشان کرد و آن دو را هم برای ماهی‌ها فرستاد.
دیگر شکم قایق خالی بود و از بارش فقط ویدیو‌ها جامانده بود و طنابی که گردن میله‌ی اسکله می‌انداخت. نفس موتور چاق شد و دریا، آسمانی که درش پرواز می‌کرد اما پلیس‌ها ول که نمی‌کردند، تیر می‌پراندند، نعره می‌زدند: بایست، بایست، گشت ساحلی.
جانی برایش نمانده بود، توی دلش هم می‌خورد، مغزش صوت می‌کشید، خم شد و تک دستی ویدیو‌ها را هم دانه دانه به دریا انداخت. با هر ویدیو انگار که تمام فیلم‌‌های زندگی‌اش تکه تکه در آب فرو می‌رفت. اول لیلا فروهر سینه جنباند و جونی جونوم کنان توی دریا غرق شد و بعد هم بسنتی آمد و روی شیشه هندی رقصید و توی آب فرو رفت، سرش هنوز بیرون دریا مانده بود که زری شد. دلش می‌پیچید، عدسیِ سر صبح تا توی گلوش می‌آمد و برمی‌گشت، سرش گیج می‌رفت، موهای زری روی آب می‌رقصید که عمید پیدایش شد و گفت دروغگو و بنگ… تیر، همه را پودر کرد.
موج زد زیر قایق، دیگر تحملش نکشید، خم شد روی بدنه و توی دریا، هرچه که در شکم داشت را بالا آورد. حالا هردو خالی بودند و دوباره بنگ…
دستش بد می‌سوخت، بالای سینه‌اش تیر می‌کشید، نگاه کرد و دید که تیر سر انگشتش را با خود برده. حالا هرچه داشت و نداشت را ریخته بود. دوباره با قایق، موجی دایره‌ای ساخت، این‌بار بیشتر و بیشتر تا جایی که جان داشت همه را زور کرد و مثل کسی که آتش گرفته و شعله‌اش به جان همه‌چیز می‌افتد، آتش زد به جان قایق و خیلی بیشتر و دورتر از روی موج‌هایی که خود ساخته‌ بود پرید. چند دقیقه‌ای بی‌اینکه سر بنجنباند رفت و رفت. دیگر صدای نعره نمی‌آمد، نورها هم رفته بودند. همه‌چیز سفید بود، دریا، مه. چشمانش هیچ نمی‌دید، به خیالش رسید مرده. رد خون با آب‌های کف قایق، قرمزی کمرنگی می‌کشید. سکان را ول کرد و همانجا ولو شد. به خودش می‌لولید، چیزی توی سینه‌اش می‌سوخت، گوشش سوت می‌کشید. پلک‌هاش روی هم افتاد.
آخرین بار ننه، با صدایی که از زور مرگ خش داشت بعد استفراغی که خون خالی بود او را کشیده و بیخ گوشش گفته بود: دیروز زری برامون شله‌زرد آورد ننه، گف برا تو پخته، می‌دونستُم دوس نداری، همه‌نو* خوردُم.
به بیمارستان نکشید و آخرین تختش شد سینه‌ی قبرستان، گفتند((ایست قلبی)) او هم پی‌‌اش را نگرفت. چرا نفهمیده بود. همه‌چیز توی سرش هم می‌خورد، تهمت‌ش به زری، رفتن عمید، حواصیل‌های مرده‌ی لبِ دریا، گرید ویسکی‌ها، قایقی که به‌جای او، بوآنه کشت. چرا نفهمیده بود. نون‌ حواصیل‌ها مسموم بود، شل‌زرد مسموم بود. دلش خواست زار زار گریه کند، دلش خواست همانجا لباسش را بکند، برود زیر آب. برود آنجا و همه‌ی ارگ‌ و ویدیوها را بجورد. بنشیند پیش ماهی‌ها و یک دل سیر برای حواصیل‌های مرده گریه کند، برای خودش، برای بوآ، برای ننه، برای خالو عمید که غیبش زده بود، حتی برای زری…

ساحل نوری

گرید: آمار
شوتی: قایق‌هایی که قاچاق می‌برند.
بوآ: بابا
تونه: تو رو
اوروز: اون روز
گووآ: گاوها
فگوری:بدبیاری
گشتی‌یانه: پلیس‌های گشتی را
همه‌نو: همه رو

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *