مرا ببخش که اینگونه غریب افتادهای تو خاک میخوری من چوب بیخردی تو پا میخوری درمن انقلابی بهپا میشود وقتی حراج میشوی کف خیابان سعیده نائینی
بیشتر بخوانید »سه شعر از هرمان هسه/ برگردان: مصطفا صمدی
یک آنزمان که من از احتیاج جوانی و شرم به سوی تو آمدم با تمنا تو خندیدی و از عشق من یک بازی ساختی حالا خستهای و دیگر بازی نمیکنی با چشمهای تاریک بهسوی من مینگری از روی احتیاج و …
بیشتر بخوانید »شعر «ناخنها» نوشتهی ویلیام استنلی مروین/ برگردان: ساناز مصدق
«ناخنها» به تو اندوه دادم تا مثل تقویمی تکرنگ از دیوارت بیاویزی آخر قلبم رو مثل جایی پاره بر آستینم است فکر میکردی به از هیچکجای تو تا هیچکجای خودم آنقدر فکر میکنم که راهی بیابم شاید؟ میدانم بهانهای ندارم …
بیشتر بخوانید »شعر «مرز» نوشته «بیتا ملکوتی»
مرز (برای پسرم آرادکو و برای اولین عیدش) منوتو از مرز گذشتیم شهر من از محدودهی دستهای تو آغاز میشود شهر تو از انحنای کتف من من و تو وطن نداریم دو اسب چوبى داریم و از روی کابوسها میپریم …
بیشتر بخوانید »شعر «کورتاژ» از «بهار توکلی»
«کورتاژ» جای من باید تو را به در و دیوار خانه کوبید برای حبس تو در خاطر باید مدام توی چشم باشی اینگونه بیشتر دوستت خواهم داشت دارم کمکم از تو متنفر میشوم و این اصلن برای قلب مادرم خوب …
بیشتر بخوانید »شعری از «مهرداد مهرجو»
با دست روی دست گذاشتن کی به کجا میرسد با این دست رو دست که رو بازی میکنی هر دستی را که هر دستی را نمیبرد را میگیری و میگیرد از پی هم باز میگردد دست به دست هم دست …
بیشتر بخوانید »شعر «بدنی پر از جراحت» نوشتهی «تیرداد نصری»
بدنی پر از جراحت پنهان و آشکار… دهانی خونین که یک بار به تبسمی فرخنده دستهگلی پیشکش آزادی هدیه کرد… چشمانی باز با نگاهی ثابت… این منم افتاده در کوچهپسکوچههای فورست گیت لندن؟ من اما در میهنم هستم همچنان که …
بیشتر بخوانید »شعری از “ساناز مصدق”
هرچه جان میکَنَد باران رساناتر نمیشود اقیانوسِ میانمان و نمیرساند لبهات به من که مثل یک بطری کانادا دِرای افتادهام وسط اینهمه برف نارساناست اینهمه سیمِ لخت که میانِ ماست میانِ ما اینهمه گوشت پلاستیکیِ با استخوان سفید که مثل …
بیشتر بخوانید »شعری از “بهاره نوروزی سده”
خاطره میشوم تو را داد میکشند درختها و گنجشکها بر فراز خانهیمان آوازهای مرده را تو میمانی میان راه من کنار دستهایت دردهای تازهای پیدا میکنم قسم به اصفهان که نصف جهان در اندوه زایندهاش آه میکشند قسم به دلگیری …
بیشتر بخوانید »شعر “سرباز گمنام” نوشتهی عبدالله پشیو/ برگردان: هلاله محمدی
“سرباز گمنام” هر بار که نمایندەای میرود به جایی میبرد تاج گلی باخود بر سر مزار سربازان گمنام. اگر فردایی، نمایندەیی به سرزمین من آید بپرسد مرا : کجاست مزار سربازان گمنامتان؟ میگویم: سرورم! بر کنار هر جویی بر سکوی …
بیشتر بخوانید »شعر “همین دیشب خودم را که می شد غرق در شن های روان دیدم” نوشتهی روبرتو آماتو
همین دیشب در شنهای روان خودم را که میشد غرق دیدم تخت میافتاد به یک سو مدام جای امنی نبود حتی روی عرشه ی بالشی که دختری مثل درختی با دستهای مصلوب ایستاده بود روی پنجهی پاهاش و گذاشته بود …
بیشتر بخوانید »شعری از «مهتاب محمدی راد»
تلفن زنگ میزند سلام میکند پیراهنم گیج میشود هفت بار میدواندَم.. زیر پوستم جوی خون خیابانها تا قلبم قلبم تا خیابان ها.. دستم فرار میکند تا باغچه پایم را از دست دادهام و اصلاً عجیب نیست.. ابری جیغ میکشد! گوش …
بیشتر بخوانید »