خانه / داستان جهان / داستان کوتاه”پسرم فکر می کند فرانسوی است” نوشته‌ی پاتریک ونسینک/ برگردان: مهدی قاسمی شاندیز

داستان کوتاه”پسرم فکر می کند فرانسوی است” نوشته‌ی پاتریک ونسینک/ برگردان: مهدی قاسمی شاندیز

پسرم فکر می‌کنه که فرانسویه.
لهجه‌اش اول بانمک بود، اما کم کم داشت می‌رفت روی اعصابم. اگه یه لیوان دیگه از بوژلی۱ بخواد، به جرم کودک‌ آزاری به زندان می‌رم.
دیروز، رفتم طبقه‌ی بالا تا بگم صدای آلبوم جدید ژاک برل رو که داشت گوش می‌کرد کم کنه و به خدا قسم اتاقش بوی سیگار بدون فیلتر می‌داد. علاوه بر همه‌ی این‌ها، من و لی اونو در حالی دیدیم که یه کلاه یشمی گرد پوشیده بود.
یک کلاه گرد و نرم یشمی.
نه من خریدمش، نه زنم. این بچه فقط شش سالشه، به خاطر خدا. مغزم نمی‌کشه دیگه، آخه چجوری یه پسر بچه چنین کلاه مسخره و تجملاتی می‌خره؟
“کلاه شاپو”۲، اصرار داره که این طوری بگیم.
دلیلش شبکه‌های کابلی‌ان. برای پیدا کردن ماهواره‌ی جدید شبکه‌ی سرگرمی ورزشی ۳ESPN، مجبور به استفاده از اشتراک ماهانه‌مون شدیم. حالا خونه‌مون دو تا شبکه‌ی مستقل از یوروویژن رو دریافت می‌کرد.
با این حال، این شبکه‌ی یوروویژن هست، نه فرانسه- ویژن. من که تاحالا ندیده بودمش. به نظر می‌رسه خیلی از کشورها رو پوشش می‌ده، درسته؟ پسرم به راحتی می تونست تظاهر کنه که ایتالیایی، اسپانیایی و یا هلندیه. برای هرچیزی یک مشکل درست می‌کرد. حتی اگه کفش چوبی هم می‌خریدم از توش براده‌های چوب پیدا می‌کرد.
در عوض، پسرم فکر می کنه که فرانسویه. درسته، دنیا به آخر نرسیده، اما دیگه خیلی بیش از حد فرانسویه. متوجهی؟
هر وقت این مسئله رو با لی درمیون می‌ذارم، حرف‌مو نشنیده می گیره. همیشه‌ی خدا منو گوشه‌ی رینگ تنها گیر میاره و با چیزایی مثل “خب، دلت می‌خاد آهنگای بارنی یا سرگ گینزبورگ رو بخونه؟” سرزنش‌بارون می‌کنه منو. خیال می‌کنه که چیز خاصی نیست؛ چون اکثر بچه‌های هم‌سن اون هم مغزشون از پودینگ خاکستری و بچه-انیشتین بازی‌های تخیلی پر شده.
راستش، به گذشته‌ها که فکر می‌کنم، می‌بینم تمام این ماجراها باورش شده. هفته‌ی گذشته پنکیک‌هاشو توی آب خیسوند و اسمشون‌و گذاشت کرپس۴٫ هیچ مدرکی برای اثباتش ندارم، اما به‌طور قطع مطمئنم که تابه‌حال حتی نوتلا هم نخریدیم.
شاید هم خریده باشیم. نمی دونم. همون‌طور که باید فهمیده باشی، به دلیل این شرایط خاص، اخیراً توجهم به این چیزهای اطراف جلب شده.
اما برگردیم سر داستان اصلی. چند شب پیش نتونستم بخوابم و مشغول تماشای شبکه‌ی جدید ESPN بودم. حوصله‌ام از کشتی گرفتن و به هم پریدن مردان سر رفت، پس به سراغ چند عکس قدیمی توی آلبوم رفته و چشمانم روی آلبوم دوران دانشجویی همسرم قفل شد. تا به حال بهشون توجهی نکرده بودم، اما ساعت سه صبح وقتیه که هرچیز شفاف‌تر جلوت ظاهر می‌شه.
بعد از ورق زدن نیمی از صفحات مربوط به دوران دانشگاهش به عکس کوچکی برمی‌خورم- که به زیارتگاه بیشتر شبیهه. یه عکس یهویی گرفته شده که داخلش دور صورت مرد غریبه‌ای با بوسه‌ی آغشته به رژ لب زنانه یک قلب بزرگ جادویی کشیده شده. طرف پوست استخونه، یک لاغر مردنی واقعی. عینکی آفتابی هم زده و با حالتی سرد و بی‌حوصله به لنز دوربین زل زده. در زیر عکس، با دست‌خط لی، نوشته “پیِر” و حرف “ی” با قلب نقطه گذاری شده. شاید بگی که عقلم‌و از دست دادم، اما این شخص کمی شبیه پسرمونه.
نگران نباش، عصبانی نشدم. اگرچه واقعا نزدیک بود که لی رو از خواب بیدار کرده، و درباره‌ی خیانتش و همه‌ی این قضایا داد و فریاد راه بندازم. بعدش فهمیدم که دوران دانشجویی‌ش تقریباً برای یک دهه‌ی قبله. دقیقش رو نمی‌دونم. لی منو دوست داره. و از کبد غاز۵ هم متنفره. ختم کلام. این حرف‌ها ولی کمکی نکرد. شنیده بودم بچه‌هایی که زبان دوم یاد می گیرن چیزی حدود نه برابر باهوش‌ترن. گاهی احساس گناه این‌که من مانع پیشرفت پسرمون شده‌ام روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد.
برای بچه‌ها واقعا مهم و حیاتیه که هر فرصت ممکنی رو برای یادگیری داشته باشن. حتی اگه این فرصت خیلی جزئی باشه. من واقعاً از این نوع مسائل پشتیبانی می‌کنم. اما او هنوز در حال طی کردن دوران مهدکودکشه. پسر بچه ها نباید اگزیستانسیالیسم رو به زبون بیارن، چه برسه به این‌که مطالبی رو از قول ژان پل سارتر نقل کنند، درسته؟
چه مدتی این وسواس فرانسه ستیزی ذهنم رو مشغول کرده بود؟ اعتراف می‌کنم که برای مدتی بهترین شوهر یا پدر نبودم. اما، ببین دقیقاً قبل از به دنیا آمدن پسرم ترفیع رتبه گرفتم. حالا با گذراندن تمام آن ساعات اضافی در دفتر هم شرکت رو سرپا نگه داشتم و هم لی در خانه‌ی مجللش احساس آرامش می کنه. ناگفته نمونه که پسرمون هم در رفاه کامله و چیزی کم نداره.
می‌دونم بهونه‌ی مزخرفیه. من به کار اعتیاد دارم، و هیچ بحثی توش نیست. لی و من حتی مدتی به مشاوره هم رفتیم. اما نتونستم از کار دور بمونم. من در شغل خودم خوبم و مردم روم حساب میکنن. این که مهم باشی احساس فوق العاده‌ایه. اعتیاد آوره.
با این‌حال، چند روز پیش اخلاق کاریم خدشه دار شد. از قبل ازدواج دیگه بیماری صرع به سراغم نیومده بود. ناگهان، سر میز شام مغزم داشت منفجر می‌شد. این حس رو فراموش کرده بودم؛ موج غلتان و سریع مرگ. بذار بگم، وقتی یه مرد به پشت افتاده و داره جون می‌ده اولیت هاشم تغییر می‌‌کنه.
خوشبختانه زنده موندم و با خودم عهد کردم که از این به بعد فرد بهتری بشم. حالا با یک هفته مرخصی از زیر کار سخت چهل ‌ساعته شانه خالی کرده تا وقت بیشتری رو با خانواده‌ی زیبای خودم بگذرونم اما لی به نظر می‌‌رسید که معذبه. به طور اتفاقی، این هم‌‌زمان با موقعی بود که فهمیدم پسرم فکر می کنه یک فرانسویه.
کیه که اهمیت بده، درسته؟ موافقم، ولی این یک کلنجار مداوم و روزمره‌ست. اون هنوز پسر منه و منم هنوز دوستش دارم. مهم نیست که دیوانه وار وانمود کنه اهل چه کشوریه. اما این شرایط بیش‌تر شبیه یک چالش اساسی در زندگیم بود.
برای این‌که شوهر بهتری باشم، دیروز داوطلب شدم که گاراژ رو تمیز کنم. وقتی داشتم داخل جعبه‌ها رو وارسی می‌کردم، انبوهی از عکس‌های لی رو پیدا کردم. و این شوک بزرگ! پیِر پیر دوباره حضور داشت. از گفتن این‌که در آن پرتره‌ی صورت چقدر کوتاه افتاده بود عاجزم. به نظر می‌رسید که به سختی حتی به دور کمر لی می‌رسد. طرف ریزه میزه بود. پشت آن سیگار و ته‌ریش، خیلی جالب به نظر نمی‌رسید. یک انسان تو خالی معمولی. حسادت نمی‌کردم، اما با این وجود، هنوز نمی تونستم درک کنم چرا بیش از یه کم به پسر کوچک‌مون شبیهه.
همون شب، طفل بازیگوش من با اشتیاق خاصی وقت خوابش اعلام کرد که وقتی بزرگ شه دلش می‌خواد یک جامعه‌شناس بشه. بعد از بوسیدن پیشانی‌اش و چک کردن کمد برای این‌که مطمئن شم لولو خورخوره‌ای در آن‌جا نیست، با خودم گفتم که این ضربه‌ی نهاییه. باید کاری کنم. این پسری نیست که من همیشه دوستش داشته‌ام.
اما هرچه بیش‌‌تر به آن فکر می‌کنم، چه پسری رو همیشه دوست داشتم؟ وقتی‌که خردسال بود چطوری به نظر می‌رسید؟ حتا چهار دست و پا کردن و آماده‌ی راه رفتن شدن‌ش رو هم یادم نمیاد. اصلا نمی‌تونم بگم که اولین کلمات‌ش به زبان انگلیسی مال چه زمانی‌ان. حتی نمی‌تونم بگم که هات‌داگ و یا همبرگر رو ترجیح می ده، هر چند که با این تفاسیر گمون می‌کنم به حلزون طبخ شده در شراب۶ بیش‌تر تمایل داشته باشه. من توی این لحظات بحرانی مشغول کار در دفترم بودم.
من یک پدر احمقم. هم شما و هم من اینو می‌دونیم. کودکی پر حرارتم از جلوی چشمام می‌‌گذشتن. این مسئله نیازمند اقدامات جدی بود.
هیچ برنامه‌ی اساسی در چنته نداشتم. هنوز دنبال فرصتی برای پدر نمونه‌‌ی سال شدن هستم. از پسرم و مسائل فرانسوی-آمریکایی‌اش هم به بهترین شکل ممکن پشتیبانی می‌کنم اما نه با پخش کردن دی‌وی‌دی دیگه‌ای از جری لوئیس. پس تصمیم گرفتم که با برنامه‌ی سفر خانواده‌مو غافلگیر کنم.
سه بلیط برای عزیمت به پاریس خریدم و زود کارم رو تعطیل کردم تا لی و پسرمون رو غافلگیر کنم.
چهره‌های بهت زده و خوشحال‌شون رو تصور می‌کردم. دوست کوچیک بابایی رو روی شونه‌هام می‌ذارم و هرچی که مردم خوشحال فرانسه می خونند رو با هم زمزمه می‌کنیم. لی هم وقت تماشای برنامه‌ی ESPN‌، بوسه‌ی آبدار بزرگی از من می‌گیره و مشغول آماده کردن شام می‌شه. پدر نمونه‌ی سال؛ برو که بریم.
بعدازظهر، وقتی به سمت خانه راه می‌افتم، برنامه‌ی تعطیلاتم با مشکل روبرو می‌شه متاسفانه. در زندگی هر مردی یک روز دشوار هست وقتی می‌فهمه که پسر کوچولوی شش ساله‌اش اندام تناسلی و موی شرمگاهی داره. با این حال، بدترین قسمت، هضم این مسئله‌‌ست درست وقتی‌که پسر کوچولوی معصومی که توی ذهنت بهش فکر می‌کردی درحال سکس با همسرت روی کاناپه‌‌ست و همسرت هم با ناله‌ای بلند صداش می‌زنه “پیِر” جوری که پنجره‌ها به لرزه در می‌آن.

نویسنده: پاتریک ونسینک
برگردان: مهدی قاسمی شاندیز
پانوشت
۱: Beaujolais
۲: Le chapeau
۳: Entertainment and Sports Programming Network
۴: crepes: نوعی کیک فرانسوی
۵:  goose liver pâté
۶: escargot wins: نوعی غذای فرانسوی

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *