آن که میگوید دوستت دارم خیناگر غمگینیست که آوازش را از دست داده است ای کاش عشق را ، زبان سخن بود… هزار کاکلی شاد در چشمان توست هزار قناری خاموش در گلوی من عشق را ،ای کاش زبان سخن …
بیشتر بخوانید »یک شعر از «اسماعیل علیپور»
هیچ هم اتفاقی هیچ هم اتفاقی نیست آمدن این گنجشکها روی شاخههای من دارند چیزی چیزی دارند میگویند زیر دست من و این درختان که افتادهاند پشت سر هم ردیف هیچ فعلی ندارند و هیچ فعل فرقهای هم ندارم من …
بیشتر بخوانید »شعری از عبدالرضا مولوی/برگردان کوردی: هلاله محمدی
پدربزرگم مردی آزادیخواە بود پیش از انکە تیر بارانش کنند تمام شعرهایش را پای درخت انار باغچە چال کرد من هیچ وقت شعرهایش را نخواندم اما از انارهای باغچە میشود فهمید آزادی باید سرخ و شیرین باشد! شاعر: عبدالرضا مولوی …
بیشتر بخوانید »شعری از خالد بایزیدی(دلیر)
بیآنکه زانویت را روی گلویم بفشاری من ازبدو تولدم سیاهی رنگم آویزهی گلوبند خورشید است و فریادم هراس هرروزهتان است که سیاهیام از سپیدی نشان دارد و دریچهای است رو به نور و روشنایی برای سیاهان و جورج فلوید
بیشتر بخوانید »شعر «آمبولانس» از «مجید محمدی»
دنیا را آب ببرد مرا آمبولانس هم نمیبرد با سرعت مرگ تویِ شهر تابم نمیدهد و مثل بیماری بینام یا روزی که گذاشتی تنهام بخش به بخش پخشم نمیکند تا خبرم از اخبار یا صفحه ی حوادث بی خبر از …
بیشتر بخوانید »شعر “ماشین” نوشتهی مهدی قاسمی شاندیز
“ماشین” ۱ پل میزند روی پا که از وسط بخوابد زیبا و از کنار دلیلی که نمیآورد خام شود در فرعی خیالت سبز برای حرفی که برنمیداشت راه به اصلی نمیبرد ۲ اتوبان لیز نمیخورد بر سطح که کو تا …
بیشتر بخوانید »شعر «دندانهای گمنام» از «بکتاش آبتین»
دندانهای گمنام تو و ردیف سنگ قبرهایی جرمگرفته انبوهی از مرگ در گورستان زندگی میکند با تو حرف میزنم ای مردهی جوان ای مردهی جنگ ای مردهی میخکوبشده بر پیشانی کوچهها و خیابانها میدانم که در گوشهای تو و چشمان …
بیشتر بخوانید »شعر «باروت» از «سعید بنائی»
در سر قطار قم که دارد میروی با چک اول هی سوت میکشد نه امضا نمیکنم در شهر مادریام دارند با چشمهای تو گردن میزنند همدرسهام بر نخلهای پدر با چادر تو سربلند همقدّ نخلها در سر ضجههای مادرت که …
بیشتر بخوانید »شعر “نقطه” نوشتهی علی خیابانیان
“نقطه” در نقطهای از این دنیا ایستادهام که هزارن راه و بی راه از آن میگذرند میآیند و میروند، با خود میبرند خالی میشوند و خیلی وقتها نرسیده تمام گاهی در ابتدای مسیر ایستادهام گاهی همه راهها به من ختم …
بیشتر بخوانید »شعری از علیرضا مطلبی
پیراهنی که تنم نمیبینید بیرگ است رفته برای خودش که شده نشدههایم را شسته پهنِ بالکن، آفتاب میگیرد میگیرد بوی وجودم را بگیرد حالا بعد ساعتها از جای خودم بلند جای خودم سرد است مبلی که از تنهایی باد کرده …
بیشتر بخوانید »شعری از آیدا مجیدآبادی
جهان با دکمهی پیراهن من شروع میشود هیچ زنی در چشمهای تو به اندازهی من گریه نکرده است و تنها من میدانم که خون قاعدهگی تنها قاعدهی زیستن بود تا خونی ریخته نشود زمین بارور نخواهد شد من باکره میمیرم …
بیشتر بخوانید »شعر «زندگی نامهی بسته» از «هیوا باجور»
طوری تیر خوردهام که سیرم کرده جنگ و هرطور چنگ میزنم نمیتوانم سقوط کنم روی حرفی که پای خودش مینویسد امضا به اندازهی خیلی گریه میپاشم با اینهمه نه مادرم که باشم نه پدر که صاحب خواهرانم پسریام که تبعید …
بیشتر بخوانید »