خانه / شعر

شعر

شعر بلندی از زکریا رشیدی

پروانه‌ای آبی بیرون پریده از دهان تو نامت را بر من تکرار می‌کنی و در اقیانوسی دوردست دزدان دریایی فیروزه‌هایشان را برایت هدیه می‌آورند رویا‌هایم از دهان سگی وحشی آویزان شده بود و خون تا انتهای بلوار را با من …

بیشتر بخوانید »

دو شعر از مهشید وطن‌دوست

روزنامه گاهی به من بخند به زنی که روزنامه‌ای قدی‌ست گاهی به زن بخند به روزنامه‌ای قدی که ستون حوادث است گاهی از ته دل بخند به من به زن و به روزنامه‎‌ای که توقیف شد! …………………………………………………….. مردان انقلاب زن …

بیشتر بخوانید »

شعر “طلا” نوشته‌ی مهدی قاسمی شاندیز

طلا ۱ از سری که به‌اشتباه کرده‌یی تن     بیرون در ازای مبلغی ناچیز دوباره به خانه می‌آیی مثلِ ماشینی که مست کرده باشد تلو تلو بر تخت‌خواب می‌کوبی و رنگ‌ات می‌چکد از دست‌هام ۲ برای کنارآمدن با چه‌ می‌توان کرد …

بیشتر بخوانید »

شعر “ورق خوردن” نوشته‌ی ایوب احراری

ورق خوردن همه‌ی حرف‌های کتاب که نیستم چندتا باشم و نخوانی کافی‌ست؟ ورق بزنید حتی اگر نمی‌خوانید رد شوید دنیا کوچه نیست       که تنگ باشد من جنگی نبوده‌ام هرگز تا کج کنم راه از قفسه مرا دزدیدند چندین و چند …

بیشتر بخوانید »

شعری از “پژمان قانون”

دم را بر نقطه فرو گذاشت و گفت: امروز روز شدیدی است که پرنده‌ی مرده از دستان ما می‌پرد؛ پس آن مرد بازیافته بود که آب از جوش افتاده، افتاده بر زانوانش که بر سوراخی مهیب لرزیده بود. آن مرد …

بیشتر بخوانید »

شعری از “مهدی محمودی”

غم قدم می‌زد روی خط افق های‌های و خورشیدها سرخ از گریه خونی‌تر می‌شدند بی‌صدا تا غروب کنند و خواب سراغ مرا از شب بگیرد جفت‌پاهایم را چه کسی قلم کرد وقتی که من راه رفتم روی خطی سپید و …

بیشتر بخوانید »

شعری از “سحر یحیی‌پور”

زاری در محله‌های قدیمی یک طرف ترک آجرها جوانی چه کسی‌ست؟ که گیاهان بر مزارهای شریف خودسر می‌رویند _لای درزها_ تا هر کجا که مرزی نباشد مثل تهران که از هر طرف حصارهایش را انداخته‌ است و‌ پوست‌کلفتی‌اش را می‌شود …

بیشتر بخوانید »

شعری از “رامین سفاریان”

زنِ در چشم‌های کافکاخوانده‌ای بود خام نمی‌شد خم نمی‌شد روی تختی که وا کرده بودم در لَکان تا لک‌لکی برای من بچه‌ای بیاورد پر از لک آن‌قدر پیچیده بود سارا یا آنا یا همان که مرجان می‌زدم صداش که گفتم …

بیشتر بخوانید »

شعر “من مارتین نیستم” نوشته‌ی میلاد خدابخشی

درد که دیده نمی‌شود باید کشیده باشی من که نقاش نیستم مرد رفت دل وا پا پس باید زنده‌زنده مُرده باشی باید… زن رفت در باز شد و حالا ناگزیر است بسته شود باید توی تاکسی نشسته باشی و رفته‌رفته …

بیشتر بخوانید »