خانه / نقد شعر / نقد شعر «لیلال» منتقد محمد مروج

نقد شعر «لیلال» منتقد محمد مروج

«لیلال»

زندگى داستان است
عاشقانه
ولى بى‌لیلى
هر صفحه‌ را که مى‌خوانى
حوّاى تازه‌اى گم مى‌شود
بعد کتاب ورق مى‌خورد
و زن که لم داده روى کاناپه
هى مى‌رود از این کانال
به آن یکى
که خانه از این بیش نماند خالى
دختر دو ساله‌اش
چشم‌هاى نازش را
هى باز مى‌کند و بسته
خوابش نمى‌آید
بیرون باد مى‌آید
برق گاهى قطع مى‌شود
گاهى وصل
پنجره بازى مى‌کند
با درِ اتاق
وقتى باز مى‌شود
که برگشته باشد باد
و بسته باشد پنجره‌ها را
همه در حال رفت و برگشتند
که جاى کسى را خالى
کسى که معشوق‌ات نبوده هرگز
زنى که در این کتاب نیست
یا این اتاق
که جاى چیزى
یا کسى در آن خالى‌ست
عشق هیچ نیست
مگر چیزى
که مى‌تواند جاى خالىِ هر چیزى را
پر کند

«آونگ زندگی»
تا حالا حتمن برایتان پیش آمده که در تنهایی یا خلوت خود، غرق افکارتان شوید و به حقیقت این زندگی فکر کنید. به این‌که هدف‌تان از زنده‌بودن چیست؟ برای چه به‌دنیا آمده‌اید؟ برای رسیدن به شخص یا هدفی خاص، تلاش بسیار می‌کنید ولی وقتی به آن رسیدید، به خود می‌گویید بعد چه؟
هر ثانیه اندامی به‌نام قلب، مایع زندگی‌بخش خون را از طریق شبکه‌ی گسترده‌ای از رگ‌ها و مویرگ‌ها به اعضای بدن‌تان می‌رساند تا آن‌ها را به حرکت درآورید، به مغز تا فکر کنید، ولی نهایتن چه؟ از خواب برمی‌خیزید و تحت عناوین گوناگون، مسئولیت‌های اجتماعی خود را انجام می‌دهید و بعد دوباره می‌خوابید و دوباره و دوباره… تا آن‌روز برسد که مرگ، شما را چون برگ درختان در فصل پائیز بر خاک سرد انداخته، زمین و افق که در زمان حیات مثل دو خط در بٙرِتان گرفته بودند، با یکدیگر این‌همان شده و حیات‌تان را در نقطه‌ای به پایان رسانند.
عادت، مخدری‌ست که باعث می‌شود هر آن‌چه روزی برای انسان تازگی و جذابیت داشت، کهنه و تکراری شده، از چشم بیفتد. وقتی چنین اتفاقی رخ داد، ما احساس تنهایی می‌کنیم و تا پیداکردن لیلایی نو، به کنجِ دنجِ خود پناه می‌بریم. در واقع تنهایی زاییده‌ی عادت است و برای اکثر آدم‌هایی که در گلّه، رمه‌ای زنده‌اند و بلد نیستند مستقل فکر کنند، ورطه‌ای هول‌ناک و دهشت‌زاست. البته مفهوم تنهایی با خلوت تفاوت دارد (راجع به این مبحث می‌توانید به سخن‌رانی علی عبدالرضایی راجع به این موضوع مراجعه کنید). خلوت، دوری‌گزیدن از دیگران و بودن در مکانی‌ست که از حضور انسانی، عاری‌ست. به‌عبارت دیگر، خلوت مفهومی عینی و ابژکتیو است ولی در مقابلْ تنهایی، به‌شرایطی اطلاق می‌شود که انسان در جمع و حضور دیگران، وجودشان را احساس نکند پس مفهومی ذهنی و سوبژکتیو تلقی می‌شود. مدلول این تنهایی می‌تواند عوامل گوناگونی باشد: پایین بودن سطح شعور و فرهنگ اطرافیان، شرایط روحی خاص، درک نشدن حرف‌هایمان از سوی آن‌ها، بحث و جدل‌های تکراری و بی‌هوده و…
موتیف مقید این شعر، «عشق و آونگ زندگی»ست. عشقی که می‌تواند هر جای خالی را پر کند. همه چیز این جهان، عاشقانه و سکسی‌ست. با آمدن نام عشق، ذهن همگان به سمت انسانی دگرجنس و یا هم‌جنس معطوف می‌شود که ما دوستش داریم و به او عشق می‌ورزیم. ولی این معنای حقیقی عشق نیست. در واقع هر چیزی که از آن لذت می‌بریم و ذهن‌مان را ارضا می‌کند و همراه با خود، فکر یا ایده‌ی تازه‌ای به داشته‌هایمان بیافزاید، عشق واقعی‌ست. نام اروتیسم با سکس و هم‌آغوشی عجین شده در حالی‌که تعریف آن بسیار بزرگ و جامع‌تر از آن چیزی‌ست که تا کنون به ما آموخته‌اند. این یا از بی‌سوادی‌ست یا عمدداشتن در این‌همان کردن اروتیسم با سکس (که یک تابو و ممنوعه در کشورهای بنیادگراست). برای این‌که سانسوراش کنند و بالتبع هر چیزی که از دایره‌ی واژگان و گفتار ملتی حذف شود، به‌طور سیستماتیک رو به زوال می‌رود تا نهایتن نابود شود. این‌ها همه برنامه‌ریزی شده تا انسان‌ها به فکرشان نپردازند و قدرت‌ها به‌راحتی مطامع‌شان را روز به روز گسترده‌تر کنند.
شما هیچ انسانی را نمی‌توانید پیدا کنید که خلأ روحی نداشته باشد. همه‌ی ما در برهه‌هایی از زندگی، احساس تنهایی و بی‌کس بودن می‌کنیم و می‌پنداریم هیچ‌کس ما را نمی‌فهمد. در آن لحظه فقط و فقط یک چیز قادر به پر کردن این گٙپِ روحی‌ست، «عشق». عشق است که می‌تواند فقر و تنگ‌دستی را از یادمان بِبٙرد. خواندن کتاب و لذت حاصل از ارگاسم ذهنی و غرق‌شدن در وهم و خیال است که به ما کمک می‌کند تا در اوقاتی که دیگران از نظر فیزیکی و روحی طردمان کرده‌اند، تنهایی‌مان را به دست فراموشی بسپاریم. و در نهایت عشق به این صفحه‌ی سفیدِ کاغذیِ جذاب است که باعث زایش متونی خلاق و شعورساز می‌شود.
تکنیک نو و تازه‌ای که عبدالرضایی در این شعر از آن استفاده کرده تا بتواند مفهوم مورد نظر خود را به مخاطب فعال‌اش منتقل کند، تکنیک رفت و برگشتی‌ست، مثل حالت جارو موقع تمیزکردن زمین یا حرکت پاندول ساعت. وقتی جایی از لحاظ فیزیکی، کثیف و نامرتب است، شما آن‌جا را جارو می‌زنید تا گرد و غبار را زدوده، محیط را خالی کنید. زندگی واقعی نیز همین‌طور است. همه در حال رفت و برگشت‌اند. همگان باید روزی بمیرند و جسم‌شان نابود شود تا جا برای نسل‌های بعدی باشد.
قبل از شروع بدنه‌ی نقد، راجع به نام شعر فکر کنیم. لیلال می‌تواند ترکیبی از دو واژه‌ی لیلا+لال باشد. یعنی لیلایی که لال شده (درباره‌ی لیلا یا لیلی یا لیلیث و ماجرای آن، به نقد «لیلاو» مراجعه کنید. آن‌جا به تفصیل راجع به داستان و فلسفه‌ی لیلا سخن گفته‌ام و یا با جستجوی کلید واژه‌ی لیلیث در گوگل می‌توانید به مقالاتی در این باره دسترسی پیدا کنید.) و یا به بیان بهتر، دیکتاتوریِ مردانه در طول تاریخ او را وادار به سکوت کرده است. شاید هم لیلایی‌ست که همیشه «لا» می‌گوید و منظور از آن، هر انسان متفکر و آنارشیستی‌ست که به همه چیز «نه» می‌گوید و برای استقلال ذهنی و استعدادهای فردی‌اش اهمیت قائل است. لیلای «نه» گو، این‌همان‌شده‌ی کسی‌ست که در کنار اعتقاد به هیچ، منفعل هم نیست یعنی همان‌قدر که نیهیلیست و پوچ‌گراست، با همان قدرت، فعال است و اجازه نمی‌دهد قدرت‌ها با سیاست‌های خود و تارهای نامرئی‌شان او را رام کنند و به نیهیلیسم انفعالی مبتلا شود.
برای بررسی بهتر، سطرهای شعر را جداسازی کرده و با اپیزودبندی، از دیدِ یک ساختارگرای جزئی‌نگر به بررسی دقیق و موشکافانه‌ی آن می‌پردازیم.

زندگى داستان است
عاشقانه
ولى بى‌لیلى
(اپیزود ۱)

شاعر در اپیزود اول، گزاره‌ای را مطرح می‌کند و در ادامه ‌به تشریح آن می‌پردازد. «زندگی، مثل یک داستانِ بی لیلی‌ست». همان‌طور که در نقد لیلاو توضیح داده شد و نیز با توجه به اشعار سریالیِ جدید عبدالرضایی که همگی در لیلا مشترک‌اند، این زن که قبل از حوا وجود داشت، عامل محرک هنرمند برای خلق اثر یا نیمه‌ی گمشده‌ای‌ست که نه تنها توسط مردان، بلکه حتا از سوی زنان نیز مطرود شده است. آن‌ها همیشه حوا را مادر و اسوه‌ی خود می‌دانند و ناآگاهانه تن به ذلت و خواری می‌دهند که چه بسا برای‌شان جذاب نیز هست و از آن لذت می‌برند! نام چه کسی در تاریخ باقی مانده؟ حوا؛ زنی که فرمان‌بردار مرد بود. اصلن مرد واسطه‌ی خلقت او شد پس حیات‌اش را مدیون آدم است بنابراین شما زنان اگر می‌خواهید به سرنوشت لیلی دچار نشوید، باید مثل ام‌البشر، حوای مطیع، رام باشید و به پاس این اطاعت، بهشت را زیر پای‌تان می‌گذاریم! او الگو و نمونه‌ی زن آرمانی ماست. زنی که‌ در خدمت مرد است، همیشه باید یک گام عقب‌تر از او باشد، تمکین کند، بزایاند و مستقل فکر نکند. حوا آئینه‌ی تمام‌نمای یک زن واقعی‌ست و هم‌جنسان خلف‌اش باید به او متأسی شوند و گرنه به سرنوشت لیلیت مبتلا می‌شوند.
شاعر در همین سه سطر به اندازه‌ی جهانی، فکر ریخته و عشق واقعی را در نرسیدن می‌بیند. عشق، تلاشی‌ست برای نرسیدن. تمامی مکاتب ادبی و سیاسی، وعده‌ای می‌دهند که‌ در کار نیست. همه‌چیز پوچ است و بازی. پس کسی بازنده‌‌ای سربلند است که بهتر بازی کند. در این بخش، واژه‌های «ولی، بی، لیلی» قافیه‌ی درونی هستند که به سطر، ریتم و هارمونی می‌بخشند.

هر صفحه‌ را که مى‌خوانى
حوّاى تازه‌اى گم مى‌شود
بعد کتاب ورق مى‌خورد
(اپیزود ۲)

در ادامه‌ی گزاره‌ی «زندگی داستان است» ، اپیزود دوم می‌آید. کتاب زندگی صفحاتی دارد که در هر بخش از آن، حواهایی هستند که‌ جنبه‌ی بازی و سرگرمی دارند و تاریخ مصرف‌شان در همان صفحه است. صفحه و کتاب واژه‌هایی‌اند که نشان‌دهنده‌ی حالت رفت و برگشتی و پاندول‌وار همه چیز این جهان هستند. صفحه، دالی‌ست که مدلول‌اش می‌تواند یکی از موارد زیر باشد:
_ بازه‌ی زمانی خاصی از زندگی مثلن کودکی، نوجوانی، میان‌سالی و …
_ می‌تواند اشاره به ۲۴ ساعت شبانه‌روز باشد که‌ در آن اتفاقات تازه‌، انتظارمان را می‌کشند.
_ شاید منظور، ابژه‌ی صفحه‌ی کاغذ باشد. راوی در حال خواندن کتابی عاشقانه است که در هر ورق‌اش ماجرایی روایت می‌شود.
_ ممکن است منظور، روی‌دادی خاص باشد که در آن با سرگرمی ملعبه‌ای آشنا می‌شویم و به محض شناختن و عادت کردن به آن، کِنارش می‌گذاریم و به دنبال حوای تازه‌ای می‌رویم.
به زمان افعال در این اپیزود دقت کنیم: «می‌خوانی، می‌شود، می‌خورد». تمامی آن‌ها مضارع اِخباری (به معنی خبردادن، آگاه‌کردن) هستند که اشاره به وقوع رخ‌دادی به‌طور مستمر در زمان حال و یا آینده می‌کنند. یعنی داستان زندگی در حال، جریان دارد و در آینده نیز خواهد داشت. یعنی این‌جا فرم در خدمت محتواست و شاعر با تیزهوشی از زمان افعال در راستای موتیف مقید کار می‌کشد. ممکن است مخاطب عادی بگوید این قسمت، منثور است چون افعال در انتهای سطرها آمده‌اند. این درست، ولی وقتی پشت این منثور بودن، نکته و جهانی نهفته باشد، شعر رسالت‌اش را انجام داده و بقیه‌ی مسائل خودبه‌خود حل شده‌ محسوب می‌شوند. این کشف‌ها و وٙرْ رفتن با متون خلاق هستند که باعث ایجاد التذاذ هنری می‌شوند پس لیلا همه‌جا هست، فقط باید دقیق و جزئی‌نگر بود تا او را ببینیم.

و زن که لم داده روى کاناپه
هى مى‌رود از این کانال
به آن یکى
که خانه از این بیش نماند خالى
(اپیزود ۳)

در اپیزود سوم، زنی را می‌بینیم که پای تلویزیون لم داده و کانال‌ها را پی در پی عوض می‌کند. در واقع این‌کار برای پرکردن خلوت‌اش و برهم زدن سکوتی‌ست که بر خانه حکم‌فرماست. اما این زن کیست؟ حوای تازه‌ای‌ست؟ به دنبال چه برنامه‌ای‌ست؟ پاسخ روشن نیست. همه‌چیز مبهم و نامعلوم است. به‌راستی مدیاهایی که از طُرُقِ مختلف سعی در تغییر سٙبک زندگی مردم و رواج فرهنگ مصرف‌گرایی در بین آن‌ها دارند، می‌توانند تنهایی یا خلوت ما را پوشش دهند؟ آن‌ها به‌جای بیننده فکر می‌کنند و مسیر زندگی مطلوب و بهینه از دید خود و عامه‌ی مردم را نشان می‌دهند. پوشیدن فلان مارکِ لباس، داشتن بهمان مدل مو، دقت به بِرٙند هنگام خرید، نتیجه‌گیری دل‌خواه و موردپسند رسانه‌ها از روی‌دادهای سیاسی و … تلویزیون، مولود سرمایه‌داری‌ست و اگر نباشد، چرخه‌ی کاپیتالیسم نمی‌گردد و از کار می‌افتد. فکرکردن و پی‌بردن به کُنه مفاهیم و نشانه‌ها سخت است و زحمت می‌طلبد پس مدیاها، این مغزهای مصنوعی به‌جای ما فکر می‌کنند و کار گلّه را راحت‌تر می‌سازند. فقط کافی‌ست لٙم دهید و کنترل جعبه‌ی جادو را در دستان‌تان بگیرید: «شما دیگر تنها نیستید».! برای همین است که تمامی پیامبران الهی و غیر الهی، تنهایی را مذموم می‌شمرند و آن‌قدر پیروان‌شان را از آن می‌ترسانند تا آن‌ها را به اٙنحای مختلف و با حواهای گوناگون مشغول سازند.
در این بخش نیز مانند قسمت قبلی، شاهد تقابل دوآلیستیِ رفت و برگشت هستیم (کانال‌هایی که دائمن عوض می‌شوند).
سطر آخر اپیزود سوم می‌توانست به این صورت هم باشد: «که خانه بیش از این خالی نماند»، ولی شکل حاضر و اصلی بهتر است چون شاعر با جابه‌جایی ارکان جمله و انتقال فعل از انتهای سطر به میان آن، همنشینی کلمات را برهم زده و در نتیجه به آن لحن و حسیت بخشیده، آن‌را از حالت منثور خارج کرده است.

دختر دو ساله‌اش
چشم‌هاى نازش را
هى باز مى‌کند و بسته
خوابش نمى‌آید
(اپیزود ۴)

در این قسمت، چشم‌های کودکی که ظاهرن دخترِ زنِ اپیزود سوم است، باز و بسته می‌شود یعنی بازهم همان حرکت رفت و برگشتی را دارد. او که دو سال دارد، نمی‌تواند بخوابد. اما چرا؟ آیا از دیدن این جهان شگفت‌زده شده؟ یا شاید زنِ لم‌داده روی کاناپه، عروسکی با چشم‌های کوکی دارد که هم‌دمِ اوست و دارد با آن بازی می‌کند؟ شاید حتا منظور از دختر دو ساله، کودکِ درون‌اش است که با وجود بالا رفتن سن زن، بچه مانده، رشد نکرده و اکنون میان نشانه‌های رمزآلود پست‌مدرنیسم، سرگردان شده و خواب را از چشمان‌اش ربوده؟! تمامی این احتمالات، ما را به تأویل‌های بیشتر می‌رسانند.

بیرون باد مى‌آید
برق گاهى قطع مى‌شود
گاهى وصل
پنجره بازى مى‌کند
با درِ اتاق
وقتى باز مى‌شود
که برگشته باشد باد
و بسته باشد پنجره‌ها را
(اپیزود ۵)

ورزیدن باد، قطع شدن برق و بازی در و پنجره‌ها، نشانه‌هایی منطقی هستند که احساس تنهایی و دورافتادگی را به مخاطب منتقل می‌کند. باد جایی به راه می‌افتد که مانعی بر سر راهش نباشد، جایی خالی از همه چیز.
از لحاظ علمی، وقتی باد درون خانه‌ای کوران می‌کند، بستن پنجره‌ها باعث می‌شود تا به دنبال راهی برای خروج بگردد، بنابراین باد در را باز می‌کند و بالعکس. اپیزود پنجم کاملن ابژکتیو است و در راستای موتیف مقید قرار دارد. واژه‌های «برق، قطع، وصل» قافیه‌های درونی هستند که ملودی این بخش را کارگردانی می‌کنند.
اتاق، با توجه به شکل ظاهری و چارچوب‌اش، ممکن است استعاره‌ای از ذهن انسان باشد. اگر در و پنجره‌ی فکرمان را بسته باشیم (یعنی فقط به یک دین یا مکتب معتقد و با یک روش زندگی کنیم)، افکار جٙزمی‌مان درون مغز و اندیشه‌‌ی ما به جریان می‌افتند و مثل بادِ محبوس شده از درون متلاشی‌مان می‌کنند. پس باید همیشه دریچه‌ها برای ورود مفاهیم نو و جدید باز باشند تا اسیرِ دامِ مطلق‌گرایی نشویم.
بنابراین چون در این‌جا از استعاره استفاده شده، ما با تغییرْ در محور جانشینی کلمات مواجه هستیم و هرکس می‌تواند بنا به داشته‌های خود، تأویل‌های مختلفی ارائه دهد.

همه در حال رفت و برگشتند
که جاى کسى را خالى
کسى که معشوق‌ات نبوده هرگز
زنى که در این کتاب نیست
یا این اتاق
که جاى چیزى
یا کسى در آن خالى‌ست
(اپیزود ۶)

دو تکنیک مهمی که در سطر دوم این بخش وجود دارد، برهم خوردن قاعده‌ی همنشینی و سپیدخوانی‌ست که در نتیجه سطر را چندتأویلی می‌کند: «جای خالی کسی را پر کند» و «جای کسی را خالی کند».
این سطر می‌تواند با رمان «وات» نوشته‌ی ساموئل بکت رابطه‌ی بینامتنی نامذکور داشته باشد. آن‌جا شخصیت اصلی که وات (what) نام دارد، برای کار به خانه‌ی ارباب خود آقای نات (not) رفته، بیرون منزل چمدان به‌دست منتظر است خدمت‌کار فعلی خارج شده تا جای خالی او را پر کند. در انتهای داستان، این‌بار وات خانه را ترک می‌گوید تا جا را برای خدمت‌کار بعدی خالی کند. این پرسپکتیو و دورنمای زندگی همه‌ی ماست. هر آمدنی رفتنی دارد. شاعر در این اپیزود، بی‌همتایی لیلی را یادآور می‌شود و ذکر می‌کند که‌ همه در حال رفت و برگشت‌اند تا جای خالی معشوق یا همان لیلیث را پر نمایند ولی آیا می‌توانند؟

عشق هیچ نیست
مگر چیزى
که مى‌تواند جاى خالىِ هر چیزى را
پر کند
(اپیزود ۷)

نهایتن شاعر، عشق یا همان لیلا را تنها مفرّ و پناه‌گاه آدم در این دنیای متلاطم و پرهیاهو می‌داند که قادر است جای خالی هر کمبود و مشکلی را پر کند (بزرگ‌ترین کمبود، پوچی زندگی‌ست).
یکی از نکات تازه و جدیدِ این شعر که می‌تواند مورد استفاده‌ی شاعران جوان قرار بگیرد، نوع ترجیعی‌ست که در لیلال به‌کار رفته. بعضی شاعران فکر می‌کنند اگر عین موتیف مقید و یا سطری شبیه به آن را در ابتدا و انتها یا وسط متن بیاورند، به شعرشان ترجیع داده‌اند. در حالی‌که می‌توان به دنبال اٙشکال جدید ترجیع بود. در این‌جا، مفهومِ ترجیعِ اصلیِ «زندگی داستان است» به خوبی در خرده‌روایت‌ها دیده می‌شود بنابراین به شکل غیرمستقیم، فرم ذهنی شعر را در فکر مخاطب باهوش خود ترسیم می‌کند.
شاعر در لیلال برای طرح داستان، از ساختار جعبه‌چینی استفاده کرده یعنی چند میکرومتن یا خرده‌روایت که حکم داستانک‌ را دارند، در دل هم جای گرفته‌اند و تشکیل ساختار شعری را می‌دهند: مخاطبی که جنسیت‌اش مشخص نیست و مشغول خواندن کتابی عاشقانه است، سپس زنی که‌ روی کاناپه لمیده، بعد دختری که خوابش نمی‌برد، برق قطع و وصل می‌شود و بادی که‌ با در و پنجره بازی می‌کند. لیلال از چند تصویر ابژکتیو تشکیل شده که با دو مفهوم سوبژکتیو (زندگی در ابتدا و عشق در پایان) شعر را مثل یک قابِ عکس احاطه کرده‌اند. این امر سبب سردرگمی و آشفتگی ذهن خواننده نمی‌شود بل‌که چون این تصاویر در پیِ هم آمده و به‌خوبی درهم چفت شده‌اند، فکر خواننده را به یمین و یسار نبرده، تعادل‌اش را روی خط موتیف مقید حفظ می‌کنند. لیلال از لحاظ ساختاری، شعری ساده محسوب می‌شود که‌ در آن کمتر از تکنیک‌های ادبی و بازی‌های زبانی استفاده شده. در واقع تکنیک اصلی، همان سمنتیک استراکچر است که جای تأویلِ بسیار دارد. تمام زندگی یک بازی‌ست و زن و مرد، هستند تا با یکدیگر مشغول شوند. به عبارت دیگر، جنسیت بی‌معناست مثلن زن فقط وسیله‌ای‌ست برای ارضای غریزه‌ی جنسی مرد و بالعکس. از درون، همگان یکی‌ هستند و فقط ظاهر است که تفاوت دارد.
از طرف دیگر مرگ مؤلف، نشانه‌شناسی، ساختارگرایی، انواع مکاتب ادبی و … همگی ابزاری هستند در دستان منتقد و خواننده برای لذت بردن از شعر و دیگر ژانرهای هنری و نباید به‌طور مطلق، آن‌ها را باور داشت. باید با آن‌ها بازی کرد و بدین نحو، حال را تبدیل به گذشته کرده، در پی آینده باشیم. باید در شعر، نقد و به معنای کلی در زندگی آزاد باشیم. شعر اصلی همین است؛ زندگی و ساختن جهان و فضا و سینمای متنیِ تازه. راستی فراموش نکنید: «این نقد هم یک بازی بود!!».

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *