خانه / بایگانی/آرشیو برچسب ها : ناادبیات (صفحه 3)

بایگانی/آرشیو برچسب ها : ناادبیات

نقد شعر «قاب» از مصطفی صمدی نوشته‌ی ایوب احراری

«قاب» این منم با کرمی سمج در چشم این هم خانواده من است مادرم که خمیرش وَر آمده چایش دم با برادرم در بغل به رخت چرک‌ها لبخند می‌زند سلام خواهر چه ناشیانه مى‌خندى خواهر؟ بس کن با تو‌أم جلوی …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه «پرنده فقط یک پرنده بود» نوشته‌ی هوشنگ گلشیری

روزی بود و روزگاری و شهری بود به اسم علی آباد که چنین بود و چنان … تا آن روز که همه مردم این شهر از بهار و پاییز طلوع و غروب وخلاصه از اینکه بهارها این همه صدای پرنده …

بیشتر بخوانید »

شعر «تیر خلاص» از مریش

تیر خلاص عمود بر تیرک ستاره‌ شماره می‌… مثل وقتی که شب‌ در تاروپود پتو قاصدی می‌شد که پر می‌داد رویا را گوش‌ در چهارگوش تیر می‌کشید یک، دو، سه…. تمام نمی‌شد زوج یا فرد حلقه‌ها بی انگشت حک شده …

بیشتر بخوانید »

نقد شعر «لیلال» منتقد محمد مروج

«لیلال» زندگى داستان است عاشقانه ولى بى‌لیلى هر صفحه‌ را که مى‌خوانى حوّاى تازه‌اى گم مى‌شود بعد کتاب ورق مى‌خورد و زن که لم داده روى کاناپه هى مى‌رود از این کانال به آن یکى که خانه از این بیش …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه سیزیف از ساحل نوری

وقتی رسیدند مرده بودم، درست همان‌جا که سگ صاحب‌َش را پیدا نمی‌کرد و حتی نفس هم راهی به بیرون نداشت، خواستم که بمیرم. آدم‌ها جوری به‌هم چسبیده و درهم تنیده بودند که نمی‌شد جدا از هم تصورشان کرد، عده‌ای گم …

بیشتر بخوانید »

داستان «قبل از کابوس، بعد از بیداری» از امیر علیپور

با کابوسی دیگر از خواب پرید. یادش آمد هوا سفید بود که خوابش برد. دست نرم‌اش را روی صورت کشید. چند دقیقه‌ی دیگر وسط آینه در حال تماشای خود بود. آب از روی استخوان صورت سُر می‌خورد بین ریش‌ها گم …

بیشتر بخوانید »

مقاله‌ی «اتفاق زبانی» از یاشار امانی

هر تمدن یک دانش مرکزى دارد که به دانش‌هاى دیگر، شکل و چارچوب مى‌دهد. اگر شعری واحد را به مثابه‌ی یک تمدن در نظر بگیریم، مى‌توان گفت که زبان، همان دانشِ مرکزىِ ذکر شده است. برخى معتقدند که زبان، مجموعه …

بیشتر بخوانید »

شعر ناکجا از مرجان دشتی

“ناکجا” نزدیک‌تر بیا من خانه توام و صخره نبضم که می‌زند بالا نزدیک‌تر بیا خاک دروغی از جنس‌ زمین است که راست راست آدم می‌بلعد اما تو خاک نیستی خاکی نیستی که در گور تمام شوی از آب آمدی که …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه ایران خانم از ساحل نوری

ایران ‌خانم روی نوکِ پنجه‌ ایستاده و لچک‌اش را لای دندان‌ چفت و با چشم‌های ریز کرده سر تا ته کوچه را رصد می‌کرد، منتظر بود مهمان بی‌خبرِ کفش‌های جفت کرده‌ای که صبح دیده بود هر لحظه از راه برسد. …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه آبرو از علی کریمی کلایه

ـ جاتو انداختم تو اون اتاق، می‌تونی بری بخوابی. پتو را روی سرش می‌کشد و پلک‌هایش را می‌بندد امّا هر کار می‌کند خوابش نمی‌برد، یک ساعتی که می‌گذرد صدایی می‌شنود، می‌رود پشت در و گوش می‌خواباند. ـ داداشی امشب دیگه …

بیشتر بخوانید »

شعر برق از لولیا قهرمانی

“برق” دست روی سر و برقِ چشم‌ رو به دوربین عجب سعیدِ بکری‌ست توی این عکس حیف که برق دست پیش گرفت و طوری پس افتاد سعید که دست‌به‌سر نشد مرگ اصلن چرا چگونه برای چه برقی که خوابید توی …

بیشتر بخوانید »