خاطره میشوم تو را داد میکشند درختها و گنجشکها بر فراز خانهیمان آوازهای مرده را تو میمانی میان راه من کنار دستهایت دردهای تازهای پیدا میکنم قسم به اصفهان که نصف جهان در اندوه زایندهاش آه میکشند قسم به دلگیری …
بیشتر بخوانید »اولین گاهنامهی ادبی آنتیمانتال ویژهی ادبیات الکترونیک
دنیای امروز لوحی توخالیست و قدرت است که تعیین میکند حقیقت چه باشد، نه حقانیت. این روزها که ویروس کرونا بهانهای شده تا فضای مجازی عرصهای برای گفتوگو و همزیستی عقاید مختلف و تولید خردهگفتمانها باشد، نباید منفعلانه نشست و …
بیشتر بخوانید »شعری از «مهتاب محمدی راد»
تلفن زنگ میزند سلام میکند پیراهنم گیج میشود هفت بار میدواندَم.. زیر پوستم جوی خون خیابانها تا قلبم قلبم تا خیابان ها.. دستم فرار میکند تا باغچه پایم را از دست دادهام و اصلاً عجیب نیست.. ابری جیغ میکشد! گوش …
بیشتر بخوانید »شعری از صنم احمدزاده
پس من کجا نشستهام بر داغداری تنهای چوبی که در غارتِ نیزار خواب پنجهزار پرنده روشن میبینند چیزی از آتش بر گلوی تو نشسته است صدا که میزند ببین صدا که میزند بیا مُشت کوچک پرندهای از جیبهاش بیرون میریزد …
بیشتر بخوانید »شعر «دکلمهی یک انسان پوک» از «محمدعلی حسنلو»
میخواهی نخستین نفر باشی نخستین صدایی که فُرم صمیمانه میگیرد زنگ میزند وُ تبخیر نوروز را در فراگیری بیماری بَرملاء میکند میخواهی همیشه نخستین باشی دست از عاداتِ هزارساله بَرنَداری مُدام گوشاَت را از پیشبینی حوادث دِرو کنی از هوش …
بیشتر بخوانید »شعر “سنگربندی” نوشتهی امین شیخی
“سنگربندی” وقتی که شانههات زلزله میکند ویرانیام حتمیست چقدر و سنگری صورتت را مثل این شعر میکند سپید سی و دو سنگ به موازات چاهی که برآمده نفتش را کردهام استعمار منی که دهانم در انهدام بود در جنگ تنبهتن …
بیشتر بخوانید »شعری از «یدالله رویایی»
سکوت، دستهگلی بود میان حنجرهی من ترانهی ساحل، نسیم بوسهی من بود و پلک باز تو بود. بر آبها پرندهی باد، میان لانهی صدها صدا پریشان بود. بر آبها، پرنده، بیطاقت بود. صدای تندر خیس، و نور، نورتر آذرخش، در …
بیشتر بخوانید »شعر “تماس” نوشتهی مهدی قاسمی شاندیز
«تماس» من آدم خوبی نبودم، بودم؟ نااابودم و تا بودم هستی از لباس زیرم زیرتر شد تابوت بیوتنی در شمارهام خاک میشد و سکهای که پاچه میگرفت از باجه بهای قبض روح بود «چه خوب بود سری که از پا …
بیشتر بخوانید »شعر “یادت نرود” نوشتهی مهرداد فلاح
“یادت نرود” چشمی بفرست برای انگشتانم که مشت این سیب را باز کنم سیب زبان چاقو را خوب میفهمد با همین زبان دل ِ این دانه را میشکنم فریادش را میشنوم همراه این صدا به سفر میروم… به «نمیدانم» میدانم! …
بیشتر بخوانید »شعر “عکس خانوادگی” نوشتهی مانی آذرمهر
«عکس خانوادگی» چشمهای مادرم دودیست اشکهاش خانه را همیشه میکند خاموش خواهرم آنقدر کوچک که همیشه گم میشود لای رگهای پدر این دستهای پاره را ما پدر صدا میزنیم صورتیست که خنده را سر بریده این در خانهی زخمی من …
بیشتر بخوانید »شعر «ضجه» از «هیوا باجور»
چه کنم با کاش که مثل مرگ فامیل نزدیک من است؟ دستم آخ راست کرده تا بی تنهام کند با جیغ گذاشته رفته خانه بی چمدان و کفش که مثل خمپاره یک پات اینجا و یکی آنجا با جنگ فرار نکرده جز …
بیشتر بخوانید »شعری از «ساناز مصدق»
از تنگهی منجیل پشت لبهایم از قلههای تنم که کردهاند نشست و غدّهای که ناگهان میانمان نشست چه یادت هست؟ افتاده زالو روی ساعتم بیا مرا ببر بیا مرا روز کن میانِ دو شب جهان بیرحمست و این رَحِم با …
بیشتر بخوانید »