“کال”
من اولین بارِ پدرم بودم
دستِ کجِ لیلا
دراز شد و سیب کال را…
نرسیدم…
من هر چه دویدم
هر چه تیک
هر چه تاک
نرسیدم…
مادرم ویاگرا
پای درختِ سیب
ریخت و من انحراف را
به جان زاویهها
انحنا را
به جان چارچوبها
من بارها خم
بارها کج
نرسیدم…
من هر ماه، دوُر دوُر…
ردپای یک پرگار
روی دیوارههای غار
پیچ… پیچ…
سال… سال…
خطِ کجِ یک زندانی
روی چوب خطهای راست
من درست نبودم
چهار چوبِ راست
از تن درخت سیب
نکَنده بودم
حوای حبسیده در پهلوها
من نبودم
هوای داغِ داغ…
جرقه… نه! نزن!
زده بودم…
دود از کُنده بلند شد!
من در دل خاک
خاک را…
به دنبال آب
سنگهای سخت را…
نرسیدم…
مادرم گفت
باید که راست
راست…
تو با دست کج، هرگز …
آب از دل غار
جوشید و به راه افتاد
در امتداد بستر یک رود وحشی
من چه چیز را راست…؟