خانه / نقد شعر / نقد کتاب داستان «سرنثار» نوشته‌ی «مازیار عارفانی»/ منتقد: «محمد مروج»

نقد کتاب داستان «سرنثار» نوشته‌ی «مازیار عارفانی»/ منتقد: «محمد مروج»

در همه‌ی فرهنگ‌ها انسان‌هایی هستند که بود و نبودشان به چشم نمی‌آید. کسانی که ناخواسته زیر چرخ‌های حکومت له می‌شوند و ردی ازشان باقی نمی‌ماند. آن‌ها به خواست خود به دنیا نمی‌آیند و مجبورند در تمام طول زندگی بدوند برای نرسیدن، برای نبودن. چنین کسانی همیشه بدهکارند و هرگز نمی‌توانند حساب‌شان را با دنیا صاف کنند. این طبقه‌ی اجتماعی که تعدادشان مخصوصن در ایران کم نیست، چرا باید چنین باشند؟ آنان تقاص کدام گناه را پس می‌دهند؟ علت این زندگی توأم با درد و رنج‌شان چیست؟ موتیف مقید سرنثار روایت بخشی از زندگیِ بی‌رنگ و بوی چنین آدم‌هایی‌ست: کسی که (راوی داستان) دوست دارد نویسنده‌ی بزرگی شود و به همین خاطر تمام داراییش را می‌فروشد تا در کلان‌شهر تهران برای خود اسم و رسمی پیدا کند یا روانشناسی (رسول رسائل) که تازه درسش تمام شده و او هم در تهران دربدر پیدا کردن کار است. یا کارمند اداره‌ی پستی (عباس ترقی) که تمام دغدغه‌اش نوشتن شماره تلفن و نام روسپی‌های حک شده بر درب توالت‌های عمومی در دفتر بزرگش است. یا دکه‌داری (مرزبان) که چکیده‌ی اخبار روز را خلاصه و مفید در یک جمله می‌گوید.
مکان داستان شهر تهران و اطراف یک دکه‌ی روزنامه‌فروشی‌ست. زمان داستان خطی‌ست یعنی اتفاقات به ترتیب و پشت سرهم رخ می‌دهند. دوره‌ی زمانی وقوع داستان اما به درستی مشخص نیست چون نشانه‌ها زمانی و نقل و قول مستقیم زمانی دیگر را نشان می‌دهند. شخصیت‌ها موبایل دارند و به هم اس‌ام‌اس می‌دهند، اما خبری از شبکه‌های اجتماعی مثل تلگرام و واتس‌آپ و اینستا نیست. این پلتفرم‌ها تقریبن از سال‌های ابتدای دهه‌ی ۹۰ به بازار آمدند. از طرفی رسول رسائل برای گذران چند هفته‌ای زندگی از دوست‌دخترش پانته‌آ ۲ میلیون تومان پول می‌خواهد. یعنی زمان داستان دوره‌ای‌ست که ۲ میلیون تومان ارزش نسبتن خوبی دارد. پس نشانه‌شناسی به ما می‌گوید زمانِ داستان دهه‌ی ۸۰ یا حتی اوائل دهه‌ی ۹۰ شمسی‌ست. اما در صفحه‌ی ۳۷ و نیز در نیازمندی روزنامه‌ی همشهریِ چاپ شده بر جلد کتاب نویسنده به مخاطب نشان می‌دهد در سال ۱۳۹۹ داستان رخ داده. این اغتشاش زمانی یکی از نقاط ضعف داستان است چون باید اتمسفر داستان متناسب با سال وقوع آن باشد.
نثر داستان آن جایی که خطی‌ و رسمی‌ست و در حال شرح و بسط اتفاقات، از لحاظ نگارشی و شسته‌رُفته بودن مشکل خاصی ندارد اما دیالوگ‌ها اصلن در خدمت شخصیت‌پردازی نیستند. این مهم است که خلقیات و زیرساخت ذهنی و طرز فکر هر شخص در زبان او منعکس شود. پانته‌آ همانجور حرف می‌زند که رسول یا منصور سرشار پدر پانته‌آ وقتی دارد از فروشگاه بزرگی چتر می‌خرد، طرز گفتارش دقیقن مشابه فروشنده‌ی زنِ زیبا و سکسی آن‌جاست. این منطقی نیست.
هر داستان نقطه‌ای دارد که در آن تعادل زندگی بهم می‌خورد و بغرنج یا مسئله یا دغدغه‌ای تازه پیش می‌آید. در سرنثار بخش سوم آن‌جایی که رسول رسائل آگهی استخدام فوری یک روانشناس را می‌بیند، زندگی معمول راوی و رسول وارد فاز تازه‌ای می‌شود و طرح و توطئه‌ی داستانی یا همان plot شکل می‌گیرد.
گارد من در این نقد پساساختارگرایانه است، چون به نویسنده پیشنهاد ادیت می‌دهم. اصولن پساساختارگراها بر خلاف ساختارگراها متن ادبی را باز می‌دانند و تغییرات در آن را مجاز، اما ساختارگرایان متن را بسته فرض می‌کنند و تنها به بررسی جوانب مختلفش بسنده می‌کنند.

بعد از تمهید بالا به بدنه‌ی نقد می‌رسیم. ابتدا به دو نکته‌ی مثبت این کتاب اشاره می‌کنم:

«نثر داستان»

تقریبن روان و سلیس نوشته شده و بعضی جاها حتی به سمت شعر رفته. مثلن در صفحه‌ی ۲۹ تکرار حروف «گ» و «ق» و «ک» ارتباط دارد با فضای این قسمت از داستان که درباره‌ی سوسک و چاه توالت است و نیز رنگ مدفوع و پارکت اتاق پذیرایی که قهوه‌ای‌اند. ضمنن انتقال فعل از انتهای جمله به اواسط آن که یکی از تکنیک‌های لحن‌گردانی‌ست، به بسیاری در متن دیده می‌شود: بی‌وقفه آب زکام می‌چکد از آن، نمی‌دانست می‌تواند برگردد به پهلو.

«ایجاد رابطه‌ی علت و معلولیِ منطقی بین حوادث و رخدادها»

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های یک داستانِ حرفه‌ای و تاثیرگذار ایجاد رابطه‌ی منطقی بین اتفاقات و هر آن‌چیزی‌ست که در داستان طرح شده. فلانی آدم خوبی‌ست، چرا؟ مگر چه کرده؟ فلانی آدم کُشته، به چه دلیل؟ علت چیست؟ در داستان برعکس شعر همه‌چیز باید قابل توجیه و روشن و مشخص باشد. در سرنثار این رابطه بعضی جاها به خوبی برقرار شده و در خیلی نقاط دیگر نه. یعنی نویسنده علت برخی رخدادها را شرح داده و مخاطب را توجیه می‌کند، اما خیلی جاها هیچ توضیحی نداده و پرسش‌های خواننده را بی‌پاسخ می‌گذارد. مثلن در صفحه‌ی ۳۳ منصور سرشار تصمیم می‌گیرد چتر بخرد و در نهایت هم می‌خرد. علت این تصمیمش کاملن موجه است. او از محل کارش یعنی اداره‌ی پست خارج می‌شود و چون هوا بارانی‌ست، عابران چتر به دست را می‌بیند و به یاد یکی از قرارهای عاشقانه‌ی خودش میفتد. پس به فروشگاهی در همان نزدیکی می‌رود و چتر می‌خرد. پس همه‌چیز مشخص و بدون ابهام است.

در ادامه‌ می‌رسیم به نقاط ضعف داستان. البته شاید بعضی موارد برای کسانی که داستان را نخوانده‌اند به خوبی مفهوم نباشد، بنابراین تمام سعیم براین بوده توضیحاتم کامل باشد.
«دیالوگ‌های ضعیف»
در سرنثار به ندرت دیالوگی را می‌بینیم که طبیعی باشد و به مخاطب اطلاعاتی درباره‌ی درونیّات آن شخصیت دهد و در پیشبرد روایت نقشی ایفا کند. مثلن گفتگوی تلفنی رسول رسائل با پانته‌آ سرشار در صفحه‌ی ۲۰ تا ۲۲. این دو باهم رابطه‌ی عاطفیِ عمیقی به مدت چند سال داشته‌اند (پانته‌آ صفحه‌ی ۴۹ در نامه به دادگاه می‌گوید که در سنوات گذشته رسول به او علاقمند بوده) و طبیعتن باید با زبانی دیگر باهم صحبت کنند. پانته‌آ روزگاری دوست‌دختر رسول بوده و اکنون قطع رابطه کرده‌اند قبول، ولی این شیوه‌ی گفتگو مصنوعی‌ست. یا صحبت‌های بین رسول و راوی در صفحات ۲۵ و ۲۶. دیالوگ خلاق باید در خدمت داستان باشد، اما اینجا انگار دو تکه چوب خشک روبروی هم نشسته و مشغول حرف زدن هستند. مطلقن هیچ‌چیز از شخصیت این دو دستگیرمان نمی‌شود. رسول چجور آدمی‌ست؟ عصبی، تندمزاج، منطقی، صبور، عاشق، خودخواه؟ راوی چطور؟ تکیه کلامی یا شیوه‌ی خاصی در نوع بیان‌شان وجود ندارد؟ در اینجا بخشی از گفتگوی بین این دو را ادیت کرده‌ام تا ببینید زبان چقدر جای ویراژ دارد و می‌شود بهتر و خلاق‌تر نوشت:
رسول: چی فک می‌کنی؟ میادش؟
راوی: من چه می‌دونم، این دسته گُلیه که تو به آب دادی.
_ وای اگه نیاد دودمانمون به باد می‌ره.
_ ببین، شاید گرفتاری چیزی براش پیش اومده ها؟
_ نمی‌دونم. ممکنه. نکنه اینا همش بازی پانته‌آس واس انتقام؟
_ اَه، توام که همش چسناله‌ای. خسّه نشدی؟ پاشو یه زنگ بزن بهش.
_ صدبار زنگیدم عقل کل. تو بلک‌لیستیم حالیته؟
یا مکالمه‌ی بین پانته‌آ و مادرش در صفحه‌ی ۴۶. اینجا فقط یک جمله از زبان مهستی مادر پانته‌آ هست که اطلاعات مختصری آن هم قطره‌چکانی به مخاطب می‌دهد: «اون خیلی گوه خورده با توِ چشم سفید». از این نوع حرف زدن و البته چند سطر بعد که تهدید می‌کند سوسک را به خیابان می‌اندازد تا له شود، مخاطب حدس می‌زند که مهستی زنی‌ست خشن و تندوتیز و عصبی. ولی فقط همین. نویسنده دیگر کاری به او ندارد انگار فقط احضار شده تا همین‌ها را بگوید و بعد هم برود پی کارش! کسی که می‌خواهد داستان یا شعر خوبی بنویسد، همیشه باید مخاطبش را باهوش فرض کند. خواننده‌ی امروزی آزادی متنی می‌خواهد و بدش می‌آید به سبک قدیم نویسنده بر منبر تکیه بزند و صرفن بگوید فلانی خوب است بهمانی بد.

«روابط علت و معلولی ضعیف»
هر اتفاقی که در داستان می‌افتد باید علت عقلی و منطقی داشته باشد. فرقی نمی‌کند جدال (conflict) باشد یا رخداد (event). اگر نویسنده دقت کند و رابطه‌ی منطقی را حتی بین کوچک‌ترین عناصر داستانی بسازد، آن‌وقت می‌تواند اعتماد مخاطب را بدست آورد و نتیجتن در انتقال ذهنیات و افکارش موفق شود. مخصوصن خواننده‌ی باهوش و مدرن امروزی که بی‌دلیل چیزی را نمی‌پذیرد. این موضوع با تئوری‌ مرتبط است اما بیشتر به خود زندگی برمی‌گردد. یک انسان نرمال هیچ‌کاری را بدون دلیل انجام نمی‌دهد. البته که استثنائاتی هم هست، ولی وقتی از روی اصول و فکر کاری کنیم، نتیجه‌اش مطلوب‌تر می‌شود.
در صفحه‌ی ۲۲ پانته‌آ به رسول رسائل دوست‌پسر سابقش می‌گوید شماره‌اش را در بلک‌لیست گذاشته و نمی‌تواند با او تماس بگیرد و اگر کار واجبی داشت، اس‌ام‌اس دهد. چرا کارشان به اینجا کشیده؟ چون معشوقه به این نتیجه رسیده که رسول دوستش ندارد و نزدیکیش به پانته‌آ صرفن برای تیغ زدن و پول گرفتن است. تا اینجا جدالِ داستانی منطقی و خوبی داریم؛ یک قطع رابطه و علتش. در صفحه‌ی ۲۵ بنا به دلایلی راوی و رسول به شدت درپی ارتباط با پانته‌آ هستند (صد بار زنگ زدم…) اما انگار یادشان رفته می‌توانند پیامک دهند. قاعدتن هروقت برای کار مهمی دنبال کسی هستیم، از هر عاملی بهره می‌گیریم تا او را بیابیم. البته در صفحه‌ی ۴۱ مخاطب می‌فهمد که آن‌ها در همان زمانِ صفحه‌ی ۲۵ اس‌ام‌اس داده‌اند ولی بی‌پاسخ مانده. این شاید کمی منطقی‌ باشد و بتوان توجیه‌ش کرد اما خواننده‌ای که مو را از ماست می‌کشد، حس می‌کند نویسنده در صفحه‌ی ۲۵ مسأله‌ی پیامک را فراموش کرده اما جلوتر یادش آمده. ازین بی‌توجهی‌‌ها به جزئیات باز هم قابل ردیابی‌ست. مثلن در صفحه‌ی ۲۶ و ۴۱ آمده رسول و راوی هیچ آدرسی از پانته‌آ ندارند، در حالی‌که در صفحه‌ی ۲۲ پانته‌آ از رسول می‌خواهد پدرش را بعد از درمان به خانه‌ بفرستد! اگر نشانی ندارند پس حرف پانته‌آ چه معنایی دارد!؟ از سوی دیگر این دو چندسال رابطه‌ی عاشقانه داشته‌اند و براساس آنچه در صفحه‌ی ۱۵ آمده اگر پانته‌آ و کمک مالیش نبود، رسول از گرسنگی می‌مرد. این وابستگی مالی و تعداد دفعات انتقال پول به حدی‌ست که پانته‌آ شماره کارت بانکی رسول را حفظ کرده! بنابراین آیا منطقی‌ست که هیچ آدرسی از هم ندارند؟
ضعف این رابطه در صفحه‌ی ۳۲ هم دیده می‌شود. منصور سرشار کارمند اداره‌ی پست است و ظاهرن وظیفه‌ای ندارد جز ممهور کردن نامه‌ها. حال مدتی‌ست طبق گفته‌ی رئیس بخاطر گسترش اینترنت دیگر مثل سابق نامه‌ای وجود ندارد. اولن همه‌ می‌دانیم که وظیفه‌ی پست فقط نامه رسانی نیست. شاید دیگر کسی برای احوالپرسی یا تبریکِ عید نامه ننویسد، اما خریدهای اینترنتی چه بسا بیشتر از قبل کار آن اداره را بیشتر کرده. دومن چرا در طول داستان هیچ اثری از اینترنت نیست؟ تنها نمایه‌ای که از پیشرفت تکنولوژی در سرنثار هست، موبایل داشتن برخی کاراکترهاست آن هم فقط برای تماس معمولی! قبلن درباره‌ی زمان داستان گفتیم. اگر سال ۱۳۹۹ است آیا در این زمان افراد از گوشی همراه فقط برای تماس و پیامک استفاده می‌کنند!؟ این مشکل یعنی ناتوانی نویسنده‌ی ایرانی در بکارگیری اُبژه‌های مدرن در شعر و داستان ریشه‌ای‌ست. متاسفانه به ندرت اثری می‌بینیم که در آن وابستگی شدیدمان به اینترنت در فضای داستان و روند آن تأثیرگذار باشد. حالا اگر حتی این فرض را بپذیریم که نامه‌ای نیست، پس مخاطب هم مثل منصور سرشار این سؤال در ذهنش پیش می‌آید که وقتی کاری برای کارمند یک اداره نیست، پس برای رئیس چه؟ آیا منطقی‌ست کارمند بیکار باشد و پا روی پا بیندازد و حال کند اما مدیر از صبح تا شب وقت سرخاراندن نداشته باشد!؟ در صفحه‌ی ۳۳ همین پرسش از رئیس می‌شود، اما پرسنده‌ی سوال بی هیچ دلیلی منتظر جواب نمی‌ماند و از اداره خارج می‌شود! معمولن بین کارمند و رئیس حریمی هست. حال که کارمند جرأت کرده و ماهیت وجودی مدیرش را زیر سؤال برده و می‌گوید تو خود چه‌کاره‌ای، منتظر جواب هم نمی‌ماند و می‌رود. این‌ها از جمله جزئیات شاید به ظاهر کم‌اهمیت ولی مهم‌اند که نویسنده باید به آن‌ها توجه می‌کرد.

یک مثال دیگر. در صفحه‌ی ۹ و ۱۰ می‌فهمیم کسانی که هرروز دمِ باجه‌ی آقای مرزبان می‌آیند و نیازمندی‌های روزنامه را خط‌خطی می‌کنند، هم جویای کار هستند و هم نیستند! بعبارتی تن به هر کاری نمی‌دهند و میزانِ حقوقش مهم است. آن‌ها به این دورهمی عادت کرده و لذتی مازوخیستی می‌برند. به طوری‌که تعدادشان ثابت است و اگر هم یکی ازین جمع کم شود، به ندرت کار پیدا کرده و بیشتر احتمال دارد برایش اتفاقی افتاده باشد. این گزاره در صفحه‌ی ۱۵ جایی‌که راوی نمی‌گذارد رسول برای آگهی کارگر ساده تلفن بزند هم هست. یعنی آن‌ها بدنبال هر شغلی نیستند. حال برویم جلوتر. در صفحه‌ی ۱۹ آگهی استخدام یک روانشناس چاپ شده که مملو از غلط املایی‌ست. راوی در صفحه‌ی ۲۰ متوجه این‌همه ایراد نگارشی می‌شود اما چنین توجیه می‌کند که اگر شما یک بیکار واقعی و به شدت بی‌پول باشید و صاحب‌خانه در آستانه‌ی پرت کردن اسباب و اثاثیه‌تان در کوچه، این چیزها برای‌تان اهمیتی ندارد. در صفحه‌ی ۲۳ نیز شاهد خوشحالی زیاد آن‌ها بخاطر پیداکردن کاریم: زیباتر دیدن جهان و آواز خواندن و … پس طبق داده‌های فوق راوی و رسول در شرایط سختی زندگی می‌کنند. یعنی غمِ نان و مکان و هزار خرج دیگر چنان مشغول‌شان کرده که غلط املایی آگهی به تخم‌شان نیست. حال پرسشی مطرح است: بالاخره این فراموش‌شدگان اجتماعی دنبال کار هستند یا نه؟ معمولن آدمی که شکمش خالی‌ست و سرپناهی ندارد و در بدترین شرایط بسر می‌برد، تن به هر کاری می‌دهد تا لقمه‌ای نان بیابد و منتظر شغل لوکس با درآمد بالا و متناسب با تحصیلات نمی‌ماند. اگر هم چنین باشد، نویسنده باید شرایط‌شان را باورپذیرتر می‌کرد.
برویم سراغ مثالی دیگر. در صفحه‌ی ۳۲ منصور سرشار با شنیدن صدای رئیسش به یاد اختاپوس در انیمیشن باب اسفنجی می‌افتد. چرا؟ به چه دلیل؟ در داستان مشخص نیست. هرچند به‌نظرم باتوجه به اندک اطلاعاتی که از خلقیات مدیر اداره داریم (فرصت‌طلب، طماع، به فکر منفعت شخصی) شخصیت او بیشتر به آقای خرچنگ در انیمیشن ذکر شده شبیه است تا اختاپوس! بهرحال نویسنده باید علت این امر را می‌گفت. اگر این گزاره از داستان حذف شود، اتفاقی می‌افتد؟ نه. پس چرا آمده؟ معلول در اینجا مشخص است اما علتش کو؟ آیا داستان باید اینگونه باشد؟ چرا نویسنده به اتفاقاتی که در داستانش رخ می‌دهد اینقدر بی‌توجه است؟ داستان‌نویس حرفه‌ای تمام کارها و افکار کاراکترهایش را تحت‌نظر دارد و برای لحظه لحظه‌ی رمانش برنامه می‌چیند.
یک اشکال معنایی دیگر. در صفحه‌ی ۳۴ منصور سرشار به فروشنده‌ی جذاب و سکسی فروشگاه توجهی ندارد در حالیکه قبل از آن، نویسنده درباره‌ی طبع عاشق و سکسی‌پسند منصور گفته: صفحه‌ی ۳۰ انتهای صفحه و ماجرای قرار عاشقانه‌اش با یک ماده سوسک زیبا در صفحه‌ی ۳۳. مخاطب بعد از این داده‌ها منتظر است تا در فروشگاه نشانه‌ای از آنچه در صفحات قبل خوانده ببیند؛ اشاره‌ای از سوی منصور سرشار، شماره‌ای، لبخندی. اما او ناگهان تبدیل به خرترین سوسک جهان می‌شود و با کم‌محلی از آن‌جا می‌رود. در شخصیت‌پردازی باید توجه داشت که رفتار کاراکترها با آن‌چه نویسنده به آن‌ها نسبت داده مطابقت کند نه متناقض و غیرقابل پیش‌بینی باشد. اینها همگی باعث سردرگمی مخاطب می‌شود. آیا منطقی‌ست که شخصیت درستکار و راستگو و بزرگوار رمان یکهو آدم بکشد یا شخصیت مرد محجوب و سربزیر و خجالتی داستان ناگهان و بدون هیچ تمهیدی مخ جنیفر لوپز را بزند؟ البته که احتمال وقوع همه‌ی این‌ها هست، اما لازمه‌ش هنر و دقت و نظم و انضباط و بکارگیری قوه‌ی آپولونی نویسنده است.

«نتیجه‌گیری و خروجی نقد»
در بدنه‌ی نقد سعی کردم به شکل تئوریک نقاط ضعف و قوت سرنثار را تشریح کنم. حال در بخش پایانی با نتیجه‌گیری و پیشنهاد به نویسنده نقد را می‌بندم. اصولن داستانی می‌تواند خوب و حرفه‌ای باشد که از پس خودش برآید. فرقی ندارد بلند یا کوتاه، سورئال یا واقعی. ساختارش جعبه‌چینی باشد یا نردبانی، خطی یا پلکانی، زمانش ذهنی باشد یا خطی. هر طرح یا پلاتی دارد باید در چارچوب همان ساختار جواب دهد. این مهم است که نویسنده جزئیات داستانش را مثل دانه‌های تسبیح کنار هم بچیند و تعادل را بین عناصر آن برقرار سازد. من بشخصه وقتی داستان می‌خوانم، روی کاغذ نام شخصیت‌ها و کدهایی درباره‌ خلقیات و ذهنیات و نحوه‌ی رفتارشان می‌نویسم و بعد از آن چک می‌کنم ببینم اعمالشان با نحوه‌ی شخصیت‌پردازیشان همخوانی دارد یا نه. اگر همخوانی نداشت، بدنبال علت می‌گردم. این کار را درباره‌ی برخی رخدادهای داستانی که مهم‌ترند هم انجام می‌دهم. در برخورد این‌چنینی با سرنثار با پرسش‌های زیادی مواجه می‌شویم که در داستان برای‌شان پاسخی نیست. یا اگر هست، خوب از کار درنیامده. مثلن چرا منصور سرشار می‌پندارد قبلن سوسک بوده یا طبق گفته‌ی دخترش افسردگی شدیدش بابت چیست؟ اینکه به قول نویسنده از یک فراموشی به فراموشی دیگر می‌رود و رؤیاهایش یکی یکی می‌میرند یعنی چه؟ مابه‌ازای عینی این داده‌ها چیست؟ یا نام داستان که هم محصول غلط‌خوانی «سرشارِ» نوشته‌ شده روی پاکت نامه است هم اشاره به اینکه منصورْ سرش را نثار تهران کرده (جایی که رسول رسائل سر یک سوسک را که مثلن منصور سرشار است از تن جدا می‌کند). منصور چرا باید سرش را نثار شهر کند؟ منطق این گزاره کجاست؟ یا کجای مرگش عاشقانه است؟ برویم سراغ شخصیت فرامرز اصلانی که صاحب آپارتمانی چند طبقه است که آن را به آدم‌های مختلف اجاره می‌دهد. او چه خدمتی به داستان و پیشبرد روایت می‌کند؟ هدف از آوردن تکیه کلامش (اگه یه روز بری سفر) چیست؟ بر اساس اطلاعاتی که نویسنده می‌دهد، او بچه‌باز و خانم‌باز و فرصت‌طلبی سودجوست که هم مداحی می‌کند هم خوانندگی و به چیزی جز منفعتش نمی‌اندیشد. خب که چه؟ اگر بجای فرامرز اصلانی، داریوش اقبالی بگذاریم با تکیه کلام شقایق گل همیشه عاشق، آیا اتفاق خاصی می‌افتد!؟ خیر‌. شخصیت داستانی باید کم‌کم و ذره‌ذره در ذهن مخاطب ساخته شود نه به شیوه‌ی مستقیم. تنها نقشی که فرامرز اصلانی دارد، ترسِ راوی و رسول از او بابت بدهی کرایه خانه است. اینهمه داده برای ایفای یک نقش کوچک و ساده؟ چند صفحه نوشتن که او فلان است و بهمان، این کاره است و آن کاره، فقط برای همین؟ حداقل نویسنده باید تناسبی بین این‌ها برقرار می‌کرد. یا مثلن شایان پسر فلجی که همیشه دم پله‌های آپارتمان روی ویلچر منتظر پدرش است تا او را به دوش گرفته از پله‌ها بالا ببرد. نقش او در داستان چیست؟ سیاهی لشکر؟ فقط آمده تا مورد تعرض جنسی فرامرز اصلانی قرار بگیرد؟ یا مثلن مرزبانْ پیرمرد روزنامه فروش خنزرپنزری. نقش او چیست؟ آیا واقعن دلیل اینکه قدرت پیش‌گویی دارد و می‌تواند تمام جنگ‌ها و نوسان قیمت دلار و نفت و وقوع کودتاها پیش‌بینی کند، سال‌ها روزنامه‌خوانی و روزنامه‌فروشی‌ست!؟ همگی ما می‌دانیم که حداقل در ایران تمامی تریبون‌ها در اختیار حاکمیت‌اند و محال است کسی با سال‌ها اخبار صدا و سیما دیدن یا خواندن روزنامه‌های درپیت و زرد چنین قدرت ماورایی همتراز با نوستراداموس پیدا کند. وقتی نویسنده نتواند ماهیت وجودی شخصیت داستانش را برای مخاطب باورپذیر کند، در نتیجه گفته‌ها و کارهای او نیز مصنوعی و کلیشه‌ای می‌شود. درباره‌ی داستان کوتاه «یک ماه بی‌وقفه می‌بارید» که در انتهای کتاب آمده نقدی ندارم، چون واقعن فلسفه‌ی وجودیش مشخص نیست. تنها ربطش به کلیت سرنثار یکی اینکه نام نویسنده‌ش رسول رسائل است و دیگری شخصیت پسر_کابوی آن که روزگاری از زمره جویندگان کار دکه‌ی مرزبان بوده‌. همین. دیالوگ‌ها به شدت ضعیف، منطق داستانیْ مغشوش و در کل داستانی بدون سر و تَه.
بنظرم می‌شد با برخی تغییرات سرنثار را بهتر کرد. مثلن در دیالوگ‌ها یا برخی رخدادهای داستان. برای نمونه تمهیدی ایجاد می‌کرد تا افسردگی شدید یا تمایل به سوسک بودن منصور سرشار منطقی باشد. مثلن زنش خیانت کرده یا در آستانه‌ی اخراج از اداره‌ی پست است یا تصادف کرده و یک نفر را کشته یا فشار مالی باعثش شده. البته اینها مثال‌اند و خام. نویسنده در خیلی رخدادها و روابط علت و معلولی می‌توانست این فضاسازی‌ها را انجام دهد.
پیشنهادم به نویسنده و درکل داستان‌نویسان این است که بیشتر تئوری بخوانند و سعی کنند با خواندن داستان‌های ترجیحن کوتاه، آن تئوری‌ها را درونی سازند. موتیف مقید سرنثار درباره‌ی قشر فراموش شده‌ی جامعه‌ی ایران است. روسپیان، کارتن‌خواب‌ها، زباله‌گردها، جویندگان ابدی کار و… آن‌ها هم انسانند و مطمئنن زندگی‌شان پر از داستان.

اگر نویسنده‌ای بتواند دغدغه‌ها و نگرانی آنان را اصولی و حساب شده به تصویر بکشد، حتمن در طرز نگرش ما به آن‌ها و شاید بهبود اندک شرایط‌شان تأثیرگذار باشد.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *