خانه / نقد داستان / نقد داستان شب از محمد مروج

نقد داستان شب از محمد مروج

شب

شب است و حالا که دارم این حرف‌ها را می‌نویسم، نوشته‌های روی دستم، خطوط بی‌معنی و خنده‌دار، شبیه مسیر حرکت جانوری شده است که کور است و در نهایت درماندگی دست و پا می‌زند. لاک‌های روی ناخن‌هایم خش دارد و زیبایی دستانم را کهنه می‌کند. سرم سنگین شده است و بوی نفت در همه جای آن شنیده می‌شود. زمان به کندی می‌گذرد، مثل ظهرهای تابستان که در آن آدامس ریخته‌ باشند. گوش‌هایم مدام قطع و وصل می‌شوند. مرگ این‌جا نشسته است و دارد نقاشی‌های اجق وجق روی تن کرخت شده‌ای می‌کشد و از زشتی‌اش خنده‌اش می‌گیرد. بچه توی اتاق بازی می‌کند و با خودش حرف می‌زند. چقدر دلم می‌خواهد بخوابم، آن‌قدر که از گرسنگی بیدار شوم. کودک به عروسکش فحش می‌دهد و می‌گوید: «خیلی پررویی، ساکت شو!». فکر می‌کنم به در اتاق و چراغی که باید نور بیشتری می‌داشت. به شمع آبی نیم‌سوخته نگاه می‌کنم که دراز به دراز سرش را توی پارافین پنهان کرده است و در گوشه‌ی اتاق بغض‌هایش ماسیده. همین چند وقت پیش بود که بهش گفتم: «مثل روشن کردن شمع توی اتاق روشن. مثل روشن کردن شمع توی اتاق روشن؟» و بعد همه چیز لخته شد؛ لبخندها، نگاه‌ها و حرف‌ها همه بوی نم می‌داد. آن بعد از ظهر هیچ‌گاه به پایان نرسید. مرگ حالا داشت سرش را می‌خاراند و با بی‌علاقه‌گی به کودک خیره شده بود. «من» آن‌جا داشت شمع را لای انگشت‌هایش فشار می‌داد. ریزه‌های پارافین می‌ریخت روی زمین و اشک‌ها بی‌نظم و داغ، فرش را خیس می‌کرد. سوت می‌زدم و لب‌هام را تکان می‌دادم تا صداهای جدید از دل تاریکی دربیاید. کودک شمع را روشن کرده بود و روی دیوار سایه بازی می‌کرد و با سایه حرف می‌زد. سایه برای او، از من و مرگ باورپذیرتر بود. زمستان بود و مه همه‌جا را سفید کرده بود. چه دنیای قشنگ و مبهمی! دست‌هایم توی جیبم بود و تند تند قدم برمی‌داشتم تا شاید به سفیدی مطلقی که از دور می‌دیدم برسم و در آن غرق شوم. کودک تقریبن داشت می‌دوید و باید قبل از آن‌که به مدرسه برسد، سپیدی را در آغوش می‌گرفت. سنجاق موهایم‌ را باز کرده و در شمع فرو بردم و آرام آرام خودم را در مه دفن می‌کنم. الهام مرا صدا می‌زند: «هی، صب کن. یواش‌تر، صب کن منم‌ بیام» اما نه، در نباید باز شود. کودک با دست‌هایش کبوتری را به پرواز در‌می‌آورد و تمام فضای اتاق را زیر بال‌هایش می‌گیرد. سفیدی دستم را می‌‌سوزاند و پیش از آن‌که کسی وارد اتاق شود، شمع را خاموش می‌کنم. مرگ‌ می‌خندد.

ناهید کیانی

نقد و بررسی

هر فردی در زندگی شخصی خود ملالی را تجربه می‌کند که از آن راه گریزی نیست. وقتی به پوچی این جهان پی می‌بریم، حقیقت زندگی و چیستی آن در برابر دیدگان‌مان رنگ می‌بازد و دچار نیهیلیسم می‌شویم. حال چند راه پیش روی داریم: تسلیم (انفعال) یا مبارزه و عصیان (فعالیت). انفعال اَشکال گوناگونی دارد و افراد دچار آن معمولن به عاملی بیرونی چنگ می‌زنند تا نقابی دروغین، حال درونی‌شان را خوب و در قالب «آن دیگریِ» منفعل زندگی کنند. دین، مذهب، مرام‌های سیاسی و… همگی باعث می‌شود تا خودت نباشی و از این طریق دروغ را ترویج می‌دهند. یکی از پیامدهای انفعال، خودکشی‌ست؛ یعنی هنگامی که انسان به این نتیجه می‌رسد که جایی در جهان ندارد و نمی‌تواند بازی دلخواهش را انجام دهد، به سمت تخریب خود کشیده می‌شود. موتیف مقید این داستان حول محور توصیف حالات روانی راوی هنگام پایان دادن به زندگی‌اش می‌چرخد. برای بررسی بهتر ابتدا آن را اپیزودبندی می‌کنیم:
«شب است و حالا که دارم این حر‌ف‌ها را می‌نویسم، نوشته‌های روی دستم، خطوط بی‌معنی و خنده‌دار، شبیه مسیر حرکت جانوری شده است که کور است و در نهایت درماندگی دست و پا می‌زند. لاک‌های روی ناخن‌هایم خش دارد و زیبایی دستانم را کهنه می‌کند. سرم سنگین شده است و بوی نفت در همه‌جای آن شنیده

می‌شود. زمان به کندی می‌گذرد، مثل ظهرهای تابستان که در آن آدامس ریخته‌ باشند. گوش‌هایم مدام قطع و وصل می‌شوند».
(اپیزود ۱)

در اپیزود اول، راوی به تشریح فضا و زمان اطراف خود می‌پردازد. زمان افعال، مضارع‌ است و اتفاقات داستان در شب رخ می‌دهد. راوی به خطوط کف دستانش می‌نگرد و شکل‌شان را شبیه به حرکات جانوری کور می‌بیند که سمت و جهت مشخصی ندارد. نویسنده به آرامی و با نشان دادن چند نشانه در متن، فضایی وهم‌آلود ایجاد می‌کند که داستان را به سمت سورئالیسم می‌برد، مثل سنگین شدن سر، کند گذشتن زمان که مثل ظهر تابستان، کش‌دار است و یا صدایی که مثل سوت منقطع در گوش سوژه می‌پیچد. معمولن در سکوت محض است که صدایی مثل سوت که تُن آن سینوسی‌ست، به گوش می‌رسد پس شاید در آن اطراف سر و صدایی نباشد و همه‌چیز ظاهرن آرام است.
در سطر ۵، بهتر است لاک‌ها به صورت مفرد بیاید چون ناخن‌ها به صورت جمع آمده است پس «لاک روی ناخن‌هایم» زیباتر است.

«مرگ این‌جا نشسته است و دارد نقاشی‌های اجق وجق روی تن کرخت شده‌ای می‌کشد و از زشتی‌اش خنده‌اش می‌گیرد. بچه توی اتاق بازی می‌کند و با خودش حرف می‌زند. چقدر دلم می‌خواهد بخوابم، آن‌قدر که از گرسنگی بیدار شوم. کودک به عروسکش فحش می‌دهد و می‌گوید: «خیلی پررویی، ساکت شو!»
(اپیزود ۲)

در این‌جا به مرگ، فعلی انسانی (نشستن، نقاشی کشیدن، خندیدن) نسبت داده شده پس نویسنده از تشخیص استفاده کرده و قاعده‌ی معنایی را برهم زده است. در بخش دوم علاوه بر سوژه، دو کاراکتر مرگ و بچه وارد متن می‌شوند. منظور از بچه ممکن است اشاره به دوران خردسالی سوژه و یا کودک راوی کند. حتی راوی این داستان، می‌تواند یک عروسک باشد ولی باید ادامه‌ی داستان را خواند تا ببینیم کدام تأویل در افق‌های دلالت متن درست‌تر است. «چقدر دلم می‌خواهد بخوابم» با گزاره‌ی اپیزود اول یعنی «سرم سنگین شده است» ارتباط معنایی دارد و در واقع می‌تواند نوعی ترجیع باشد که ذهن مخاطب را بر روی داستان متمرکز می‌کند. در انتهای قسمت دوم، صدای شخصیت دیگری را می‌شنویم (کودک) که باعث ایجاد دیالوگیسم یا چندصدایی در متن می‌شود.
«فکر می‌کنم به در اتاق و چراغی که باید نور بیشتری می‌داشت. به شمع آبی نیم‌سوخته نگاه می‌کنم که دراز به دراز سرش را توی پارافین پنهان کرده است و در گوشه‌ی اتاق بغض‌هایش ماسیده. همین چند وقت پیش بود که بهش گفتم: «مثل روشن کردن شمع توی اتاق روشن. مثل روشن کردن شمع توی اتاق روشن؟» و بعد همه چیز لخته شد؛ لبخندها، نگاه‌ها و حرف‌ها همه بوی نم می‌داد. آن بعد از ظهر هیچ‌گاه به پایان نرسید. مرگ حالا داشت سرش را می‌خاراند و با بی‌علاقه‌گی به کودک خیره شده بود. «من» آن‌جا داشت شمع را لای انگشت‌هایش فشار می‌داد. ریزه‌های پارافین می‌ریخت روی زمین و اشک‌ها بی‌نظم و داغ، فرش را خیس می‌کرد».
(اپیزود ۳)

راوی در سطر اول، از تاریکی اتاق شاکی‌ست و می‌خواهد با آتش زدن خود به آن نور و گرما ببخشد. در واقع می‌خواهد با خودسوزی چیزی را نشان دهد و راه را برای دیگران نمایان کند. در این قسمت از داستان باز هم قواعد معنایی بهم خورده و از تشخیص استفاده شده است (شمع سرش را پنهان کرده و بغض دارد). راوی با کسی وارد مکالمه می‌شود و می‌گوید «مثل روشن کردن شمع در اتاق روشن» و چون در ابتدای این جمله از واژه‌ی «مثل» استفاده شده، پس گزاره‌ی دیگری وجود دارد که‌ با شمع افروختن در اتاق روشن این‌همان است. شاید منظور زندگی راوی باشد که همانند این عمل، بیهوده و الکی‌ و بی‌سرانجام است (در سطر۸).
به ناگاه اتفاقی می‌افتد: «بعد همه‌چیز لخته شد». زمان فعل ماضی می‌شود، گویی روح راوی پس از خودکشی دارد چیزهایی را به‌خاطر می‌آورد، مرگ را می‌بیند که با بی‌علاقه‌گی، فرزند سوژه را در آغوش می‌کشد. منظور از «من» شاید جسم زنده‌ی اوست که با ناامیدی و ورشکستگی روحی کامل، اتاق آغشته به نفت را به آتش می‌کشد.
«همه چیز لخته شد» می‌تواند در ادامه‌ی ترجیع‌های قبلی باشد و به فضای مالیخولیایی داستان بیفزاید.
اگر این داستان را روایت خودکشی سوژه بدانیم، «آن بعد از ظهر هیچ‌گاه به پایان نرسید» اشاره به زمان وقوع حادثه دارد که اکنون روح راوی درحال شرح آن است، مرگی که دردناک و طولانی بود.
«سوت می‌زدم و لب‌هام را تکان می‌دادم تا صداهای جدید از دل تاریکی دربیاید. کودک شمع را روشن کرده بود و روی دیوار سایه بازی می‌کرد و با سایه حرف می‌زد. سایه برای او، از من و مرگ باورپذیرتر بود. زمستان بود و مه همه‌جا را سفید کرد بود. چه دنیای قشنگ و مبهمی! دست‌هایم توی جیبم بود و تندتند قدم برمی‌داشتم تا شاید به سفیدی مطلقی که از دور می

دیدم برسم و در آن غرق شوم. کودک تقریبن داشت می‌دوید و باید قبل از آن‌که به مدرسه برسد، سپیدی را در آغوش می‌گرفت. سنجاق موهایم‌ را باز کرده و در شمع فرو بردم و آرام آرام خودم را در مه دفن می‌کنم. الهام مرا صدا می‌زند: «هی، صب کن. یواش‌تر، صب کن منم‌ بیام».
(اپیزود ۴)

حال، راوی پس از مرگ با آتش و گرما و گریز از آن زندگی فلاکت‌بار، خودش را در دنیای قشنگی می‌بیند که سرد است و زمستانی. چند سطر اول این بخش، اشاره به زندگی پس از مرگ اوست که در آن خبری از مرگ نیست. حیاتی جاودانه که سایه‌ی کودک برایش از مردن باورپذیرتر است. اگر «سایه» را به معنای بوف کوری تعبیر کنیم (ضمیرناخودآگاه یا آن دیگری خودمان)، پس این‌جا رابطه‌ی ترامتنی بین این داستان و اثر جاودانه‌ی صادق هدایت برقرار است؛ متن حاضر، تالی و بوف کور مقدم. سطر ششم به بعد (دست‌هایم توی جیبم بود…) فلش‌بکی به دوران کودکی سوژه است؛ صبحی زمستانی که مه او را در آغوش گرفته و راوی به سمت مدرسه می‌رود و از دوستش الهام می‌خواهد صبر کند تا به او برسد. تا این‌جای داستان، جنسیت راوی در ابهام بود، اما در این‌جا نشانه‌ی «الهام» مخاطب را متوجه زن بودن راوی می‌کند. چون در جوامع سنت‌زده‌ای مانند ایران، تفکیک جنسیتی در مدارس وجود دارد و دانش‌آموزان به مدرسه‌ای از جنس خودشان می‌روند.
«زمستان بود و مه همه‌جا را سفید کرده بود» می‌تواند ترجیع این بند باشد.
«اما نه، در نباید باز شود. کودک با دست‌هایش کبوتری را به پرواز در‌می‌آورد و تمام فضای اتاق را زیر بال‌هایش می‌گیرد. سفیدی دستم را می‌سوزاند و پیش از آن‌که کسی وارد اتاق شود، شمع را خاموش می‌کنم. مرگ‌ می‌خندد».
(اپیزود ۵)

اوج داستان در بخش پایانی و تعلیق آن است. سه تأویل می‌توان از این بخش داشت:
۱- کودک راوی که آتش را احساس کرده به طرف در اتاق می‌دود تا خود را نجات دهد، اما سوژه نمی‌خواهد او زنده بماند و سرنوشتش به نابودی و ملال ختم شود پس نمی‌گذارد چنین اتفاقی رخ دهد.
۲_ تمام این داستان می‌تواند یک خیال باشد که راوی حین خیره شدن به شعله‌ی شمع در ذهن خود تصور کرده و با ورود شخصی دیگر به اتاق، با نوک انگشتانش شمع را خاموش و به آن پایان می‌دهد.
۳- شاید واقعن تصمیم به خودکشی داشته و به‌همین خاطر همه‌ی اتاق را نفت‌آلود کرده ولی در لحظه‌ی آخر پشیمان می‌شود و قبل از ورود کسی شعله را خاموش می‌کند.
«مرگ می‌خندد» تعلیق زیبایی‌ست که به تمامی احتمالات بالا صحه می‌گذارد: اگر آن‌ها خود را سوزانده باشند، مرگ خوشحال است که بر تعداد کسانی که پا در قلمرواش گذاشته‌اند، اضافه شده و به‌همین دلیل می‌خندد. از طرف دیگر اگر به هر دلیلی راوی از تصمیم‌اش منصرف شده، مرگ به او پوزخند می‌زند، چون جرأت خودکشی را نداشته است.
نشانه‌هایی که در این داستان وجود دارد، می‌تواند مدلول خودکشی برای رهایی از پوچی و درد و رنج زندگی باشد اما اگر «اتاق» را به مثابه‌ی ذهن و چارچوب افکار انسانی بدانیم، یکی از راه‌های مقابله با نیهیلست، سوزاندن باورهای قدیمی برای پذیرش فکر نو و تازه است. راوی ذهنیت کهنه‌اش را آتش می‌زند تا کودک درونش بتواند پرواز کند و ورای مرزهای تعیین شده رود.
در کل فضای این داستان سورئال است چون خصیصه‌های آن‌را داراست:
ـ بهم ریختگی توالی زمانی روایت (افعال بین ماضی و مضارع در حال تغییراند).
ـ پیوستگی خیال و واقعیت به‌طوری که نمی‌توان مرز بین آن‌ها را تشخیص داد که آیا واقعن اتفاقی رخ داده یا صرفن این حوادث ساخته و پرداخته‌ی یک ذهن بیمارند.
ـ راوی اول شخص است، خصلتی که اکثر داستان‌های سورئال مثل نادیا، آئورا یا بوف ‌کور دارای آن هستند.

ملال این زندگی گریزناپذیر است ولی می‌توان با توجه به امکانات و شرایط، از حداقل‌ها استفاده کرد و با تن ندادن به انفعال به بازی دلخواه خود پرداخت.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *