خوانشی دیگر از شعر عارف حسینی نوشتهی منصور بابالویان
《تاکسی》
تهران به تهِ رانش مینازد… من این کوچه را سر و ته کردهام… خیالی که از تو گذشت، از همه چیز گذشت… باد، باران، یاد یاران، گور پدر مردهای که خاک را آلوده… صب کن داداش، تُن نپیچ… هرج و مرگ وامانده از شب… اینجا پاییز فقط پاییز است، نه عاشق، نه عقربهای بلند بالا… سرم درد چاییده، دم کرده روی سمآور… گذشته ام، یعنی که افسردن، آینده ام، همان اضطراب… چای پشت قهوه میچسبد، این زبان به زمان دیگری متعلق، معلق… کوچهی حسن چپ، جمعه به مکتب برویم… رویگرد و دلگشت و پامانده، لب حوض، نقشی میپرد… پرندهای که بال دارد و پرواز نه، سفرهماهی است روی شکم دریا… آغوشِ آغشته به نفت را در میدهد هر نا کسی… مشق صفهای رابطه، توالتهای متحرک… آقا چرا فُش میدی… بزن کنار، پیاده میخورم این هوای کثیف را…
تهران، ۱۶ آبان ۱۳۹۷
جنون، طریقهای برای واژگونی معیارهای مسلط در ساختار اجتماعیست. به خصوص شکل هنری آن از اهمیت بنیادینی برخوردار است. هنرمندان این قلمرو، نیرویی شورشگرند در برابر سر/کوب؛ بوالهوسهایی با بدن برهنه؛ برای مواجهه با استیلای نظم حاکم، وارد کادر زندگی میشوند و گوش بریدهی خود را میکشند تا نشان دهند کسی نمیتواند گوش آنها را بکشد. از خود بیخودانی آزاد و رها که زنجیرهای قواعد اجتماعی را پاره کرده، حتا بیتفاوت به سرآغازها و اپیستمهی متکی بر بدیهیات دورانهای پیش، هنرشان را در تباین آشکار با اصولها قرار داده با یک پیشروی جنونآمیز، خلق از هیچ میکنند
《این زبان، به زمان دیگر متعلق، معلق…》
معلق مثل نقاشی شاخه در مجموعهی ناجورها اثر گیا ؛ متعلق به زمان دیگر. اپیستمهی اپیدمی نشده، هنوز.
شاعر، با اینهمان کردن زبان خود با گفتارهای یک دیوانه و پرت شدن در جنونی که بر او عارض شده، همراه با زبانپریشیهای خود، تصویری دردناک از موقعیت لامکانی عرضه میکند:
《سرم چاییده
دم کرده درد
روی سمآور》
انسانهای بهنجارسازی شده توسط نهادهای قدرت که تعاریف جهانشمول از رفتارزنی وَ بود وُ باش روزمرّهگی را پذیرفتهاند، هرگز قادر به درک این توصیف از زکام نیستند. توصیفی، حاصلِ وحدت انسان با طبیعت در افق گشودهی سوژه و ابژه و پیوند این دو از طریق اینهمانیهای ملنچولیایی…
چالشی برای ذهنهای آپولونی:
جمعه به مکتب برویم!
به عبارت دیگر، برای ایستادگی در برابر بهنجارسازی آدمی توسط ساختارهای استعلایی و معناهای ممتاز، باید از _مرزهای عقلانی_ گذشت و به جنون هنری رسید؛
از《مشق صفهای رابطه》
هنرمندی که میخواهد آفرینهای غیرعُقلائی باشد و به شورش غیریتها(اسمی که نهادهای قدرت برای مجانین و غیره به کار میبرند) بپیوندد، پایدیا میدانیست برای پایبازیهای بیخودانه، مستیِ هستی، گسستن از چنین و چنان بودن و شدن آنگونه که هراکلیتس آن را میفهمید.
جنون و بازی! دو مقولهی نزدیک به هم مثال آتش، وقتی که شعلهها بازیگوشانه میرقصند و در خود میسوزند:
《آغوش آعشته به نفت را دَر میدهد》
میتوان بر جای ماند و بو داد فقط؛ یا در را گشود و با رقص آتشین به بازی جهان پیوست. بازی امور متناقض؛ و فراسوی آن بودن، فراسوی نیک و _بد:
《هرج و مرگ وامانده از شب》
به بازی گرفتن دوگانهی عشق و مرگ…به بازی گرفتن بازی؛ مثل تاس چرخ خوردن برای شانس(chance) و پذیرش این شانس و رهایی از نهیلیسم. نهیلیسم، در نفی بازیست که عارض وجود میشود. آنکه از بازی دوری میکند از چرخهی دُورِ جاودان به بیرون پرت میشود.
《خیالی که از تو گذشت، از همه چیز گذشت》
شاعر، حقیقت را باید به بازی بگیرد تا با ایجاد چشمانداز و رسیدن به پرسپکتیو، آن را از تلقی کلاسیک که نگاهی تکبعدی به معنا داشت دور کند. سنت، لوگوس محور بود؛ اما اینک نوشتاری که با راه انداختن بازی نشانهها، در یک معنا متوقف نمیشود، بدون مرکز میماند تا خواننده در متن، دیگر به دنبال کلیت معنایی نباشد و بپذیرد که متن رویاروی کل واقعیت قرار گرفته و رازی در خود دارد که آن، نداشتن رازست
《کوچهیِ حسن چپ…》
در حین نویسش، مُنطَوی آگاهی با تقتاق کلمهها (که منجر به سکس متنی میشود) یک هیجان زمانی نیز ایجاد میکند. اگر خلق شدن هر کلمه را با اکنون اینهمان کنیم و retention باprotention به مثابهی وحدتبخشی گذرندهگی زمان را با تخیل در حال شکلگیری اینهمان کنیم، آنگاه اینخوانهی فلسفی بهوجود میآید:
《وقتم، همان اضطراب…》
باری برای از میان برداشتن نگاه خطی به زمان/متن، آنها(حال و کلمه) را مثل توپهای قرعهکشی در گردونه، میچرخانیم و برحسب شانس، اجازه حضور میدهیم:
《اینجا، پاییز فقط پاییزست.
نه عاشق، نه عقربهای بلند بالا》
عقربهی بلندبالا، در تعبیر ایجابیاش، همان نگاه خطی به زمان است و همنشینی این گزاره با گزارههای نامربوط نه عاشق و اینجا پاییز فقط پاییزست، نشان از به بازی گرفتن معناست…
عقربهی بلندبالا در تعبیر سلبیاش، اشاره به رَدّ دریدایی و یا پیش_همزمانی هوسرل دارد و سعی میکند در قالب استعاره، نامناپذیری گونهای از زمان شاعرانه را که در زمانمندی نمیگنجد، به تصویر بکشد. پس عقربه از صفحه ساعت بیرون میزند _صفحهای بدون ارقام_ و از محور خود (خاستگاه) کنده شده، عینیت خود را از دست میدهد و به عبارت دیگر، از زمان در مفهوم پدیدهشناختی آن، ساختارزدایی صورت میگیرد
در شعر تاکسی، گفتار و نوشتار نیز، به مثابهی دو قلمرو با منطق ارزشگذاری شدهی جداگانه، متعارف و سنتی، دیفرنس شده است تا به صورت گفتارنوشتار ارایه شود.
همچنین حذف مدلول استعلایی و بیگانگی با توصیفهای محتمل، به زیبایی در این خوانه انجام شدهست:
《پرندهای که بال دارد و پَرِّ واز نه
سفرهماهیست روی شکم دریا》
بال، به عنوان ابزار، از برای.. است. همبودی بالها، با داشتن اگزیستانسیال استعمالپذیری، نهایتن به اگزیستانس/پرواز میانجامد. اما خود پرواز به عنوان مدلول استعلایی، چیزی نیست که پرنده را به حالمندی برساند، بلکه خودینهترین یافت حال او بازیست. پس پرنده به محض بلند شدن، پیاپی و بیاختیار بالها را محکم و با صدا هم میکوبد و معلق میزند
در روترین و شببالاترین پرنده…
این بازیدرآوردنهای پرنده، بدون اضطراب نیست؛ در هر برخاستن از بام، شده گاهی این کول و آن کول کند یا تو بند بیفتد
آیندهام، همان اضطراب
پرندهی وشویی با زندگی هرهری، اما ناگهان، برای گریز از این اضطراب خود را جلد کرده، روی نیبندی قفس، چوبخواب میشود!
《یعنی که افسردن》
این دلگشت و پاماندگی، به مثابهی قفلبندی اگزییدن(در اینجا پرواز توأم با اضطراب و بازی) را شاعر مسخشدگی میداند:
《پرندهای که…سفرهماهیست…》
لب حوض، روی شکم، در… یا…
این مسخشدگی را میتوان استعارهای از وضعیت ادبیاتی گرفت که به بازنمایی تکرار گذشته تن میدهد و جای غلطخوانی فکرها، مقلد اطواری میمیک صورتها میشود.
《باد، باران، یاد یاران، گور پدر مردهای که خاک را آلوده》
جای گرامیداشت جُمجُم، آن را به سراشیبیِ جهانِ زیرین میغلتانیم و چون کودک بازی میکنیم. کودکی که عظمت او در بالقوهگیاش نهفته است؛ زبان را به تتهپته وا میدارد، بی چفت و بستهای عادی جملات جمله میسازد و تو گویی نیات درونیاش را در کنشی ضدروایی، به مرز نفی کشانده، به عبارت دیگر، از زبان آنان که میآموزد قلمروزدایی میکند
《نقش میپرد》
این همان لحظهایست که در غیاب مرکز یا خاستگاه( تهران به تهرانش مینازد؛ یعنی مقعد به مثابهی مرکز؛ که این خوانه را میتوان تندترین حملهی شاعر به ساختارها و حضور دانست) همه چیز به دور از شیءوارگی به سخن میآید. لحظهای رهاییبخش، در ناهمخوانی کامل با فرهنگ( آقا چرا فش میدی) با مفهومبندی سامانهی هنجارها و حتا همهی تعاریف جهانشمول رسیده به مرز باید.
مسافر تاکسی میداند اندیشهی وحشی او را راننده( نمایندهی سنت) بر نمیتابد اما از دیگر سو منتقد خودخویش نیز میباشد چرا که نتوانسته دیرین مطلق را کاملن کنار بگذارد؛ هنوز در رانهی اپیستمیک، بر دستمالی گوریده فین میکند، فحش میدهد و به نشانهی تهدید ترمزدستیِ حرکت را مشت میگیرد:
بزن کنار
پیاده میخورم این هوای کثیف را
به عبارت دیگر، هوای تازه به معنی کامل کلمه، مستلزم خنثاسازی زمانه_تاریخ و در پرانتز قرار دادن بودو باشهای تعریف شده است. تامخواهی در این فراروی، امری ناممکن جلوه میکند.