گَرد را از آینه میگیرم، چقدر شبیه خانمجانم شدم. چشمم که به خودم میافتد فقط سپیدی میبینم و دستهایی که رَدِ رگهاش تا بالای بازو بالا رفته و پوستِ نازکی که لای لکهاش یکذره هم سفیدی مانده. امروز که داشتم …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “این یک داستان نیست😏😏” نوشتهی ساحل نوری
کار از آنجایی خراب شد که عمه خانم با کفشهای تَقتَقی پاشنه بلندش محکم کوبید بر سر مادر که گوشهی حیاط مثل کرم در پیله کز کرده بود. شوهر عمه وقتی بادمجان پای چشمَش از هندوانه بزرگتر شد چهارپایهی فلزی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه «من آن گاوم» نوشتهی ساحل نوری
من آن گاوم جرینگ جرینگ… نعرهی جمعیت صدای مرگ میدهد، مخلوط پوست و خون از لابهلای زنجیرهایی که حالا قرمز شده… جرینگ جرینگ… تنهای لخت، لرزش سینهها، تلوتلو میخورند… جرینگ جرینگ… عرق و جوراب نشسته قاطی با گلابی که بوی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه سیزیف از ساحل نوری
وقتی رسیدند مرده بودم، درست همانجا که سگ صاحبَش را پیدا نمیکرد و حتی نفس هم راهی به بیرون نداشت، خواستم که بمیرم. آدمها جوری بههم چسبیده و درهم تنیده بودند که نمیشد جدا از هم تصورشان کرد، عدهای گم …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه کاغذ سفید از ساحل نوری
هر چه بیشتر نمیگفتم تندتر ورقههای سفید را توی صورتم تکان میداد. پنجرهای در کار نبود. میان اتاقی بزرگ که در آن جز تاریکی هیچ نریخته بودند روی صندلی قدیمی با پایههایی که لق میزد نشسته بودم. دقیقن همانطور که …
بیشتر بخوانید »داستان سیگانوئو از ساحل نوری
سیگانوئو در کافهایی دنج، نبش خیابان هفتم چادوزو شهر کوچک ورناتو در ایالت فرداوانو، قاره پورنسیا، کرهی شصت و هشتم از کهکشان راه طلایی متمایل به بنفش نشسته بود و به کاغذ قهواییِ رنگ رو رفتهی روی دیوارها زل زده …
بیشتر بخوانید »