یک چیز نامرئی هست مثل دست که نمیبینمش اما احساسش میکنم و ادراکش میکنم. مرا هُل میدهد این طرف و آن طرف… – آهان! کمی سرتان را بالا بگیرید. ابروهاتان را از هم باز کنید. بخندید. چشمتان به دوربین باشد. …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “انتقام چمن” نوشتهی ریچارد براتیگان/ برگردان: علیرضا طاهری عراقی
مادر بزرگ من در تاریخ طوفانی آمریکا برای خودش یک پا فانوس دریایی است. توی یکی از شهرستانهای کوچک ایالت واشنگتن قاچاق مشروب می کرد. غیر از این خیلی هم زن خوش قوارهای بود، نزدیک صد و هشتاد قد داشت …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “آدم شدم” نوشتهی ساحل نوری
آنقدر در خود فرو رفتهام که تنم کوچک شده، لباسها روی بدنم عزا گرفتهاند، هرچه انتظار از خودم داشتم ته کشیده، تنم شورش کرده توطئه میچیند، جدایی طلب شده پاهام یکسو میروند و دستهام سر از یکجای دیگر درمیآورند، زمان …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “مسیح” نوشتهی ماریا فرناندا آمپوئرو/ برگردان: شایان جوادی
ماریا فرناندا آمپوئرو (اکوادور، ۱۹۷۶) ماریا فرناندا آمپوئرو نویسنده و روزنامهنگار اکوادوری (زادهی ۱۴ آوریل ۱۹۷۶ در گوایاکیل) است. تمام کارهایی که تا کنون از وی منتشر شده، در ژانرهای داستان کوتاه یا ناداستان است. موضوع عمدهی کارهای او خشونت …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “بیمارستان سینا” نوشتهی امیرمحمد محدثی
حوالی شش صبح از صدای نالههای کاوه از خواب پرید. روی صندلی کنار تخت بیمار خوابش برده بود. کاوه همینطور که به ملافهها چنگ میزد و ناله میکرد کلمات نامفهومی از زبانش بیرون میآمد. کلماتی که معلوم نبود از تأثیر …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “شوالیه، مرگ و شیطان” نوشتهی ولادی کوسیانسیچ/ برگردان: یاشین آزادبیگی
ولادی کوسیانسیچ (آرژانتین، ۱۹۴۱) Vlady Kociancich دانشجوی خورخه لوئیز بورخس بود و اولین مجموعه داستانش با عنوان شجاعت را در سال ۱۹۷۰ منتشر ساخت. رمانش هشتمین شگفتی (۱۹۸۲) با استقبال خوبی در اسپانیا و آرژانتین روبهرو شد. بعد از آن …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “باز هم داستان بنویس” نوشتهی سمیرا مسعودی
حتماً باید راهی باشد تا بتوانم در داستانم چروکهای روی پیشانیات را عمیقتر نشان دهم. موهایت بلوند نیست قهوهای کمی روشن است، اما خودت یک بار گفتی موهایت را که بلوند میکنی چروکهای روی پیشانیات بیشتر خودشان را نشان می.دهند. …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “عطــر خـوش چــای” نوشتهی فریبا عنابستانی
مامان میلهای بافتنی را توی دستهایش جابهجا میکند. نخ دراز کاموا را هزار دور میپیچد دور انگشت اشارهاش و دوباره شروع میکند، یکی زیر، یکی رو… نگاهم زل شده روی چین و چروکهای صورتش که حالا دیگر قابل شمردن نیستند. …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “چشم شهلایی” نوشتهی سحر حسنوند عموزاده
هر شب رأس ساعتِ هشت صدای جیغِ همسایه بالاییمان بلند میشود. من گوشهایم را میگیرم تا بهقول مادر زبالهدونی کسوناکس نشوم، اما مادر در این چندوقت تا صدایشان را میشنید پنجرهها را میبست؛ در تراس را چفت میکرد؛ دستمال بلندی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “میخواستم آینه را سخن بگویم” نوشتهی بهمن بابالویان
همهی این احوالاتی که شرح خواهم داد در یکی از ماههای سال خیلی گرم دو هزار و پنجاه میلادی اتفاق میافتد، یعنی سالی که آویزان است از وسط دو تا شقهی مهبل قرن بیست و یک میلادی، به همان اندازه …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “ملغمهای به نام زندگی” نوشتهی فرناز قربانی
زنهای سیاهپوش، کیپ تا کیپ هم، دور اتاق نشستهاند. خط چشم کشیده و کرمپودر مالیده و موهای زرد و قهوهای و شرابی؛ اما به احترام صاحب عزا که من باشم، لبهایشان بیرنگ و رو است. سحر هم همین کار را …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “عشق اول” نویسنده: ایساک بابل/ برگردان: نیلوفر آقاابراهیمی
ده سالم بود که عاشق زنی به اسم گالینا اپولانُونا شدم. نام خانوادگیاش رابتسوا بود. شوهرش افسری نظامی بود که به جنگ روسیه با ژاپنیها اعزام شده و در اکتبر ۱۹۰۵ بازگشته بود. او با خودش تعداد زیادی صندوق آورده …
بیشتر بخوانید »