“نطفه” – جدی میگی مریم؟ واقعا میخوایش؟ – آره میخوام، خواهش میکنم! خودت میدونی که من شرایطش رو ندارم. این کارو برام بکن دیگه! – آخه میخوای چیکارش کنی؟ چندشه که! و بعد ادای حال به هم خوردن درآورد. – …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه «۳۶۰ درجه» از شکیبا معظمی
۳۶۰ درجه بالای سرش ایستاده بود مثل آل! فقط آن آلها آمدنشان ترسناک است و این یکی رفتنش. نمیتوان جلویش را گرفت. مثل وهم شبانه است. یک نفر دیگر زیر سایه سیاه خوابی خاکستری میکرد. این یکی نه چشمان قشنگی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه «کلیسا شمارش گاوها را باطل میکند» اثر ایمی هِمپل/ برگردان: مهدی قاسمی شاندیز
استفاده از پرهای قرقاول در ساختن فانوسهای پلاستیکی روشیست که به وسیلهی آن، مردم آرامگاه عزیزانشان را در ماه اکتبر در اطراف خانهی من تزئین میکنند. در زمستان، تاجهای گل را مانند آویزهای همیشه سبز در ماه دسامبر به سنگها …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه سیزیف از ساحل نوری
وقتی رسیدند مرده بودم، درست همانجا که سگ صاحبَش را پیدا نمیکرد و حتی نفس هم راهی به بیرون نداشت، خواستم که بمیرم. آدمها جوری بههم چسبیده و درهم تنیده بودند که نمیشد جدا از هم تصورشان کرد، عدهای گم …
بیشتر بخوانید »داستانک تنهایی از مهدی قاسمی
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. این قرصهای لعنتی قدرت فکر کردن را از آدم میگیرند. تمام روز را یا خوابی یا پشت سیستم به فکر خوابیدنی. طرف های ظهر است. گوشی را نگاه میکنم؛ دو پیام جدید آمده. …
بیشتر بخوانید »دو داستانک از شکیبا معظمی
منقضی “دویست و بیست، دویست و سی، دویست و چهل، دویست و … پنجاه!” کلمه آخری را جوری داد زد که انگار عدد مقدسی را کشف کرده. دست هایش را توی هوا پرت کرد و از قضا قفسه به جای …
بیشتر بخوانید »داستانک اسمِ تو از لیلا بالازاده
روزی که نبودی و من همهی خیابانها را پیاده گشتم، با کل جوّ شهر درگیر شدم. میخواستم اسم تو را بلند صدا بزنم، اما نمیشد. مولکولهای هوا، سرد و سنگین، ایستاده بودند سرجایشان و تکان نمیخوردند. اسمِ تو ها نداشت، …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه کاغذ سفید از ساحل نوری
هر چه بیشتر نمیگفتم تندتر ورقههای سفید را توی صورتم تکان میداد. پنجرهای در کار نبود. میان اتاقی بزرگ که در آن جز تاریکی هیچ نریخته بودند روی صندلی قدیمی با پایههایی که لق میزد نشسته بودم. دقیقن همانطور که …
بیشتر بخوانید »