«عکس خانوادگی» چشمهای مادرم دودیست اشکهاش خانه را همیشه میکند خاموش خواهرم آنقدر کوچک که همیشه گم میشود لای رگهای پدر این دستهای پاره را ما پدر صدا میزنیم صورتیست که خنده را سر بریده این در خانهی زخمی من …
بیشتر بخوانید »شعر «ضجه» از «هیوا باجور»
چه کنم با کاش که مثل مرگ فامیل نزدیک من است؟ دستم آخ راست کرده تا بی تنهام کند با جیغ گذاشته رفته خانه بی چمدان و کفش که مثل خمپاره یک پات اینجا و یکی آنجا با جنگ فرار نکرده جز …
بیشتر بخوانید »شعری از «ساناز مصدق»
از تنگهی منجیل پشت لبهایم از قلههای تنم که کردهاند نشست و غدّهای که ناگهان میانمان نشست چه یادت هست؟ افتاده زالو روی ساعتم بیا مرا ببر بیا مرا روز کن میانِ دو شب جهان بیرحمست و این رَحِم با …
بیشتر بخوانید »شعر “بیکاری” نوشتهی میلاد خدابخشی
“بیکاری” معلم بیکار بود مدرسه بیکار و پدر هم وقتیکه او و برادرش را کاشت تنها زخمی که مادر برداشت کاری بود هنوز که هنوز است از نوکِ پستان اشک میریزد برای امید که بیکاری او را کُشت و ابراهیم …
بیشتر بخوانید »شعر «رکوئیم برای اولینروز چوبلباسی عریان…» از «محمد رضایار»
باد چرا عریانست از کنار اینهمه چوبلباسی که میگذرد در خیابانها در خانهی همسایه آنقدر لباس نبود که ترجیح دادند چوبلباسیشان را هیزم کنند تا گرم بمانند در سوختن خود پدرم چوبلباسی مؤمنیست با همان لباسها به خانه بازمیگردد که …
بیشتر بخوانید »شعر “مجرم” نوشتهی مجید محمدی
«مجرم» مجرمتر از تو به عمرم ندیدهام و ندیدهای هرگز مثل من میکُشیم کسانی که دوستمان دارند تا به کسانی که دوستشان داریم زندگی ببخشیم این فضل و بخشش یازدهمین فرمانِ کدام نبیست؟ که هرچه میکنیم خاک بر سر بخشیده …
بیشتر بخوانید »شعر «آخرین بلیط» از «گراناز موسوی»
شبی که بلندترین راهِ شیری از تو میرقصید دکمههای صدفی به چه کار میآمد؟ سیاه پوشیدهام که سپیدم کنی و گونههایم را سرخ. گولِ خامهدوزیها را نخور هنوز همان غارنشینم که خدا با برگ مو خجالتم داد از وقتی رفتهای …
بیشتر بخوانید »شعری از شاملو/ برگردان انگلیسی: مروارید اکبری احمد
آن که میگوید دوستت دارم خیناگر غمگینیست که آوازش را از دست داده است ای کاش عشق را ، زبان سخن بود… هزار کاکلی شاد در چشمان توست هزار قناری خاموش در گلوی من عشق را ،ای کاش زبان سخن …
بیشتر بخوانید »یک شعر از «اسماعیل علیپور»
هیچ هم اتفاقی هیچ هم اتفاقی نیست آمدن این گنجشکها روی شاخههای من دارند چیزی چیزی دارند میگویند زیر دست من و این درختان که افتادهاند پشت سر هم ردیف هیچ فعلی ندارند و هیچ فعل فرقهای هم ندارم من …
بیشتر بخوانید »شعری از عبدالرضا مولوی/برگردان کوردی: هلاله محمدی
پدربزرگم مردی آزادیخواە بود پیش از انکە تیر بارانش کنند تمام شعرهایش را پای درخت انار باغچە چال کرد من هیچ وقت شعرهایش را نخواندم اما از انارهای باغچە میشود فهمید آزادی باید سرخ و شیرین باشد! شاعر: عبدالرضا مولوی …
بیشتر بخوانید »شعری از خالد بایزیدی(دلیر)
بیآنکه زانویت را روی گلویم بفشاری من ازبدو تولدم سیاهی رنگم آویزهی گلوبند خورشید است و فریادم هراس هرروزهتان است که سیاهیام از سپیدی نشان دارد و دریچهای است رو به نور و روشنایی برای سیاهان و جورج فلوید
بیشتر بخوانید »شعر «آمبولانس» از «مجید محمدی»
دنیا را آب ببرد مرا آمبولانس هم نمیبرد با سرعت مرگ تویِ شهر تابم نمیدهد و مثل بیماری بینام یا روزی که گذاشتی تنهام بخش به بخش پخشم نمیکند تا خبرم از اخبار یا صفحه ی حوادث بی خبر از …
بیشتر بخوانید »