یک چیز نامرئی هست مثل دست که نمیبینمش اما احساسش میکنم و ادراکش میکنم. مرا هُل میدهد این طرف و آن طرف…
– آهان! کمی سرتان را بالا بگیرید. ابروهاتان را از هم باز کنید. بخندید. چشمتان به دوربین باشد. تا سه میشمارم. مواظب باشید حرکت نکنید والا عکستان بد از آب درمیآید. حاضر! یک، دو، سه.
دو شب بعد، از پلههای عکاسخانه بالا میرفت که عکسش را بگیرد. قبضی را که عکاس داده بود در دستش میفشرد. به یاد میآورد که دو شب پیش، عکاس پرسیده بود:
– اسم آقا؟
و او اسمش را گفته بود.
– شش در چار معمولی؟ کارت پستالی چطور؟
و او جواب داده بود:
– یک دانهاش… برای نمونه.
– پس فردا شب حاضره… ساعت هشت.
در را باز نکرده، ساعت را دید که از هشت گذشته بود. پیش خودش زمزمه کرد:
– حالا دیگه حتمن حاضره.
شاگرد عکاس که پشت میز نشسته بود جلو پایش برخاست و او پس از اینکه به سلامش جواب داد روی یک صندلی نشست. شاگرد را ناشناخته نگاه کرد:
– مثل اینکه خودشان تشریف ندارند؟
– چرا… چرا… الان اینجا بودند.
– این قبض…
قبض را درآورد، از جیبش، و گذاشت روی میز. شاگرد عکاس آن را برداشت و خواند و سرش را با احترام تکان داد:
– بله قربان، مال همین امشبه… اما باید صبر کنید خودش بیاد.
میخواست جواب بدهد: «کار و زندگی داریم»، فقط گفت: «کار و زندگی…» و در صندلی فرو رفت. شاگرد درمییافت که او کار و زندگانیش را رها کرده است تا بیاید و عکسش را بگیرد و حالا که عکاس نیست ناراحت شده است، اما چه میتوانست بکند؟ بهتر آن دید که به چیزی ور برود. بنا کرد آلبومی را ورق زدن… او باز پرسید:
– نمیآد؟
– چرا نمیآد؟ الساعه…
و او به تماشای عکسهایی که به دیوار زده بودند مشغول شد…
پس از یک ربع، عکاس آمد. هنوز نرسیده سر حرف را باز کرد:
– خوش آمدید، قربان.
و به شاگردش:
– خیلی وقته آقا تشریف آوردهاند؟
و باز به او: الان میدهم خدمتتان.
او از روی صندلی بلند شد و آمد جلو میز؛ دو دستش را گذاشت به لبهی آن. عکاس از کارگاهش عکسها را آورد:
– ببینم همینه؟ بعله، خودشه.
او دستش را دراز کرد و عکسها را گرفت، کمی نگاه کرد و بعد:
– اینها نیست. اشتباه کردید.
– چطور؟ فرمودید…
– اشتباه کردید. من سبیل ندارم، این عکسها سبیل داره… از آن گذشته من کلاه سرم نمیگذارم.
عکاس به تندی عکسها را گرفت و با دقت به آنها و بعد به قیافهی او نگاه کرد:
– عجیبه… اما خیلی به شما شباهت داره.
– شباهت؟ شباهتش را چه عرض کنم… این را دیگر من سر درنمیآرم.
عکاس کمی پابهپا کرد – و شاگردش مدتی پیش رفته بود بیرون (چون نمیدانست چه باید بکند بهتر آن دیده بود که برود بیرون). رفت توی کارگاه و یک دسته عکس دیگر آورد پخش کرد روی میز. همانطور که وارسی میکرد زیرلب میگفت:
– اینها که نیست.
عکس دختری بود.
– این هم نیست.
مال زنی بود.
– این هم نه.
مال بچهای بود.
– این؟
به عکس و به او نگاه کرد:
– این خیلی شبیه شماست. کلاه هم نداره… اما باز سبیل داره.
او سرش را جلو آورد:
– ببینم… کلاه که نداره…
و ادامه داد:
– آخر «این خیلی شبیه شماست» یعنی چه؟ من چطور بفهمم که مال خودمه؟ من که صورتم را نمیبینم، یادم نیست چطوری است. مگر شما نظم و ترتیبی ندارید که عکسها جابهجا نشوند؟ شماره نمیگذارید؟
– چرا… شماره میگذاریم، نظم و ترتیب هم داریم. اما امان از آدم ناشی. این شاگرده همهش را به هم زده. قاتیپاتی کرده. مثلن ملاحظه بفرمایید، سه دسته عکس هست که همهشان شماره قبض شما را دارند… آخر عمری کار کردیم شاگرد آوردیم! مثل اینکه از پشت کوه آمده… هیچ چیز سرش نمیشود…
– بالاخره تکلیف ما چیه؟ تا کی باید اینجا بایستیم، آقای عکاس؟
آقای عکاس باز عکسها را وارسی میکرد.
– این هم که نیست.
عکس یک بنای تاریخی بود.
– آها… خودشه.
او عکس را قاپید:
– چطور خودشه؟ هیچ چیزش با من نمیخونه. من کی کتم این شکلی بود؟
عکاس نشست. بیحوصله جواب داد:
– دیگر به ما مربوط نیست. شاید پریروز لباستان همین جور بوده، امروز عوض کردهاید.
– محاله.
عکاس باز بلند شد. شانههایش را بالا انداخت:
– دیگه هیچ عکسی اینجا نداریم. یکی از همینهاست…
او دندانش را به هم میفشرد. وقتی کمی آرام گرفت، گفت:
– اینها عکس من نیست. شش تا عکس شش در چار با یک کارت پستالی، پولش را گرفتهای باید تحویل بدهی…
عکاس سه دسته عکس را گذاشت جلو او.
– تحویل شما، قربان. پیشکش. عصبانیت ندارد. والله من که سر درنمیآرم. هر سه جور شکل جنابعالی است، عکس جنابعالی است. یکی با سبیل و کلاه، و یکی با سبیل و بیکلاه، و یکی، هم بیسبیل هم بیکلاه. هرکدامشان را عشقتونه بردارید…
– عشقم؟ مگه عشقیه؟ آقای محترم! آقای عکاس! یا به سرت زده یا مرا مسخره میکنی. تو مگر کاسب نیستی، مشتری نداشتهای، نمیخواهی کار و زندگی بکنی؟ کجای دنیا وقتی یک نفر میرود عکسش را بگیرد سه جور عکس میآرند جلوش میاندازند، ریشخندش میکنند، میگویند هر سه جور عکس جنابعالیه، هر کدامش را خواستی بردار؟ پریروز که عکس میانداختم مگر کور بودی؟ نه سبیل داشتم، نه کلاه داشتم، نه کتم این ریختی بود.
عکاس به تنگ آمده بود. دستهایش را به هم مالید و کوشید خودش را نگه دارد. مؤدبانه و شمرده جواب داد:
– اینها همه درست، همه حرف حسابی، من هم قبول دارم. والله تقصیر این شاگرد خرفت احمق منه که اینها را به هم ریخته، شمارههایش را به هم زده والا اول بار بی معطلی تقدیمتان میکردم، این همه هم حرف و مرافه نداشت. اما من تمام تعجبم از اینه که چطور این سه عکس شبیه شما است. درست مثل این که خود شمایید. حالا نمیدانم مال شما است یا مال آدم دیگری شبیه شما… نمیدانم عکس اصلی شما چطور شده… آخر چطور شده… شما قیافهی خودتان را تشخیص نمیدهید؟
– مگر شما تشخیص میدهید که من بدهم؟
– چرا ندهم؟ الان یک عکس از من نشان بدهید، مال هر وقت باشه، فورن میگم از منه یا نیست. متعجبم…
– متعجبی؟ مگر واجبه تمام مردم دنیا عکسشان را تشخیص بدهند؟ حالا تو عکاسی، کارت اینه. کدام مرغی تخم خودش را تشخیص میدهد؟ ببین چطور مردم را گول میزنند. سه چهار روز منتظرشان میکنند، از کار و زندگی بازشان میکنند، بعد هم اینجور جواب میدهند…
عکاس نزدیک بود به گریه بیفتد. از جیبش آینهای درآورد و داد به او:
– این کار که دیگر آسانه. ببین! ببین شکل عکسها هستی یا نه؟
او آینه را گرفت و در آن نگاه کرد. بعد همانطور که آینه در دستش بود نشست روی صندلی. زیرلب به تلخی زمزمه میکرد.
بعد ناگهان آینه را داد به عکاس و سرش را در دو دست گرفت و فشار داد عکاس آهسته پرسید:
– دیدی؟
او بلند شد. باز رفت جلو میز. عکسها را برداشت و نگاه کرد و داد به دست عکاس. عکاس گفت:
– اگر بنشینی صاحبهای این عکسها همهشان میآیند. بد نیست همقیافههای خودت را بشناسی.
او رفت به طرف در:
– همهش حقهبازیه. اینها هیچکدام عکس من نیست. معلوم نیست عکس حقیقی من چطور شده. ممکنه اصلن عکس مرا نگرفته باشی. خاک بر سرتان با عکس گرفتنتان.
وقتی او رفت بیرون، عکاس مثل دیوانهها دور اتاق راه افتاد.
– خدایا، دارم دیوانه میشم. چطور خودش را نشناخت؟ چطور این عکسها همهشان شبیه او بودند؟ نزدیکه… نزدیکه خودم را از پنجره پرت کنم پایین.
شاگردش آمد تو:
– یارو عکسهاش را گرفت؟ دیدمش میرفت تو عکاسخانه روبهرویی.
Tags بهرام صادقی داستان کوتاه کلاف سردرگم