سیگانوئو در کافهایی دنج، نبش خیابان هفتم چادوزو شهر کوچک ورناتو در ایالت فرداوانو، قاره پورنسیا، کرهی شصت و هشتم از کهکشان راه طلایی متمایل به بنفش نشسته بود و به کاغذ قهواییِ رنگ رو رفتهی روی دیوارها زل زده و بدون اینکه حواسش باشد روزنامهی زیر دستش را ورق می زد. خانم گارسونِ چاق سرخ و سفید با کاغذی که توی دستش تاب میخورد، نفسنفسزنان به او نزدیک شد. با آن پوست زیبا و چشمانی کشیده شاید اگر چهل کیلو لاغر بود میتوانست جز دخترانی باشد که لااقل هفتهای یکبار میشد با آنها خوابید.
-ببخشید ببخشید دیر اومدم چی میل دارید؟
-اوووم… راستش الان، الان داشتم راجع به دیوارا فک میکردم، فعلن چیزی میل ندارم ولی دوس دارم در مورد دیوارا با شما صحبت کنم.
-بفرمایید گوش میکنم!
-میتونم از شما خواهش کنم بشینید؟
گارسون نگاهی به کافهی خالی انداخت و باوقاری که از آن همه گوشت انتظار نمیرفت، روی صندلی روبرو نشست.
-بفرمایید
-به نظرتون جالب نیستن؟
-چی دیوارا !!
-اوه بله، مرزکشی شصت و هشتی، ایجاد مالکیت برای چیزی که مال همهس،
یعنی اولین بار کی تصمیم گرفت دور خودش حصار بکشه؟
-خوب بنظرم اولین بار برای امنیت بود، بلاخره که نمیشه بدون دیوار زندگی کرد.
-چرا نشه؟
-خب… مسخره بنظر میرسه، بخوای جلو همه لخت شی و حمام کنی یا بری دسشویی یا حتی سکس کنی.
-حتی اگه همه اینکارو کنن؟
-خب اونوقت دیگه مسخره نیس میشه یکار معمول.
-شاید دیگه جنگی هم بوجود نیاد!؟
-این آدما بلاخره یچیزی پیدا میکنن سرش بجنگن..
-خب بعدش کمکم میتونیم فاکتورای جنگ رو از بین ببریم.
بیاین از همینجا شروع کنیم. دیوارای کافهتون رو برمیدارید؟
خانم گارسون چاق همانطور که سعی میکرد خوشرو باشد کش و قوسی به خودش داد و گفت: حتمن بهش فکر میکنم.
سیگانوئو قهوه خوش رنگش را هم میزد و تندتند تمام تیتر روزنامهها را میخواند…
سوگماتیها همهجا جنگ راه انداخته و کلی خرابی به بار آورده بودند.
فکر میکرد، اگر چیزی برای خراب کردن وجود نداشت، آنها چه چیزی را میخواستند خراب کنند.
در کره شصت و هشت تا به حال هیچ پیامبری نیامده و حتی در کتابهای تاریخی قدیمی هم نشانی از آنها نبود، انگار شصت و هشتیها عادت به تربیت هم نداشتند، یکسری قانون کلی بود که اکثرن آنرا قبول کرده بودند.
سوگماتیها حزبی بودند که در قاره اگناسیوا زندگی میکردند و همیشه در حال جنگ بودند، البته جنگ و خرابی آنها بیشتر جنبهی نمایش داشت، جهت خالی نبودن عریضه، اتحادیه اگناسیوا برای وحشتِ شصت وهشتی چنین حزبی را بوجود آورده بود تا بتواند بهتر مردم را با شعار، امنیت بیشتر و شصتوهشت بیسوگماتی کنترل کند.
شصتوهشتیها عادت به کشتن نداشتند، در نتیجه جنگ سوگماتیها اغلب به فحش و ناسزا ختم میشد و جاهایی هم خراب میشد که دیگر فرسوده و باید خراب میشد اما این قانونی بود که فقط اعضای اتحادیه از آن خبر داشتند و مطبوعات هم درست صد و هشتاد درجه خلاف آنرا نشان میدادند و خرابیها را دویست برابر بزرگنمایی میکردند.
همین قضیه باعث میشد تا مردم پورنسیا برای کمک به مردم اگناسیوا داوطلبانه مبلغی از درآمدشان را بدهند که مستقیم در جیب اعضای اتحادیه پورنسیا و اگناسیوا میرفت.
کره شصت و هشت دو قاره و یک ماه و دو خورشید داشت که باهم طلوع و به فاصله یکساعت از هم غروب میکردند.
سیگانوئو با تصمیمی که قلبش را تکان میداد بهطرف خانه حرکت کرد، همینکه رسید چکش بلند قرمزش را برداشت و اولین دیوار را ریخت. با صدای ممتد چکش مردم دور خانهاش جمع شدند، او که فرصت را مناسب دید با صدای بلند نظریات بیدیوار خود را برای مردم گفت، طوری حرف میزد که فکر میکردی هزارسال است این سخنرانی را تمرین کرده. از مهم بودنِ چنین تغییری تا دنیای بدون جنگ و خرابی و اشتراک داشتهها و معمول شدن عادتها گفت و گفت و گفت و گفت… عدهای فکر کردند دیوانه شده و یکعده هم در فکر رفتند و فعلن همین برای او کافی بود.
شصت و هشتیها انسانهای بودند که در دوره تکامل خود بسیار متفکر شده و ساده از هر قضیهایی نمیگذشتند هرچند در نگاه اول آن مسئله خندهدار به نظر میرسید ولی بعد آنها را به فکر میبرد.
سیگانوئو تمام دیوارهای خانه را از بین برد. در میان جمع حمام میکرد دسشویی میرفت و حتی سکس میکرد.
سبک زندگی سیگانوئو هر روز توجه تعداد بیشتری را جلب و او هم هروقت فرصت را مناسب میدید با اطمینانی که فقط از یک رهبر میشد انتظار داشت بیش از پیش ادامه میداد. کمکم مردم ورناتو دیوارها را برداشتند. تمام ارگان و خانهها بدون حایل شدند، مردم بیهیچ مشکلی در این شهر بیدیوار کنار هم زندگی میکردند، باهم میخوابیدند و بلند میشدند. حالا دیگر سیگانوئو حکم لیبرو و رهبر شهر بیدیوار ورناتو را داشت. مردم هر روز در کنار او جمع میشدند و به حرفهایش گوش میدادند و دیوارهای بیشتری فرو میریخت. شهرت سیگانوئو و شهرش به بقیه ایالت فرداوانو رسید، دسته دسته برای دیدن او و شهر میآمدند و با چکشهای قرمز به خانه برمیگشتند. در تمام مطبوعات حرف سیگانوئو بود. قاره پورنسیا انتظار انقلابی عظیم را میکشید. انقلابِ بیدیوار مرزها را شکست و به قاره اگناسیوا رسید. سوگماتیها که از خرابی لذت میبردند، حالا سوژهای برای صلح جهانی پیدا کرده و با سرپیچی از اتحادیه، سیگانوئو را رهبر خود و شروع به ریختن دیوارها کردند. حالا دیگر شصت و هشت یک دنیای بیدیوار بود.
سالها گذشت و هزاران کتاب از زبان سیگانوئو چاپ شد، دهها حزب و گروه از این تفکر بوجود آمد، حزب چکش قرمزها، حزب مهاجرین بدون مرز که در محوطهی بیدیوار خانهی دیگران زندگی میکردند و سوگماتیها هم که از قبل بودند و حالا با تفکر جدید بسیار قدرت گرفته و اجازه ساختن دیوار به هیچکس نمیدادند و… که همه از سیگانوئو دستور میگرفتند.
حالا دیگر او بر دنیا حکومت میکرد، اعضای اتحادیه که پس از انقلاب جهانی بیدیوار مجبور به قبول او و تفکرش شده بودند مخفیانه علیه او زمینهسازِ شورشهایی شدند و دستههای شورشی دیوارساز را بوجود آوردند که البته با سرکوب سوگماتیها شکست خوردند بعد از آن گذشت و گذشت و همینطور دستههای شورشی با بیرحمی بیسابقهایی که اصلن از شصت و هشتیها انتظار نمیرفت نابود میشدند، دیگر فحش و ناسزا کارساز نبود برای حفظ قدرت میکشتند و دیوار را روی مردم دیوارکش خراب میکردند. دنیا خفه شده بود و حتی صحبت از دیوار سرپیچی از قانون و ایجاد اغتشاش محسوب میشد. وقتی مرگ سیگانوئو برای همیشه خاموش کرد، برای او مقبرهای با دیوارهای قهوایی درخور ساختند تا مردم به زیارت او بیایند و یادش برای همیشه بماند. بعد از مرگش انگار که تابوی قدرت شکسته باشد همهی مردمی که از ظلم بیدیوارها خسته شده بودند از سرتاسر شصت و هشت دست به شورش زدند، با آجر های قرمز شبانه دیوار میساختند، تظاهرات می کردند و مجسمههای سیگانوئو را میشکستند، چکشها را دو نیم میکردند تا اینکه کره شصتوهشت در انقلاب جهانی حایلیها بلاخره پیروز شد و در آخر هم اتحادیه دسته حایلکشان سوگماتی را برای سرکوب باقیماندهی گروه بیدیوارها مامور کرد تا مطمئن شود دیگر دیواری نمیاُفتد.
از کتاب مجموعه داستان سیگانوئو (در دست انتشار)