شورش را در آوردە
لباسی کە نمیخورد بە من
برمیخورد اما به ریختم
تا بریزم از ترس
آینه دست میکند دراز
و زنی را بلند
کە گوشەی لبهاش
کسی نمیخندد
_مردەای و من هرگز نیستم
پنجرە میلرزد
میریزد از گردن پیرزنی
و دست میتکاند
برای مرگی کە میرود
شاعر: هلالە محمدی