خانه / مقاله / مقاله «چرا هانا آرنت فیلسوفِ امروز است؟» از «لیندزی استون‌بریج»

مقاله «چرا هانا آرنت فیلسوفِ امروز است؟» از «لیندزی استون‌بریج»

فلسفۀ سیاسی آرنت، که زیر شکنجه و آزارِ نازی‌ها شکل گرفت، اکنون در دورۀ آشوب‌زده و ناآرامِ ما جانی تازه می‌گیرد.
در ماه می ۱۹۴۰ زمانی که هانا آرنت در اردوگاه بازداشت‌شدگان گورس در جنوب غربی فرانسه به سر می‌بُرد یکی از معقول‌ترین کارهایی را به انجام رساند که آدمی می‌تواند در وضعیتی سراسر کابوس‌وار انجام دهد: او کتاب‌های «در جستجوی زمان از دست‌رفته» اثر پروست، «دربارۀ جنگ» کلاوزویتس و بی‌اختیار داستان‌های کارآگاهی ژرژ سیمِنون را خواند. امروز مردم آرنت را می‌خوانند تا تنگنای سخت و سرگردان‌کنندۀ روزگاری را بفهمند که در آن به‌سر می‌بریم.

 کوتاه‌زمانی پس از انتصاب دانلد ترامپ به مقام ریاست جمهوری، «سرچشمه‌های توتالیتاریسم» (۱۹۵۱) شاهکارِ هانا آرنت در لیست پرفروش‌ترین کتاب‌ها در ایالات متحد آمریکا قرار ‌گرفت. از آن زمان به بعد جملات کوتاه هشداردهندۀ او در باب زندگی سیاسی پساحقیقت در رسانه‌های اجتماعی بازنشر می‌شود. آرنت که روزگاری «مهاجر غیرقانونی» (به قول خودش)، تاریخ‌نگارِ توتالیتاریسم، تحلیل‌گر ابتذال شرّ حکومتی و مدافع آغاز سیاستی جدید بود اکنون متفکر سیاسیِ عصرِ دوم بربریت فاشیستی است.

 تنها مخالفانِ ناسیونالیسم راست افراطی نیستند که در حال فهم دوبارۀ آثار هانا آرنت هستند. حزب راست‌گرای افراطیِ آلترناتیو برای آلمان (AfD) نیز سعی دارد دعوی‌های خود را در پژوهشی رسمی با آوردن نقل‌قول‌های نیمه‌کاره از آرنت آراسته کند. رسالتِ روشنگرانۀ AfD ‌که تصورش را هم نمی‌کردید ایجاد «وضوح و شفافیت» در گفتمان عمومی است. آنها بر اساس گفتۀ هانا آرنت به شکل زیرکانه‌ای به ما هشدار می‌دهند که قدرت «دقیقاً در جایی خطرناک می‌شود که قلمرو عمومی به پایان می‌رسد.» البته آرنت این را هم می‌گوید که قدرت زمانی خطرناک می‌شود که نخبگانِ سرمایه‌دار از سوی انبوه مردم حمایت می‌شوند، زمانی که نژادپرستی نهادهای دولتی را تصاحب می‌کند و نیز تنهاییِ رنج‌آورِ زیستن در جامعۀ اتمیزه‌شدۀ رها از واقعیتْ افراد را به سوی هر خیالِ باطلِ مبتذلی سوق می‌دهد که آنها را همراه با یکدیگر نگاه دارد.

درست است که آرنت قلمرو عمومی سیاست را به دلیل شفافیت مستحکمی می‌پسندید که به امر زندگی با دیگران می‌بخشد و همچنین درست است که آرنت از نوعی جمهوری سیاسی بر پایۀ منافع مشترک سخن می‌گوید؛ پس به همین دو دلیل است که باید امروز هانا آرنت را بخوانیم. اما تعهد آرنت به تکثر (plurality) دعوت به ناسیونالیسم نیست. آرنت می‌خواست سیاست را به درون روشنایی بکشاند تا ما بتوانیم یکدیگر را به‌خاطر آنچه هستیم ببینیم. اما این بدین معنا نیست که ما باید آنچه خود سیاست را آشکارا ویران می‌کند بپذیریم، بلکه تنها باید به چیزی اذعان کنیم  که واقعاً آن را نفرت‌انگیزترینِ هستی‌ها می‌دانیم – و بعد به آن تن در ندهیم.

و اگر در دو سال گذشته (۲۰۱۷ و ۲۰۱۸) چیزی باشد که باید از آن درس بگیریم این است که واقعیت سیاسی‌مان آنچه فکر می‌کردیم نیست چه برسد به آنچه می‌خواستیم باشد. دورانی که هانا آرنت در آن می‌زیست نیز دورانی تاریک، پرآشوب و غیر قابل پیش‌بینی بود و هانا آرنت باهوش، سخت‌کوش و پرکار بود، آرنت در سریع ‌اندیشیدن و دقیق اندیشیدن از لحاظ سیاسی و اخلاقی بی‌همتا بود. او به مقایسه‌ها و همانندسازی‌های ساده‌انگارانه اعتماد نداشت، سنّت‌های تاریخی اندیشه برای درک امور پیش‌بینی‌نشده شیوۀ ضعیفی بود و در عوض مهارتی بود که آرنت نامش را «اندیشیدن بدون حفاظ» می‌گذارد. درس‌هایی که امروز آرنت در مقام متفکر سیاسی دربارۀ دشواری‌ها و مشکلات برای ما دارد، کمتر از درس‌های کاساندرا از فصل اول تاریخ بشریت نیست.

 اندیشیدن کلید زندگی‌نامۀ آرنت است. او در سال ۱۹۰۶ در شهر کونیگزبرگ (زادگاه کانت) متولد شد، تنها فرزند بسیار دوست‌داشتنی و به طرز استثنایی باهوش از پدر و مادری چپ‌گرا بود و از همان ابتدا موضوعات فراوانی برای اندیشیدن دربارۀ آنها داشت. اولین موضوع اندیشه پدرش بود، وقتی آرنت هفت ساله بود پدرش به بیماری سفلیس مبتلا شد و رفته رفته کارش به جنون و مرگ انجامید، او به جهانِ در حال گردش می‌اندیشید و آن را عجیب و نامطمئن می‌یافت. سپس یهودستیزی را تجربه کرد، یهودستیزی‌ای که با هوکردن‌ها در زمین بازی او را غافل‌گیر کرد و سریع فهمید در آزار دیدن از کودکان با بسیاری از بزرگسالانِ دور و برش سهیم است. مادرش به او یاد داد زمانی که در مقام یک یهودی مورد حمله قرار می‌گیرد باید در مقام یک یهودی از خودش دفاع کند.

اندیشیدن اولین دفاع آرنت در برابر جهانی گیج‌کننده بود. اما اندیشیدن همیشه تبدیل به چیزی می‌شد بیش از آنچه او با ذهن‌اش انجام می‌داد؛ اندیشیدن راه و روش آرنت برای بودن در جهان بود. این درسی بود که او از استادش و زمانی معشوقش مارتین هایدگر آموخته بود. در سال ۱۹۲۴ آرنت هجده ساله بود و برای نخستین بار مارتین هایدگر را در دانشگاه ماربورگ ملاقات کرد. بعید است که (همانطور که برخی به ذهن‌شان خطور می‌کند) شلوار چرمیِ هایدگر یا شیوه‌ای که او چوب اسکی‌اش را روی شانه‌اش می‌بست آرنت را به تختخوابِ او کشانده باشد، آرنت با شور و اشتیاق بحث هایدگر را دنبال می‌کرد و آن بحث این بود که ما از طریق کلمات می‌اندیشیم، وجود داریم و عشق می‌ورزیم. آرنت بعدها گفت: «ما از راه زبان آلمانی یکدیگر را ملاقات کردیم.»

 برای آرنت کلمات بسیار اهمیّت داشتند زیرا انسان با کلمات می‌اندیشد و برای انسان زیستن در کنار یکدیگر با کلمات ممکن می‌گردد. آرنت به سه زبان می‌نوشت و دستِ کم به شش زبان می‌خواند و می‌اندیشید. بعدها گفت زبان آلمانی که دیوانه نشده بود، در بیست سالگی‌اش مردم بودند که رفته رفته دیوانه‌ می‌شدند و حتی کسانی که اندیشمند و دارای عقل سلیم بودند و آرنت آنها را دوستانِ خود به شمار می‌آورد در برابر واقعیت سیاسی‌ که به شکل روزافزونی ناخوشایند می‌شد در مقام مخالفانی بی‌صدا عقب‌نشینی می‌کردند. آرنت در مقام یک یهودی تجمل و ناز و نعمت مهاجر داخلی را نداشت و بقیۀ عمرش به شیوۀ بازگشتش به جهانی می‌اندیشید که روزگاری حق وجود او را به‌تمامی مورد پرسش و تردید قرار داده بود و حال او برای آن مبارزه می‌کرد.

 اندیشیدن جانِ آرنت را بیش از یک مرتبه نجات داد. مطالعات اولیۀ آرنت دربارۀ تاریخ سیاسی اروپایی چند تصور غلط را برای او ایجاد کرده بود، تصور غلط دربارۀ توانایی حقوق انسان‌ (Rights of Man) در محافظت از او در برابر خشونت، خشونتی که زمانی فوران می‌کند که نهادهای سیاسی فروپاشیده‌اند. عصر ظلمت که فرا رسید هانا آرنت متناسب با آن عصر دست به کنش زد.

در سال ۱۹۳۳ گشتاپو آرنت را به دلیل پژوهش دربارۀ پروپاگاندای ضدیهود دستگیر کرد، آرنت خیلی زود فهمید در تور یک مأمور گشتاپوی تازه‌کار مخالف افتاده است، فقط با او حرف زد و خودش را از زندان رهانید. در سال ۱۹۴۰ در پاریس وقتی برای تمام زنان جامعۀ پناهنده‌ای که آرنت به آن تعلق داشت، برای زنانی که از «دشمن بیگانه» صاحب فرزند نبودند فراخوان آمد که برای تبعید در محل وِلدروم دی‌ور[۲]جمع شوند، او یکی از معدود افرادی بود که دل و جرئتِ ترسیدن از بدترین‌ها را داشت. آرنت در میان هرج‌ومرج تهاجم آلمان‌ها از اردوگاه بازداشت گورس گریخت –کسانی که در آنجا ماندند به اردوگاه آشوویتس-بیرکِناو تبعید شدند. آرنت در مارِسی از درس‌های سیمِنون دربارۀ حقّه و کلَک به درستی استفاده کرد و کاری کرد که مقامات مسئول فکر کنند شوهرش قبلاً دستگیر شده است.

 فهم سیاسی ِبالغِ آرنت در همان مکان‌هایی رشد یافت که حزب AfD و دوستان‌شان آنجا را مسأله‌دار و دردسرساز می‌دانند: در میان جوامع مهاجر، در میان حقه‌بازان پناهندۀ فراری، در میان ‌حق‌ندارها، در میان فلک‌زده‌ها و در میان گستاخ‌ها و نافرمان‌ها. او طردشده‌ای خودخوانده بود، اصطلاحی که از برنارد لازار متفکر رادیکال یهودی به عاریه گرفته بود، متفکری که از ماجرای دریفوس در فرانسه آموخته بود که همگون‌سازی هیچ محافظی در برابر نژادپرستی ایجاد نمی‌کند. آرنت مدعی بود که طردشدگان پناهنده «پیش‌قراولان»ِ مردم‌شان بودند و او خود افتخار می‌کرد که در میان آنها باشد.

 فعالان پناهندگانِ امروزی همه‌چیز را به‌خوبی فهمیده‌اند، آنها می‌دانند آنچه رخ داده بود فقط بداقبالی برای دیگران، یا مسئله‌ای بشردوستانه که باید حل و فصل می‌شد نبود، بلکه تغییردادنِ جهان بود، برای نسل آرنت فهماندنِ این موضوع به مردم خود نوعی مبارزه بود. آرنت در سال ۱۹۴۳ در مقالۀ تلخ زیبایی به نام «ما پناهندگان» نوشت: «ظاهراً هیچ‌کس نمی‌خواهد بداند که تاریخ معاصر گونۀ جدیدی از وجود انسانی را خلق کرده است؛ گونه‌ای که دشمنانش او را به اردوگاه کار اجباری می‌اندازند و دوستانش او را به اردوگاه‌های اقامت اجباری.» پس از آن آرنت از اروپا خارج شد و به نیویورک رفت و رفته رفته جایگاهش را در میان گروهی که به زودی تبدیل به یکی از مهم‌ترین جمع‌های روشنفکری در قرن بیستم می‌شد پیدا کرد، جمعی که در آن هانس جوناس، اروینگ هاو، رابرت لووِل، رندال جارِل، مری مک‌کارتی و دبلیو اچ اودن جای داشتند.

 فِرِد استاین، پناهندۀ یهودی دیگری بود که در سال ۱۹۴۴ عکس مشهوری از آرنت گرفت، عکسی که تجسمِ جدّیت – و زیبایی-  هانا آرنت در این سال‌ها بود: او به نیمرخ به دیوار تکیه داده است، با خونسردی به آینده خیره شده است و سیگاری بین انگشتان کشیده‌اش قرار دارد که خاکسترش در حال فروریختن است. آرنت همان قدر که عمیقاً و از روی عادت عاشق دوستان‌اش بود عاشق سیگارکشیدن هم بود.

با وجود بی‌تابی توأم با شهرت فکری و بدگمانیِ موضع‌گیری‌های عمومی، آرنت در نیمۀ دوم عمرش حلقۀ دوستانش را حفظ کرد. او در سال ۱۹۷۵ پس از صرف یک شامِ خوب در کنار دوستانش از دنیا رفت. این همنشینی با دوستان همان‌قدر که شخصی بود معترضانه و سیاسی هم بود. «گونۀ جدید وجود انسانی» برای هانا آرنت فقط شامل قربانیان آزار و اذیت نازی‌ها نمی‌شد. پناهندگان یهودی، همانند پناهندگان امروزی از مناطق جنوبی جهان، از نگاه دیگران موجوداتی اضافی پنداشته می‌شدند، یا همان‌گونه که آرتور کوستلر خود را «تفالۀ زمین» می‌نامید، کوستلر نیز همانند آرنت گام در راه پناهندگی نهاده بود. حتی پیش از آنکه دهشت کامل اردوگاه‌های مرگ آشکار شود آرنت پی برده بود که جهان «هیچ چیز مقدسی را بر برهنگی محضِ بشریت بنا نکرد.» هنوز هم نکرده است.

 این فقط بدین دلیل نبود که مردم به واسطۀ پروپاگاندای توده‌ای ناهمدل و بدرفتار شده بودند، بلکه پیامدِ سازمان‌دهی جهان به شکل دولت ملّت‌ها هم بود. آرنت می‌گوید وقتی یک شخص از یک کشور رانده می‌شود از تمام کشورها رانده می‌شود « [و این] یعنی او در واقع از بشریت رانده شده است.»

حقوق بشر قابل انتقال نبود. این، به‌ویژه برای آنها که مشغول تأسیس دولت‌های ناسیونالیست و از نظر قومی یک‌دست بودند، اخبار بدی بود، وقتی اروپا پس از جنگ اول جهانی به دولت ملّت‌های جدید تقسیم می‌شد این اتفاق برای یهودیان و سایر اقلیت‌ها رخ داد، در سال ۱۹۴۸ برای فلسطینی‌ها هم رخ داد. آرنت در مورد اسرائیل به دردسر افتاد اما او باز هم روشن‌بین و زیرک بود. او نوشت « همانند تقریباً تمامی رویدادهای قرن بیستم ،راه حل مسئلۀ یهود صرفا دسته‌ی جدیدی از پناهندگان، یعنی عرب‌ها، را به وجود آورد و بدین‌وسیله شمار بی‌دولت‌ها و بی‌حق‌ها را به ۷۰۰۰۰۰ تا ۸۰۰۰۰۰ نفر افزایش داد».

 فقط یک سازمان سیاسیِ غیرناسیونالیست یا سازمانی که دست کم ناسیونالیسم را در جایگاه خودش قرار داده باشد می‌تواند «حق» هر فردی را برای «حق داشتن» تضمین کند – تا بتواند سخن بگوید و در مقام عضوی از اجتماع به رسمیت شناخته شود. بی‌وطن‌بودنِ خودِ آرنت به او آموخته بود که ما انسانیّت خودمان را با هم، از راه دوستی، صحبت کردن، کنشگری و از همه مهم‌تر از راه سیاست می‌سازیم. او بعدها گفت: «ما آنچه را در جهان و در خود ما در حال رخ دادن است انسانی می‌کنیم، تنها از راه سخن گفتن دربارۀ آن و در حین سخن گفتن دربارۀ آن می‌آموزیم که انسان باشیم.»

هانا آرنت محاکمۀ آدولف آیشمن در سال ۱۹۶۱ را برای مجلۀ نیویورکر پوشش داد. همچنین او می‌دانست آموختنِ انسان بودن در روزگارِ غیرانسانی دشوار و گاه امری غیرممکن است. افرادی شیفتۀ این هستند که به اشتباهات آرنت در این باره اشاره کنند، همان‌گونه که در مواجهه با زنان اندیشمند بسیاری این کار را می‌کنند، میزان چشمگیری ناله و شکایت دربارۀ اشتباهاتی که آرنت دربارۀ مردها داشته است وجود دارد. واقعیت این است که دو مرد مورد سؤال هر دو نازی بودند: آدولف آیشمن، مجری ارشد کشتار جمعی، کسی که آرنت گزارش محاکمۀ او در اورشلیم را برای مجلۀ نیویورکر نوشت، او با تحلیل خونسردش از ابتذال شرّ مدرن  پرده از یک رسوایی برداشت؛ و هایدگر که در سال ۱۹۳۳ به حزب نازی پیوست و زیر سایۀ توجهات آن حزب رئیس دانشگاه فرایبورگ شد. هایدگر نازی‌ای فرصت‌طلب و تاحدی رقت‌انگیز بود، اما در ضدیهود بودن هایدگر هیچ شکی وجود نداشت. آرنت به طور قابل درکی از رفتار هایدگر ابراز انزجار کرد و به طور کمتر قابل درکی بعدها هایدگر را بخشید.

در حقیقت هایدگری که آرنت سرانجام گذاشته بود به زندگی‌ او برگردد، همانند بسیاری از مردان سالخوردۀ نوستالژیک برای آنچه روزگاری بودند، کمی احمق بود، خودشیفته‌ای بود که آرنت را «جنگل» خویش می‌نامید و از گذشته‌ خود با آرنت افسانه‌‌‌سازی می‌کرد. جذبۀ نسبتاً عجیب ماجرای میان آن دو نقش چندان مهمی در رابطۀ آرنت با همسر دومش یعنی هاینریش بلوشر ایفا نکرد که مردی بسیار باهوش و بسیار جذاب بود. درست است که بلوشر برای سایر زنان، از جمله دوستانِ آرنت هم بسیار جذاب بود اما در این باره نیز آرنت واقع‌بین بود. بلوشر بر متن‌های آرنت حاشیه‌نویسی می‌کرد و همیشه موقع نگریستن به آرنت چشم‌هایش می‌درخشید. اگر آرنت سرانجام هایدگر را بخشید به این دلیل بود که بیش از آنکه آرنت به هایدگر نیاز داشته باشد، هایدگر به آرنت نیاز داشت.

 هایدگر روباه حیله‌گیری بود که بعدها معلوم شد چندان هم حیله‌گر نبوده است، او با اندیشۀ درخودفرورفته‌اش برای خودش دامی پهن کرده بود. از سوی دیگر آیشمن با فقدان کامل خویشتن‌اندیشیِ انتقادی مردی متمایز بود. سازمان موساد آیشمن را در آرژانتین دستگیر کرد، آیشمن فرمانده ارشد SS نازی، کسی که مجری انتقال یهودیان اروپایی به اردوگاه‌های مرگ بود، در سال ۱۹۶۱ در دادگاه محاکمه شد. آرنت مصمم بود که به دادگاه برود و رو در رو به این «کابوس زنده» نگاه کند. آرنت دریافت مردی که در اطاقک شیشه‌ای در دادگاه نشسته است مردی بی‌روح و ناتوان در هر گونه مهمل‌گویی اما عادی و کلیشه‌ای است. بسیاری هانا آرنت را متهم کردند به اینکه او آیشمن را به‌تمامی غلط فهمیده است. شواهد نشان می‌دادند آیشمن دقیقاً می‌دانست چه می‌کند: او آشکارا انسانِ بدی بود. اما آرنت هرگز ادعا نکرد که آیشمن مرد سادۀ فریب‌خورده‌ای بود؛ در عوض آرنت گفت آیشمن با طنزی شخصیتی «به طور محض» و به شکل فاجعه‌باری بی‌فکر بود. اصطلاح «به طور محض» بی‌قید و شرط به بی‌فکریِ آیشمن اشاره دارد نه به جرمی که صورت گرفته است.

  آرنت می‌گوید اندیشیدن گفت‌وگوی دونفره درون یک نفر است، گفت‌وگویی که ما همیشه در سرهایمان داریم و هیچ‌کس نمی‌خواهد با یک قاتل گفت‌وگو کند –به استثنای مردانی همانندِ آیشمن. منظور آرنت از ابتذال شرّ همین است. همین بی‌فکری به فرد اجازه می‌دهد وقتی یک سیستم انتقال جدید را به منظور تبدیل آدم‌ها به اجساد به کار می‌گیرد پیامدهای اخلاقیِ کاری که می‌کند را در نظر نگیرد. آیشمن گونه‌ای جدید از جنایتکار قرن بیستمی بود – نه فقط یک جانیِ نسل‌کُش بلکه دشمن بشریت چراکه او نه می‌توانست و نه می‌خواست از چشم‌انداز هرکسی غیر از خودش فکر کند.

 این حیله‌گریِ شیطانی نبود بلکه بی‌فکری پوچ بود که بسیاری را محکوم به سیه‌روزی و رنج و مرگ کرد. این چیزی بود که آرنت به‌شکل ‌واقعاً بی‌سابقه‌ای دربارۀ دورانِ خودش دریافته بود. جامعۀ اتمیزه و انباشته از رسانه‌های جمعی همراه با بیشتر بروکراتیزه شدن بی‌تناسب زندگی‌مان این امر را امکان‌پذیر ساخته بود. اکنون نیز ادامه دارد.

حزب AfD حرف غلطی نمی‌زند وقتی می‌گوید قدرت در جایی خطرناک می‌شود که پاسخگوییِ عمومی در آنجا دیگر وجود نداشته باشد. اما دقیقاً در چنین لحظاتی است که آرنت به ما یاد می‌دهد که برای ایستادگی در برابر پوپولیسم لازم است بیشتر از لحاظ سیاسی فکر کنیم: «زمانی که همه به شکل بی‌فکرانه تحت تأثیر کردار و باورهای دیگران قرار گرفتند آنهایی که فکر می‌کنند از خفا بیرون می‌آیند چرا که … فکرکردن تبدیل به نوعی کنش می‌شود.»

 آرنت این عبارات را در سال ۱۹۷۱ نوشت. رسوایی اسناد پنتاگون در اوایل آن سال رخ داده بود. یک سال بعد واترگیت اتفاق افتاد و آرنت مقالۀ «دروغگویی در سیاست» را نوشت، مقاله‌ای که خیلی‌ها امروز به آن ارجاع می‌دهند. دروغگویی در سیاست همیشه وجود داشته است، آرنت نوشت: چیزی که برای جمهوری آمریکایی جدید و خطرناک بود دروغگویی نبود بلکه موقعیتی بود که در آن دروغ‌ از حقیقت غیرقابل تشخیص شده بود. بی‌هیچ پایه و اساسی، واقعیت‌ها پخش می‌شوند همانقدر آزاد و رها که غرولندهای آخرین خودشیفته، و آنچه به نظر ناممکن می‌آمد– کودکان در اردوگاه‌ها، بازداشت‌های طولانی‌مدت، ناسیونالیسم فاقد ‌شعور و ‌فکر- دوباره ممکن می‌شود.

چطور می‌توان ایستادگی کرد؟ چطور می‌توان فکر را صرفِ کنش کرد؟ یکی دیگر از مقالات آرنت دربارۀ نافرمانی مدنی بود. او این مقاله را با پرسشی آغاز کرد که هنوز پرسشی تکان‌دهنده است: «آیا قانون مُرده است؟» آرنت هیچ گونه فانتزی‌ای دربارۀ مطالبات بالاتر از قانون یا اقتدار اخلاقی قانون برای انجام کار خوب در سر نمی‌پروراند. مهم قانون بود چراکه قانون داستانی اگزیستانسیال بود که تاریخ سیاست قانون اساسی آمریکایی را به یکدیگر می‌چسباند. به همین دلیل است که نافرمانی مدنی برای دفاع از قانون باید کنش سیاسی جمعی باشد: این جامعۀ سیاسی است که در معرض خطر است نه وجدان فردی. آرنت در اوایل دهۀ ۱۹۷۰ از جنبش‌های دانشجویی و ضد جنگ ویتنام حمایت می‌کرد زیرا او باور داشت که کنش آنها چیزی جدید، خارج از سنّت سیاسی ضرورتاً خوب، می‌سازد – او همیشه برای آنهایی که «مردم جدید» می‌نامیدشان وقت داشت. اما او همچنین فهمیده بود که قانون، همانند خود نظام جمهوری، بر روی خشونت و نژادپرستی و تسخیر بنا شده بود. پرسش دردسرسازتر در قلب این مقاله نیز پرسش امروز است: چرا باید از قانونی دفاع کنید که بر روی محروم‌سازی و طرد شما بنا شده است؟ به شکل گسترده‌تری، چه اتفاقی می‌افتد وقتی آنان که مردم زائد جهان نامید می‌شود –طردشده‌ها، پناهندگان، مهاجران، مردمان سیاه‌پوست و رنگین‌پوست و حق‌ندارها- اندیشه‌شان را تبدیل به کنش سیاسی می‌کنند؟

 آرنت در اواخر قرن بیستم در آمریکا نمی‌توانست به این پرسش پاسخ بدهد، زیرا او نمی‌توانست به روش خودش به سیاست قابل تغییر کنشگریِ سیاه‌پوستان فکر کند. در نهایت، این مردان نازی نبودند که آرنت دربارۀ آنها دچار اشتباه شده بود، بلکه زن سیاه‌پوست جوانی به نام الیزابت اِکفورد بود. اِکفورد دختری بود که در عکسی که در سال ۱۹۵۷ در شهر لیتل راک آرکانزاس گرفته شد، در میان جیغ و داد مردمانِ سفیدپوست قانونی‌کردنِ حق خودش برای تحصیل عاری از تبعیض نژادی را به تصویر کشید.

آرنت استدلال کرد که اِکفورد در آن سن و سال نباید چنین بار سیاسی‌ای را متحمل می‌شد و آموزش یک موضوع اجتماعی و عمدتاً خصوصی بود. رالف الیسونِ نویسنده به آرنت پاسخ داد که در جنوب تمام کودکان سیاه‌پوست از روزی که متولّد می‌شوند چه خودشان و پدر و مادرهایشان خوش‌شان بیاید یا نه، بار سیاسی بر دوش خود حمل می‌کنند‌. آرنت خاموش شد. این یکی از معدود مواقعی بود که آرنت در داوری‌کردن از نگاه دیگران شکست خورد.

 ما نمی‌توانیم حدس بزنیم که آرنت دربارۀ سیاست امروز ما چه فکری می‌کرد، اما او از تلاش ما در این مورد قدردانی نخواهد کرد. او به ما خواهد گفت برای خودتان فکر کنید. اما آرنت ما را با یک پیام مهم ترک کرد: انتظار بدترین‌ها را داشته باشید و خودتان را برای آن آماده کنید اما برای چیزی بهتر فکر و عمل کنید. غیرممکن همیشه ممکن است.

 

پانوشت‌ها:

[۱] استاد علوم انسانی و حقوق بشر در دانشگاه بیرمنگام و نویسندۀ کتاب «مردم بی‌جا: نوشتن، حقوق و پناهندگان» (نشر دانشگاه آکسفورد)

[۲]Velodrome d’hiver

نویسنده: لیندزی استون‌بریج

ترجمه‌: شیرین کریمی

 

متن ترجمه‌ای است از:
https://www.newstatesman.com/culture/books/2019/03/hannah-arendt-resurgence-philosophy-relevance

منبع:
پروبلماتیکا

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *