شعر «جنگل»
لم دادهام بر تخت
با جنگلی بر سر
که خواب ندارد شاخههاش
شانه نمیشود این راه
که مثل پیچ حیران
رسیده به
و سبقت گرفته از منی مثل او
که در دلش ماری
مادری
و حتا پلهای نیست
برای قراری که در کار نیست
من اینجا
مثل شاخهای که جوابش کرد پرنده
شکستهام
و چون کودکی
بیتابی هلم میدهد
تا بربخورم به مردی که دارد تاب میخورد تلو تلو
دلم تنگتر از دختریست
که حرص خون
خرابش کرده
خمارم
کاش بیدارم کند خواب
و بگیرم جواب
از شانهای
که در آینه نیست!
شاعر: لولیا قهرمانی
تن! چه لغت شگرفی.
تنش تنیدهی آن، رنج است. محمل میرایی (کاتِ اگزیستاتس) و همزمان اُبژه/سوژهیِ ژوئیسانس و تمتع است.در ادبیاتِ پیشرو، تن به مثابهی نشانگانی وارد متن شده نقش غایت شعر را عهده میگیرد. لولیا، چون مدوسا در یونان برای [سر] شناس شدن نمادی از طبیعت را به هیئت خود علاوه میکند:
لم دادهام
با جنگلی بر سر
جنگل در اینجا نقش دالِ زبانی دارد یک نشانه (sign) است و در فرایند دلالت راهنمای مخاطب است برای شناسایی هویتی که _ در کنار اسطورهها _ از علامتِ بدنِ خودویژه برخوردار است، یعنی داشتن جنگلی بر سر! شکل بازنماییِ علامتِ بدنِ هنری در این شعر با پشتوانهی فلسفی بیان شده و با پروتاگونیستِ سادی نزدیکی خوانشی دارد.
ما برای تفسیر یا فهم زبانِ این شعر که به دلیل پیچیدگیِ درونمایههای آن چندارزشیست در چارچوب هرمنوتیک و واسازی، از طرف دیگر، به عنوان خوانندهای مطلع که ممکن است از تکنیک بدخوانی نیز جهت تن زدن از رمزگانها بهره بَرد تا از افق انتظارات جمعی دور شود به بررسی این اثر مینشینیم.
لم دادهام بر تخت
با جنگلی بر سر
که خواب ندارد شاخههاش
لم دادن بر تخت اشاره به حاکمیتی (the sovereignty) است که گفتمان قدرت را بازنمایی میکند. این قدرت با خواست رادیکال و کنش انقلابی تثبیت شده؛ شاید در نگاه اول به نظر رسد دالِ《 تخت》نشانهی ارتباط هنوزِ فرد با جامعهی بسته و کرانمندی باشد تا خود با _دولتمداری_ خط قرمزهایِ مشخص شده تعیین کند. اما نه! قدرت مورد نظر از این دست نیست بل حاصل چیرگیِ آگاهی است؛ آگاهی در بازشناسیِ طرز کار دستگاهِ ارباب_بنده و در نتیجه رسیدن به قدرت نفی و شکستن آن دیالکتیک مسلط؛ آگاهیِ روشنی که با درک شهودیِ تفاوتآفرینی در شیوهی بودوباش، میخواهد به اصلی بنیادیتر جنبهی متافور دهد: در این لم دادن بر تخت، استعارهای از حذف طبیعت_خدا، برای باز شدن راه به میل مفرط نهفته است. این حذف کانیبالیستیست. به عبارت دیگر، با بلعیده شدن طبیعت و خدا، قدرت آنها به آناتومیِ بدن شاعر منضم میشود تا در بازآرایی جدید شاهد فرامنِ اسطورهای باشیم که سبقت گرفته از منی مثل او
این سبقت از او (طبیعت_خدا) در اجراگریِ فعلِ خودآیین، یا به یک معنا، حوزهی جدیدِ قدرت شاعر در همان دو سطر نخست شعر بیان شده است. شاعر بر اریکهی قدرت در مقامی الوهی تکیه داده با جنگلی بر سر که خوابِ زمستانی ندارد.
بل جنگلی بر سر
که خواب ندارد شاخههاش
به عبارت دیگر، سفیدی، نشانهی پیری و مرگ این زنِ اسطورهای را در نمییابد. آیا ما با یک الههی نامیرا که اینک بدن او به عنوان ابژهای در حوزهی نمادین مشمول تمامیت شده و اپدی است روبرو هستیم؟ آیا تن او مرجع کنش زمان است؟ آیا تن او راوی فراروی از حدگذاریهایِ جسمانیست؟
شاعر خودش میگوید:
که مثل پیچ حیران
رسیده به
و متن را باز میگذارد تا مخاطب در سپیدخوانی خود و بررسیِ هنرسازههای خوانهها، به مدلول مرکزی پی ببرد. از این جهت، ما وارد قلمرو زبان میشویم.
اینجاست که بدنِ متنی در این شعر به بخشی از نظام نشانهشناسی تبدیل میشود. پس تن به مثابهی نشانه معنای خود را در قلمرو زبان جستجو میکند و این جستجو برای رسیدن به معنا تلاش در مسیر کسبِ دانش است. با رهیافت به دانش تن، شاعر بیتاب است قراردادهای ناطبیعیِ حدّی که بدن را در پوشینهی دروغ به بند حجاب میکشاند و چه بسا سرنوشت حیاتِ برهنه (به معنایی آگامبنیِ آن) را برای فرد رقم میزند همچنین ترمینولوژیِ کلانروایتهایِ مذهب را با سطرهای بیمثالی به چالش بکشد:
_گشتاور اول _
لم دادهام بر تخت
با جنگلی بر سر
که خواب ندارد شاخههاش
شانه نمی شود این راه
که مثل پیچ حیران
رسیده به
و سبقت گرفته از منی مثل او
که در دلش ماری
مادری
حتا پلهای نیست
برای قراری که در کار نیست
نبودن پله در دل او (طبیعت) خط زدن نشانهی مار که شامل مدلولِ دوشاخهیِ ۱_شیطان ۲_راه (طریقه) است و انکار مادر (حوا) همگی تمهیدی برای اعلامِ فسخِ قراریست که در کار نیست
_ قرار ملاقات با خدا _
همچنین در خوانهیِ 《منی مثل او》 منی را در معنای دوم خود باید نطفهای در نظر گرفت که مثل طبیعت تکینِ انفجاری برای beginning دارد:
عشق، عامل پرتاب منیست (پرتاب شدن به معنای هایدگری و اگزیستانسیالی آن) و نوسانات گرمایی نیز علت بیگبنگ و بوجود آمدن جهان بوده؛ هر چه هست چهای و چگونگیها از راه فکر به ادراک میآیند و تبدیل به باور میشوند. باور در گزارهی《پله پله تا ملاقات خدا》که پیشمتن مورد نظر شاعر بوده و با اجرایی نو در این شعر پرداخت شده همان اندازه خام است که مدل ارائه شده برای پیدایی جهان توسط علم. مذهب (رمزگانهای ریشهگرفته از آن) و جلوههای ویژهی علم در ارائهی مدلهایی برای پردازش جهان همان اندازه که اولی برای عوام نادانِ چادرنشینست دومی نیز جز کروکیِ درهم و بدوی با خوانشی مشخص از طبیعت نمیتواند باشد.
شاعر در گشتاور دوم شعر نمایش استعاری از بدن خود دارد به این ترتیب که با توسل ساده به تجربهی زیسته یعنی شکستن نشان میدهد همهی مفاهیم و محمولهای انسانی در نهایت به چیزها برمیگردند. چیزها که فقط معناها بر آن بار میشود؛ چیزهایِ در اینجا و اکنون؛ به این ترتیب، ترومایِ بدن را در یک اینهمانی با موردی از جهانِ پیرامون (شاخه) زیر نگاهِ میکروسکوپیک میبرد:
من اینجا
مثل شاخهای که جوابش کرد پرنده
شکستهام
برای واشکافی این خوانه باید دنبال تخیل زبانیِ مستتر در آن باشیم و با دریافتِ پیشمتن و شکارِ پلان پل ارتباطی بزنیم به جهان شاعر و ببینیم در خوانش ناسازهنمای خود که تا بدینجایِ کار از متن داشتیم چه
معنایی حاصل خواهیم داشت:
شاعر با آوردنِ《من》خود را از موقعیتِ فرا_من و اسطورهای پایین میکشد تا امر واقع یا ساحتِ رئال را برای انسان گوشزد کند و در ادامه وضعیت هرزی را تصویر میکند که در آن قربانی شرارت فردی سادیست شده است و البته این را به زبانی نمادین بیان میکند؛ پرندهای _به سنگینیِ آمروش!_ روی شاخه مینشیند و پس از ریختن دانههایش (ارضا شدن) که حالا نیز شاخه شکسته، آن را جواب میکند تا به شاخهی دیگری بپرد. از این شاخه به آن شاخه پریدن پرنده که نماد آزادیِ ابرانسان سادیست، پیرو قانونِ 《من از بدنت حق کامجویی دارم》است.
وزن و اهمیت این خوانه در این است، دالِ 《شکستهام》در معنی دوم، خودِ شاعر را به عنوان یک لیبرتن سادی معرفی میکند که در مسیر جدال با اشرارها شریر شده و اعلام میدارد《من (نیز) اینجا، (شاخههایی را) شکستهام》 و مگر غیر از این است که در دنیای سادیسمی برای شکستنِ چرخهی تکرارِ برتریجویی در تمتع همه باید ابرانسان سادی بشوند تا در نهایت با رسیدن به سوژهی مطلق از این حالت هرز رها شوند؟
پس اگر در این گشتاور تاب هل داده شده برگردد عقب یعنی شروع شعر، با توجه به توصیفی که از شاخه در سپیدخوانیِ خود داشتیم دچار وحشتی منجمد کننده خواهیم شد وقت بدانیم شاعر آنجا در مقام ِ _سوژهی مطلق_ جایگاهش را به رخ میکشد:
لم دادهام بر تخت
با جنگلی بر سر
که خواب ندارد شاخههاش
سوژهی مطلق که با نشانهی《لم دادن》عبور از سلطهی زندگیِ شرور را به اکران گذاشته است. یگانهی بزرگی که دیگر نه درد اگزیستانسیالی دارد و نه جهل تبعیت از ماکسیم اخلاقیِ دستگاههای ایدئولوژیک که به روانهای کُند تعیین حد میکند. روانهای کُند که حالا به شکل استعاری توسط زن شعریِ ما بلعیده شده تا به شکل طبیعی (طبیعت/جنگل) بر سر او رویش داشته باشند.
و اما زن شعریِ ما که اکنون در اتاقخوابش از فلسفهی خود میگوید _ فلسفه در اتاقخواب؟ بله! در جایگاهِ الههی لیبرتنِ حاکم بعد از ارائهی قرائتی از آزادی ناب میخواهد نخستین تجربهی سادیاش را به شکلی جابهجا در گشتاور دوم شعر بیان کند. جابهجا نوشتم از آن جهت که اینبار لوکیشنِ 《 قربانی》و《مأمور اجرا》 عوض میشود
و چون کودکی
بیتابی هلم میدهد
تا بربخورم به مردی که دارد تاب میخورد تلو تلو
دلم تنگتر از دختریست
که حرص خون
خرابش کرده
دختری بیهول و ولا که تازه افکارش جوانه زده و در آستانهی پاگشاییِ خود به بلوغ جنسیست، به عبارت دیگر، یک نیمفت که قرار است طبیعت برای او صحنهی نفسگیر ترتیب دهد، سر در عقبِ مردی مینهد که خداست _خدای مستی_ تا با او از حرص خود به خون سخن گوید
حرص یعنی: ۱_میل شدید ۲_زیادت طلبی
دختر از میل شدید به ریختن خون (شکنجهی سادی) و نیز از تمایل زیادت طلبی در شُرب خون (می) و از فهمِ لایفهم از تابوها و دوگانهی خود/دیگری از نحوهی کامجویی نزد خدا سوالها میپرسد اما دیونوسوس که فرزند مادری باکره است چه دیویی از رابطهی جنسی دارد؟ معنای نهایی عشق برای او چیست؟ آیا برای لحظهی ارگاسمی که با مرگ پیوند یافته، میتواند ترجمانی در دنیای کلمهها پیدا کند؟…
بیشک چند معنایی و ابهام در خوانهی 《دلم تنگتر از دختریست که حرص خون خرابش کرده》ایجاد پرسپکتیو کرده و هرکس میتواند با تأویلآفرینی و ارائهی برداشتهای آزاد و شخصی آنالیزهای روانکاوانهی خود را از متن داشته باشد. اما در ساختارِ معناکاوی که ما داشتیم اشارهی مرد مبنی بر دلتنگتر بودن خود نشانهای از تسلیم شدن او به لیبرتهی جوان است و با توجه به اپیزودِ پایانی شعر، مأمور اجرا (دختر) او را از میان برمیدارد. این افانیسیس یا محو و گم شدن را شاعر با عبارتِ《شانهای که در آینه نیست》بیان میکند. از آنجا که مرد نمادسازی شدهی شعر در مقام سوژهی مطلق و به عنوان نمایندهی تمام مردها ظاهر شده است، با قربانی شدن او جایگاهِ دیگری بزرگ درهم میشکند و این قدرت به زنِ شعری ما منتقل میشود
آیا حالا اصل لذت به ثمر نشسته است؟
خمارم
کاش بیدارم کند خواب
و بگیرم جواب
از شانهای
که در آینه نیست
این یعنی تجدید تمنامندی! و اگر در این مرحله از زنِ شعریِ خود انتگرال بگیریم به مدوسا (که معنی فرمانروا میدهد) خواهیم رسید که اتفاقن او نیز در جهت ویرایش و تدوین رابطهی خود/دیگری، با سویهی افراطی یعنی سنگ کردن_ و در مقام 《سوژهی مطلق》 بر تخت لم میدهد تا اینکه رویا (تمنامندی) او را در خواب بیدار میکند و به سمت آینه میکشاند...
منتقد: منصور بابالویان