کاغذی
از پیچ اللهِ همین پرچم که بپیچم چپ
خیابان است
وهزار رودخانهی سرخ
که ریخته در آن
و اخباری
که از لهجهاش
نمیدانم چرا
تشنج نمیکند جهان
هزاربار آمدم خودم را بخوابانم از این خیالی که تخت
نمیشود…
بازی که نیست
نمیشود قایم باشیم و با شک همهعمر…
در جهانی که سوم
خون مگر میشود که اول بشود؟!
مثل رنگ از صورت
تا هر سه ضلعمان نپرد نمیشود
– پس حالا که در اولم چرا
صورتم گلهای زرد میدهد مدام؟! –
نمیشود…
با من بادبادکی کاغذی
به شمایل مشت
خال کوبیده از آن خیابان بر پشت
که هر چه میروم دور
بند نمیآید از من
این دنبالهی خون
ساناز مصدق
آنتی مانتال ادبیات فارسی، شعر، داستان، مقاله و نقد ادبی