درد که دیده نمیشود
باید کشیده باشی
من که نقاش نیستم
مرد رفت
دل وا پا پس
باید زندهزنده مُرده باشی
باید…
زن رفت
در باز شد و حالا ناگزیر است
بسته شود
باید توی تاکسی نشسته باشی و رفتهرفته تا ته
رفته باشی
از تهران تا اصفهان شکسته باشی
و خواب خواب خواب دیده باشی
که در چندضلعیِ حُجرهای روی پل
زایندهرودی بلنده باشد از زیر پاش
و با بوسهای از تمام مأمورها انتقام گرفته باشی
که هی تاب بخوری روی اسم طویلی
که در یادِ تو زندگی کند هنوز
جادههای سکتهای
خیابانهای زرورقی
و کافه را با لبهایت خورده باشی
که قرض گرفتهای
زندگی مثل چاقو دارد از چاقِ من گوشت میبُرد نسناس
ما که خون نداشتیم اصفهان
از جانِ من چه میخواهی ای خونخوار
تو کوچه راضی کن فراموشم
تو آن چراغ بفرما که خاموشم
اگر مثل من یا مثل من
لبهای خوردنی داری
یا که مثل من از باد میکنی نگهداری
و در آغوشِ سرمای تنگی میکنی بغلداری
اگر خایه داری میانِ دارونداری
از دار دنیا برای دادن از دستهایت بدهی
که از زنی کنی نگهداری
من هم به مشروبهای الکی رضایت میدهم
من از تو رقص را بهتر بلدم مارتین
و خوب میدانم چطور فردا روز را برای فرشته باز کنم
تا در جست¬وجوی زمانِ از¬دست¬رفتهام یک دلِ سیر
تو حق داشتی مارتین
تو باید پس از دیوانهی مستی با کُتِ دستساز
به آب میزدی
تو باید میگفتی I miss you
ولی من
یا مثلِ من اگر بودی
و آنهای مرا یا آن هایِ مرا داشتی
میتمرگیدی
من مارتین نیستم
وگرنه خوب درک میکنم چرا به آب زد
انتظارِ مرا
دردِ مرا…
ول کن
تو نقاش نیستی!
Tags چهارمین گاهنامهی ادبی آنتیمانتال شعر میلاد خدابخشی