خانه / شعر جهان / دو شعر از باب هیکاک (شاعر آمریکایی)/ برگردان: سینا کمال‌آبادی

دو شعر از باب هیکاک (شاعر آمریکایی)/ برگردان: سینا کمال‌آبادی

باب هیکاک در سال ۱۹۶۰ در میشیگان متولد شد. سال‌ها یک کارگاه ریخته‌گری اتوماتیک موفق را اداره می‌کرد. سال ۱۹۹۵ اولین کتابش «افسانه‌ی روشنایی» را منتشر کرد، در حالی که هیچ مدرک دانشگاهی نداشت. هم‌زمان با انتشار چهارمین کتابش در سال ۲۰۰۴، توانست فوق‌لیسانس هنرهای زیبا دریافت کند. او در حال حاضر استاد نویسندگی خلاق در دانشگاه ایالتی ویرجینیا است.

نبودنْ دل را می‌سازد. همین است:
نبودنْ دل را می‌سازد

این‌جا جایی است که عنکبوت‌ها شب‌ها
بساط می‌کنند، این‌جا جایی است که کلاغی
تصمیم گرفت بنشیند. بعد پرید. پرید و جایی نشست
که هفته‌ی پیش کلاغ دیگری نشسته بود.
بادبان‌بودن چه آرامشی دارد

جز در توفان.
در مدت توفان، دلم می‌خواهد توفان باشم.
اگر توفان باشی
دیگر وحشتناک نیست
مگر زمانی که بایستد
و این یعنی مرده‌ای و نقشه‌ها
نقشِ بر آب شده است. درون قلب من

قلب دیگری است، درون آن قلب
مردی در جنگ به خانواده‌اش می‌نویسد:
شبیه چالهکندن زیر باران.

Absence makes the heart. That’s it:
absence makes the heart.

Here is where spiders set up shop
during the night, here is where a crow
decided to perch. Then it got up
and perched over there, beside
where another crow perched last week.
It would be peaceful to be a sail
except during the storm.
During the storm, I would like to be
the storm. If you’re the storm,
there’s nothing frightening
about the storm except when it stops,
then you’re dead and the maps
are drowned. Within my heart
is another heart, within that heart,
a man at war writes home:
this is like digging a hole in the rain.

پیش‌روی مخفیانه

عاشقِ این تصور هستم
که از نردبانی بالا بروم و نردبان دیگری هم به دستم باشد،
که از نردبانی بالا بروم و درختی هم به دستم باشد،
عاشق این تصور هستم
که از درختی بالا بروم
به آن‌جایی نزدیک بشوم که باران نمی‌بارد،
ریاضتِ آسمان را لمس کنم، حاشیه‌ی بی‌بارانی را،
درست شبیه زمانی که زنی که دوستش دارم
گفت دیگر دوستم ندارد و من تصمیم گرفتم
دوستش داشته باشم چون که او دوستم ندارد.
یک سال که گذشت دوباره عاشقم شد
به این دلیل که جواب‌های منفی‌اش را دوست دارم.
هم‌چنین عاشق باران هستم
که پیش از رسیدن به علف، خودش را می‌کشد
عاشق علف هستم چون که قهوه‌ای می‌شود
عاشق قهوه‌ای هستم که رنگ تشنگی من است
عاشق تشنگی‌ام هستم که تمایل شدیدی به کشتن من دارد.
اما همه‌ی این‌ها تصور است،
مردی روی درختی روی نردبانی
روی نردبانی روی سیاره‌ای در منظومه‌ی شمسی
در شعری که برای زندگی‌اش می‌جنگد.
شبیه شهری که وقتی چشم‌هایم را می‌بندم، می‌بینمش
یا شبیه شبِ چشم‌های بسته‌ام
که شهر را می‌پوشاند،
یا شبیه مردم شهر
که بالا را نگاه می‌کنند
و مهتاب می‌خواهند، حتی یک ماه ناتمام
حتی کلمه‌ی ماه، آویزان از یک نخ هم کارشان را راه می‌اندازد.

Getting by

I love the idea of climbing a ladder
while carrying another ladder. Of climbing that ladder
carrying a tree. Of climbing the tree
to get closer to where rain
doesn’t fall, to touch the asceticism
of the sky, the hem of drought.
As when the woman I love said
I don’t love you anymore and I decided
to love her for not loving me.
Within a year, she loved me again
for loving her negations. In the same way,
I love the rain for killing itself
before it reaches the grass, I love the grass
for turning brown, I love brown
for being the color of my thirst, I love my thirst
for its willingness to kill me. But this is all
an idea, a man on a tree on a ladder
on a ladder on a planet in a solar system
in a poem that is fighting for its life,
like the city I see when I close my eyes,
or the night of my closed eyes
that falls upon the city, or the people
in the city who look up
and want moonlight, even a quarter moon,
even the word moon on a string will do.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *