خانه / داستان / داستان “ما و مطب ساحلی دکتر «ی»” نوشته‌ی مهدیه کوهی‌کار

داستان “ما و مطب ساحلی دکتر «ی»” نوشته‌ی مهدیه کوهی‌کار

ما همه اینجا آمده‌ایم تا دکتر «ی» را ببینیم. نشسته‌ایم توی بزرگ‌ترین سالن انتظار شهر، میان این دیوارها و زیر این سقف بلند شیشه‌ای. نفس داده‌ایم به هوای دم‌کرده‌ی این ساحل و چشم دوخته‌ایم به دریای این‌ شهر که وقت گرگ‌ومیش هوا به سبزی می‌زند. از اینجا که نشسته‌ام تیرک چوبی توی آب و مرغ دریایی‌ای که کنار آن ایستاده به وضوح پیداست. پرنده همان‌طور که پایش را بالا گرفته، یکی از بال‌هایش را باز می‌کند، سرش را خم می‌کند سمت آن و پشت هم به آن ضربه می‌زند. تابلوی کج‌ شده‌ی بزرگ قرمز «شناکردن ممنوع» و قلعه‌های ماسه‌ای کوچک روی ساحل را هم از این فاصله می‌توانم ببینم. ما همه اینجا روی صندلی‌هایی که پایه‌هایشان توی شن فرورفته نشسته‌ایم، بی اینکه ترسی از بیماری داشته باشیم و بی اینکه ترسی از موج‌های بلند دریا به دل راه بدهیم. ما همه توی مطب ساحلی دکتر «ی» نشسته‌ایم.
هوا گرگ‌ومیش بود که به ساحل رسیدم. هرچه به سالن شیشه‌ای نزدیک می‌شدم بوی شور دریا بیشتر می‌شد. نزدیک تابلوی قرمز «شنا کردن ممنوع» که رسیدم چتر زرد کوچکی روی آب بالا‌و‌پایین می‌شد. دریا به سبزی می‌زد و موج‌ها خنک و نرم به ساحل هجوم می‌آوردند. تابلو کج شده بود و کسی با خط بچگانه‌ روی میله‌ی فلزی آبی رنگش نوشته بود: غرق شدن ممنوع و به‌جای نقطه نون یک لبخند پت‌وپهن کشیده بود.
در شیشه‌ای سالن را که باز کردم کسی سر بر نگرداند. من آخرین نفر بودم و باید بعد از برداشتن یکی از مربع‌های چوبی از توی جعبه فلزی پایه‌بلند، روی نزدیک‌ترین صندلی به آدم‌ها می‌نشستم. حالا اما چند نفر بعد از من روی صندلی‌های سفید پلاستیکی نشسته‌اند و جلوتر از من، درست زیر سقف‌آویز رنگی‌ کاغذی، انتهای صف سُر می‌خورد توی سراشیبی تند راهروی باریک و سفیدی که بالای آن، روی تابلوی بزرگی نوشته «پدران» و بعد می‌رسد به اتاق دکتر «ی».
شنیده‌ام منشی کوتاه و چاق دکتر، سراشیبی ته سالن انتظار را بالا می‌آید، می‌ایستد توی درگاه و نفس‌زنان یکی‌یکی اسم‌ها را می‌خواند و بعد از آنکه با دستکش‌های زرشکی‌اش پرونده‌های فراخوانده‌ها را می‌دهد دست‌شان، چهار پنج‌تایی قدم می‌گذارند توی راهروی «پدران».
راهروی «پسران» اما سال‌هاست که خالی است، یعنی درست از وقتی که دکتر «ی» به اتاق پدرش اسباب‌کشی کرد و بیمارهای او به‌جای نشستن روی صندلی‌های سبز روی صندلی‌های سفید نشستند. حالا ساعت‌ها می‌شود که ما روی همین صندلی‌های قدیمی منتظریم، آن‌قدر که صدای امواج آبی شده دریا گوش‌هایمان را پر کرده و جز سکوت هیچ صدای دیگری نمی‌شنویم.
به‌گمانم دیدن دکتر «ی» به این انتظار طولانی بیارزد. او تنها متخصصی است که به این شهر کوچک ساحلی پا می‌گذارد. این‌طور که شنیده‌ام موهای سفید و ریش‌ بلندی دارد و می‌گویند چند سالی است که دست‌هایش کمی موقع نوشتن می‌لرزد، اما مادربزرگ می‌گفت: «همین دست‌های لرزون هنوز هم معجزه می‌کنند.»
شاید مادربزرگ تا لحظه‌ی آخر به معجزه باور داشت. نشسته‌ ‌بود روی صندلی پارچه‌ای تکه‌دوزی‌شده‌اش و میل‌ها را تندوتند به هم می‌زد. قارقار کلاغ که از پشت پنجره بلند شد، دست از بافتن کشید و چیزی زیر لب زمزمه کرد، آوایی تک‌حرفی که صدایی شبیه «ی» داشت. بعد یکی از میل‌ها از لای انگشت‌هایش سُر خورد روی فرش. من لرزش غبغب شل‌و‌وارفته‌اش را دیدم و حرکت لکه‌ی قهوه‌ای بزرگ روی چانه‌اش را که شبیه قایقی مغروق کج‌و‌کوله می‌شد. انگار بخواهد چیزی بگوید و نتواند. بعد چشم‌های بادامی میشی‌اش به طرز عجیبی گرد شد. زل زده بود به جایی پشت سرم و من نگاهم را دوخته بودم به دایره‌های عینکش که گردتر شده بودند. انگشت‌هایم توی جوراب‌های دست‌بافت یخ زده بود و دندان‌هایم را کسی روی هم فشار می‌داد. مهره‌ی پشت گردنم که تیر کشید رگ آبی میان ابروهایش برجسته شد و بعد سرش خم شد روی سینه. من نفس عمیقی کشیدم و بعد دیگر هیچ ترسی نبود. کلاغ از پشت پنجره رفته بود و من در سکوت هنوز طنین حرف «ی» که چند لحظه پیش از دهان مادربزرگ خارج شده بود را می‌شنیدم.
تخصص دکتر «ی» یک تخصص خانوادگی است، از پدربزرگ به دوقلوهای پسر و حالا هم به نوه رسیده؛ اما اینکه پس از نوه به نتیجه هم می‌رسد یا نه کسی چیزی نمی‌داند، چون سال‌هاست که هیچ بیماری روی صندلی‌های سبز روبه‌روی راهروی «پسران» ننشسته.
بچه داشتن یعنی امید داشتن، این را مادربزرگ می‌گفت. دست می‌کشید روی سرم و می‌پرسید: «پس چرا مادرت که تو رو داشت مرد؟»
و من به چشم‌های آبی و خندان مامان فکر می‌کردم. بعد عینکش را می‌داد بالا و خم می‌شد سمت من. حلقه‌ای از موهایش می‌افتاد روی گونه‌های سرخش و می‌گفت: «پس چرا من که مادرت مرد زنده موندم؟»
و من به چشم‌های میشی‌اش فکر می‌کردم که وقت شنیدن نام مامان خیس می‌شد.
دلم می‌خواهد خم شوم سمت یکی از این آدم‌ها و آرام بپرسم: «شما می‌دونی دکتر «ی» بچه داره یا نه؟»
و یا بپرسم: «شما می‌دونی تخصص دکتر «ی» چی هست؟»
اما نمی‌پرسم، حتی از یک نفر نمی‌پرسم که کجایش درد می‌کند و چرا اینجاست. بعضی از این آدم‌ها مریض به نظر نمی‌رسند، یعنی نه آن‌قدر که بخواهند ساعت‌ها زیر آفتابی که از بالای این سقف شیشه‌ای می‌تابد بنشینند و برای یک‌طرفه شدن قضیه دکتر «ی» را ببینند، مثلا همین مرد عینکی که چشم دوخته به تیرک چوبی توی آب و پلک هم نمی‌زند. سرحال است و قبراق و شانه‌هایش همین حالاست که پیراهنش را بشکافد و بیرون بزند.
غیژ در که بلند می‌شود زن چاقی با سینه‌های درشت و النگوهای رنگی وارد سالن می‌شود. طناب قلاده‌ی میمون کوچکش را شل می‌کند تا حیوان به آرامی در را ببندد، پیش از آنکه رطوبت و نرمه‌باد از لای در مثل لشکر مزاحم مورچه‌ها هجوم بیاورد تو. زن که جلو می‌آید رد کفش‌های پاشنه بلند قرمزش روی ماسه‌ها جا می‌ماند. می‌ایستد و انگار که سالن پر از همهمه و پچ‌پچ باشد داد می‌زند: «خانوم‌ها، آقایان! یک لحظه به من توجه کنید.»
و کلاه حصیری بزرگی که سایه انداخته روی صورت گردش را کمی عقب می‌زند. یک‌دفعه دلم می‌خواهد بدانم موهایش زیر این کلاه بزرگ حصیری چه رنگی است. هیچ‌کس به او توجه نمی‌کند. زن نگاهی به ردیف صندلی‌های سبز آن‌طرف سالن می‌اندازد و دوباره رو به آدم‌هایی که این‌طرف سالن، دور از هم، نشسته‌اند یک‌بار دیگر بلند می‌گوید: «خانم‌ها، آقایان، یک لحظه به من توجه کنید.»
بعد با آن هیکل سنگینش لق می‌زند و جلو می‌رود.
«با خرید محصولات ب.ب.ک یک روز متفاوت برای خودتون خلق کنید.»
دست‌هایش را از هم باز می‌کند و النگوهای رنگی‌ای که تا آرنجش رسیده را به صدا در می‌آورد. زیر نور آفتابی که از شیشه‌ها عبور کرده النگوهای رنگ‌ووارنگ پلاستیکی‌اش برق می‌زنند. انگار پرچم هفت ملت را دور ساعدش پیچانده باشد. من بیش از زن، محو میمون کوچک کنارش شده‌ام که سبد حصیری کوچکی با طرح لوزی‌های نارنجی توی دستش گرفته. زن دوبار محکم طناب قلاده‌ی میمون را می‌کشد. حیوان جست می‌زند و سبد را به سرعت می‌دهد دست زن. زن می‌خندد و آینه‌ی کوچکی را از لای خرت‌وپرت‌های توی سبد در می‌آورد و می‌دهد دست میمون. بعد با دو انگشت کلفتش لبه‌ی کلاه حصیری بزرگش را لمس می‌کند. از زیر کلاه فقط لب‌های قرمز و درشت زن و گونه‌های برجسته‌اش پیداست. میمون بند قلاده‌اش را می‌اندازد روی دستش و سمت راهروی «پسران» حرکت می‌کند. آینه‌ی کوچک دسته‌دار را رو به صندلی‌های سبز خالی و بعد رو به تک‌تک آدم‌های توی سالن نگه می‌دارد و دمش را تکان می‌دهد. حالا همه به میمون نگاه می‌کنند. زن با اشتیاق فریاد می‌زند: «با محصولات ما امروزتون ‌رو متفاوت‌تر از دیروز کنید.»
میمون از جلوی راهروی پرنور و خالی «پدران» رد می‌شود و برمی‌گردد سمت زن. یک لحظه نور تابیده از سقف منعکس می‌شود روی نگین‌های دسته‌ی آینه و می‌افتد توی چشم‌هایش. سرش را که محکم تکان می‌دهد، صدای موج‌ها هم بلند می‌شود. یکی از ته سالن می‌گوید: «فقط آینه داری توی سبدت؟»
زن می‌گوید: «نه. خودکار چراغ‌دار و مداد رنگی هم دارم که به درد شما نمی‌خوره، مال بچه‌هاست، اما اگه می‌خواهید می‌تونم نشونتون بدم.»
مردی که به عصا تکیه داده دست می‌اندازد تا قلاده‌ی میمون را بکشد. میمون به سرعت جست می‌زند عقب، مکث می‌کند و دوباره برمی‌گردد جلوی ردیف صندلی‌های سفید. زن می‌گوید: «اون چیزی که به دردتون می‌خوره همین آینه‌ست.»
پیرزنی که ناخن‌های لاک‌زده‌ی پایش را ماساژ می‌دهد می‌گوید: «اما این آینه خیلی کوچیکه.»
زن چین‌های ریز دور یقه‌اش را مرتب می‌کند و لبه کلاه را کمی می‌دهد بالا اما هنوز هم چیزی جز همان تکه لبوی سرخ پیدا نیست. یک‌دفعه دلم می‌خواهد رنگ چشم‌هایش را ببینم. زن می‌گوید: «کوچیکه اما شما رو کمی بهتر از اونی که هستید نشون می‌ده.»
مردی که به عصا تکیه داده می‌خندد. زن نگاه می‌کند به مرد و بلند می‌گوید: «آینه‌ها دو دسته‌اند. یا شما رو بهتر از اونی که هستید نشون می‌دن مثل آینه‌های اتاق پرو و آرایشگاه‌ها یا بدتر از اونی که هستید مثل آینه‌های دستشویی.»
و دوباره دست می‌کشد به چین‌های یقه‌اش.
حالا دست‌های پیر و زشت میمون و آینه و دسته‌ی ‌ نگین‌دارش روبه‌روی من‌اند. نور آفتاب لک بزرگ پایین لبم را کمرنگ‌ کرده و توی آینه از خستگی چندساعته‌ی انتظار توی صورتم اثری نیست. آینه که دور می‌شود فکر می‌کنم تلقین، کهنه‌ترین حس بشر است. مادربزرگ ملکه‌ی عینکی سرزمین خرافات بود، با ارتشی وفادار از تلقین‌های جورواجور که هیچ‌وقت به او خیانت نمی‌کردند. دست می‌کشید روی زخم پاهای کوچکم و لب‌هایش را می‌جنباند. وقتی می‌پرسیدم خراشیدگی پای من چه ربطی به لب‌های او دارد می‌گفت: «معجزه توی همین کلمه‌هاییه که ما حیف‌و‌میلش می‌کنیم.»
حتما به کلمه‌های خودش ایمان داشت که آن‌قدر کم حرف بود.
زنی از گوشه سالن داد می‌زند: «مسخره‌ست. این حقه‌بازیه. آینه، آینه‌ است، خوب و بد نداره.»
میمون حالا به زن رسیده و دارد طناب قلاده‌اش را می‌دهد دست او. زن کمی خم می‌شود و دست می‌کند توی سبد. صدای به‌ هم خوردن مدادها را می‌شنوم، صدای به هم خوردن چوب‌های رنگی را و بعد چشمم می‌افتد به قلاده‌ای شبیه قلاده میمون که توی دست‌های زن است.
«آینه کمک می‌کنه تا خودتون رو بهتر از اونی که هستید ببینید.»
و قلاده را تکان می‌دهد توی هوا.
«رنگ‌های دیگه‌ش هم هست کسی نمی‌خواد؟»
پیرزنی که ناخن‌های رنگی پایش را ماساژ می‌داد می‌گوید: «پناه بر خدا. من ندیده بودم کسی میمون رو حیوون خونگی‌اش کنه.»
زن می‌گوید: «حیوون حیوونه. چه فرقی بین سگ و گربه و میمونه؟»
کسی چیزی نمی‌گوید. زن دست می‌کشد روی سر میمون. می‌گوید: «شعر گفتم تاتی.»
و می‌خندد. تاتی چشم‌هایش را خمار می‌کند. زن می‌گوید: «خریدن این آینه یه فرصت استثنائیه چون برعکس آینه‌های دیگه همه‌ی حقیقت رو نشونتون نمی‌ده، یعنی درست همون چیزی که شماها دنبالش‌اید.»
مردی که یکی از چشم‌هایش را با باند بسته می‌گوید: «تو کی هستی که راجع به ما این‌طوری حرف می‌زنی؟»
زن آرام می‌گوید: «این کاریه که من و تاتی واسه هم می‌کنیم، اون کنار من آدم می‌شه و من واسه اون مامان می‌شم. یکی به من بگه وقتی این کوچولو سبد دست می‌گیره واقعا آدم می‌شه؟ نه. نمی‌شه. فقط واسه چند دیقه یادش می‌ره که میمونه. همه‌ی ما یه جورایی این کار رو می‌کنیم. خود شماها، اومدید این‌جا که باورتون شه از اونی که هستید بهترید.»
کسی از ته سالن داد می‌زند: «چی می‌گه این؟»
و یک نفر دیگر بلندتر از اولی می‌گوید: «خفه‌شو!»
بعد سروصداها بلند می‌شود. تاتی سبد را می‌چسباند به خودش و خودش را می‌چسباند به زن. زن دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا می‌برد، طوری‌که چین‌های حاشیه‌ی آستین‌‌ کوتاهش تکان می‌خورند.
«خانوم‌ها و آقایون! یه لحظه توجه کنید. من می‌دونم که دکتر «ی» تو قلب تک‌تک مردم این شهر خونه داره و به قول قدیمی‌ها دستش برای مریض سبکه.»
این جمله را بارها از مردم این جا شنیده‌ام. مادربزرگ بیشتر از هزار بار این جمله را تکرار کرده بود.
« اما مگه جز اینه که دکتر «ی» هم همین… بذارید این‌جوری بگم. شما همگی پیش دکتر «ی» اومدید تا مشکلات جسمی و روحی‌تون رو از بین ببره، تا شما رو از اونی که واقعا هستید بهتر کنه یا این‌طوری بگم شما رو بهتر از اونی که هستید به خودتون نشون بده. آره این‌جوری بهتره بگیم.»
کسی از ته سالن داد می‌زند: «دهنت رو ببند.»
زن طناب قلاده‌ی تاتی را می‌پیچد دور دستش و حیوان دست می‌گیرد به قلاده‌ی نارنجی‌رنگ پلاستیکی‌اش. زن توی هیاهو فریاد می‌زند: «کدوم یکی از شما بعد از خوردن داروها سلامتی‌ش رو واقعا به دست می‌آره؟ منظورم اینه که همون آدم سابق می‌شه؟ ریه‌ای که خراب شده، قلبی که داغون شده، پایی که شکسته، روحی که خراشیده شده بعد از خوردن دارو واقعا مثل قبل می‌شه؟ شما فقط با خوردن داروها خودتون رو از اونی که هستید بهتر می‌بینید.»
برای یک لحظه فقط صدای موج دریا به گوش می‌رسد. زن آینه را از دست‌ تاتی می‌گیرد و رو به آدم‌ها، از همان‌جا که ایستاده، نشان می‌دهد. حس می‌کنم موقع این‌ کار گوشه‌ی یکی از ابروهایش را به نشانه‌ی پیروزی بالا داده. چشم‌های حیوان پر از ترس شده و خُرخُر ضعیفی می‌کند. صدایی آشنا که من را یاد چانه انداختن مادربزرگ می اندازد.
پسرجوانی از روی صندلی پلاستیکی بلند می‌شود و می‌گوید: «فکر نکن با این حرف‌ها می‌تونی دکتر «ی» رو از چشم مردم این شهر بندازی.»
و دست می‌کند لای موهای پرپشتش.
«اینجا هیچ‌کس به اراجیفی که تو واسه آب‌کردن آشغال‌هات می‌خوای تو مغزمون فروکنی گوش نمی‌ده.»
زن آینه را آرام می‌گذارد لای مدادهای رنگی‌ای که نوک چندتایشان از سبد حصیری بیرون زده و می‌گوید: «باشه. باشه. خیلی خوبه که حتی جوون‌ها هم طرفدار دکتر «ی» هستند. جدا بهش حسودیم می‌شه. حالا آقاپسر شما می‌تونی بگی تخصص دکتر «ی» چیه؟ شاید تونست به من هم کمک کنه.»
موج بلندی یک‌دفعه سینه می‌کوبد به پایه‌ی فلزی تابلوی «غرق شدن ممنوع». گوش‌هایم پر می‌شود از صدای موج. زن گوشه دامنش را تکان می‌دهد، لب‌های قرمزش را غنچه می‌کند و در حالی که سرش را کج کرده می‌پرسد: «کسی می‌دونه؟»
نگاه می‌کند به صورت تک‌تک‌ ما و بعد بلندتر می‌گوید: «کسی آینه نخواست؟»
و در‌همان‌حال دست میمون را می‌گیرد و راه می‌افتد سمت در. آرام قدم برمی‌دارد و همان‌طور که گوشه دامنش را تکان می‌دهد صدای النگوهایش را در می‌آورد. کفش‌های قرمز پاشنه‌بلندش را می‌گذارد روی رد پایی که پیش از این روی ماسه‌ها از خود به‌جا گذاشته‌بود و ترانه شادی زمزمه می‌کند، انگار دختربچه‌ای باشد که بعد از بازی ظهرگاهی‌ به خانه برمی‌گردد و یا دختربچه‌ای است که به قصد بازی ظهرگاهی از خانه بیرون می‌زند.
از لای در، پیش از بیرون‌رفتن زن و میمون، پسربچه‌‌‌ نابینایی وارد می‌شود. زن جوانی که دست پسربچه را گرفته می‌نشیند روی نزدیک‌ترین صندلی. بعد همان‌طور که کمک می‌کند تا بچه روی زمین بنشیند، از توی کوله‌پشتی‌اش سطل و بیلچه‌ کوچکی در می‌آورد و می‌دهد دست بچه. کمی بعد از جا بلند می‌شود و مربع چوبی کوچکی از توی جعبه فلزی پایه‌بلند کنار در برمی‌دارد و مثل همه‌ی ما روی صندلی‌های سفید به انتظار می‌نشیند.
سرم را تکیه می‌دهم به دیوار شیشه‌ای پشت سرم و گوش می‌دهم به صدای فرو رفتن بیلچه توی ماسه‌ها که لابه‌لای صدای دریا گم می‌شود. موج‌ها بلندتر شده و من فکر می‌کنم چقدر ممکن است موج‌ها مطب ساحلی را هم مثل تابلوی کنار ساحل کج کنند؟ فکر می‌کنم اگر جای مادر این بچه بودم هرگز پسرم را این‌قدر نزدیک موج‌ها نمی‌نشاندم. فکر ‌می‌کنم شاید دکتر «ی» از ترس موج‌هایی که توی گرگ‌ومیش هوا به سبزی می‌زنند هیچ‌وقت بچه‌اش را به این شهر ساحلی نیاورده. زیر‌چشمی نگاه می‌کنم به راهروی «پسران» که هیچ بیماری روی صندلی‌های سبز مقابلش ننشسته و فکر می‌کنم به پسری که شاید سال‌ها بعد توی اتاق انتهای این راهرو مریض‌ها را ویزیت کند. بعد فکر می‌کنم شاید دکتر «ی» اصلا پسری نداشته باشد. چشم‌هایم را باز می‌کنم و نگاه می‌کنم به تک‌تک چهره‌ی این آدم‌ها. شک ندارم حالا تنها کلام مشترک ما آدم‌های این شهر ساحلی همین «شاید» است. همه ساکت و بی‌حرکت به انتظار نشسته‌اند طوری‌که انگار هیچ‌وقت پا به این مطب ساحلی نگذاشته‌اند، مثل زن و تاتی که انگار هیچ‌وقت توی سالن نبوده‌اند، مثل صدای موج‌ها که انگار هیچ‌وقت پشت این دیوار شیشه‌ای خود را به میله‌ی تابلوی قرمز نکوبیده‌اند. همه‌جا نور آفتاب است و سکوت و انگار کسی روی تابلوی کنار مطب با شکلک خنده نوشته: گوش‌دادن ممنوع. چشم‌هایم را می‌بندم و به انتظار می‌نشینم، به انتظار منشی دکتر «ی» با آن دستکش‌های زرشکی و پرونده‌های بزرگش که هنوز خبری از او نیست.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *