_مرتیکه رو ببینا! سهطبقه خونه رو جوری چیده روی هم که انگار مستراح طبقاتی ساخته؛ خب مگه مجبوری آخه؟
نه! میخوام بدونم کی تورو مجبور کرده حیات خلوت درست کنی سرِ چهلمتر زمین؟!
باید از وسط این خرابشده راه پله بزنی؟
لااقل این در لعنتی رو بزرگتر میکردی!
دِ آخه طیارهی بابای جاکشتو میخواستی بچپونی این تو؟! که مثلن دزد نبره؟! کی میخواد از تو بزنه شُل تمبون؟
اگر ولش میکردی چندتا فحشِ ناموس هم به پدرِ خودش میداد، بیست سالش بود، تازه یاد گرفته بود ریش بزی برای خودش درست کند؛ خانهشان کوچک بود و هرسهطبقه در اختیار خودشان. یکطبقه آشپزخانه و حمام، یکی پذیرایی و به طبقهی آخر اتاق خواب میگفتند که البته صاحب نداشت، اگرچه بساطِ تریاک این طبقهی آخری را عمرن ولکن نبود.
+ تخمِسگ گمشو بیرون؛ برگشتنی از عابد پونزَ تومن دوا بیگیر، کسی نَبینَهتهااا
تازه از سربازی برگشته بود؛ جیب خالی توی غربت آبدیدهاش کرده بود؛ هیچچیز بدتر از این نیست که بهخودت آمده باشی و دستت توی پوست گردو ببینی؛ خالیِ خالی.
از بچگی یاد گرفته بود چطور و از کجا جنس پدرش را جور کند، گاهی از بنگاه املاک روبهروی شیشهبُری، گاهی از آنطرف صدمتری در زیرگذرِ عابرپیاده، یکموقع از دکان بقالی! فرقی نداشت اما پدر اینطوری پسر را دود میکرد، ذره ذره.
چندوقتی با پدرش توی شیشهبُری کار کرد؛ کف دستهاش مثل سمباده شده آنقدر بریده بود اما انگار زخمهای پدر کاریتر بود که طوری با همان دستهای زمخت در اوایلِ بیستسالگی رفت تا از تنور، نان سنگگ بکشد بیرون! از پدرش بریده بود؛ تریاک مغزش را خشک کرده اما لامصب عین زهرمار انداخته بودش به جان زنهای فاحشه!
اینکه از در و همسایه چه میشنید باکی نداشت، اینکه مادرش اما داشت میسوخت از همه بدتر بود، زنها گاهی زیادی حسودند!
_باشه میگیرم واسهت، کاش ایندفه نفست بالا نیاد همهمون راحت شیم.
از وقتی پاهاش کمی دراز شد موتور داشت، آخر آنها هیچوقت ماشین نداشتند، حالا هم حرصش گرفته بود؛ هرکار میکرد نمیتوانست موتورش را از درِ خانه بیرون ببرد، دست آخر کلاه ایمنی را که از دستهی موتور آویزان بود پرت کرد روی راهپله و شروع کرد به دادوبیداد:
_مرتیکه رو ببینا …
ساعت ده شب است، هیچوقت دیر به خانه نمیآمده، جز یکبار که با رفیقهایش رفته بودند توی باغ عرقخوری…
+عیال اون گوشیِ سگمصبو بده من ، این تخمحروم دوباره رفته عیاشی، خوبه بِش گفتم برگشتنی زهرِ ماری رو بیار، حالا معلوم نیست کدوم گوری رفته!
تلفن را میگیرد: هرچه بوق میخورد کسی جواب نمیدهد.
یکربع بعد تلفن زنگ میخورد، خودش است شمارهی امین است.
+الو بابا کجایی؟ رفتی واسهم بسازی؟!
_من از اورژانس بیمارستان امداد تماس میگیرم…
کاغذ را از دفترش جدا میکند و تکههای مچالهی کاغذ را میگذارد توی دهانش، دهانش تلخ شده، پدرش از طبقهی سوم چندتا فحش پرت میکند پایین.