خانه / داستان / داستان کوتاه”کشتارگاه” نوشته‌ی عرفان طبیب‌چی

داستان کوتاه”کشتارگاه” نوشته‌ی عرفان طبیب‌چی

مورچه‌ها از زیرِ درِ توالت بیرون میان، سوسکِ‌ مرده، کاندوم، پاکت وینستون آبی، سناتور شرابی و خشاب ژلوفن رو رد می‌کنن و زیر مبل می‌رسن. هر ۵ دقیقه یه‌دونه خرس پاستیلی رو از زیر مبل بیرون می‌کشن. خرسا بعد مرگ سیاه شدن رو دست مورچه‌ها به سمت توالت تشیع می‌شن.
به شرف لا الله الا الله
لا الله الا الله
در توالت رو باز می‌کنم. از زیر کاشی شکسته بیرون میان. یه سوراخ سیاه اندازه‌ی انگشت زیر کاشی، مورچه‌ها دورش طواف می‌کنن، در گوش هم یه‌چیزی می‌گن، جهت‌شون رو عوض می‌کنن. خرسا دونه دونه تو تاریکی محو می‌شن، کاشی رو می‌ذارم سر جاش.
آفتاب غروب کرده، عقربه‌ها رو ۵:۴۲:۱۷ درجا می‌لرزنن،گوشیم ویبره می‌ره. شماره جدید، ویس رو باز می‌کنم.
((گود افترنون، برا ادامه‌ی جلسات فلورا خواستم برنامه‌ریزی کنیم. سی‌ یو.))

به خودم به کش و قوس می‌دم و باطری ساعت رو با کنترل عوض می‌کنم.
پنج و چهل دو و هیجده، نوزده، بیست، بیست و یک، پلاستیک سبز رو ور می‌دارم، بیست و دو، بیست و سه، موزیک پلی می‌کنم، بیست چهار، بیست پنج آشغالا رو جمع می‌کنم.
ژیلت، گوش‌پاک‌کن، فندک سبز، کالامین، یه لنگه گوشواره، نودل خشک شده، کسیه فریزر پرآب، کنت چهار-کدوم کسخلی کنت چهار می‌کشه-کترینگ حسینی، در بطری، ته سیگار، مبل رو می‌زنم کنار کلی ته سیگار، پلاستیک، پاستیل. عه ناخن گیرم اینجاست! نیم دایره فلزی، اسکمو با قاشق چایی‌خوری، سوتین مچاله شده، سوسک مرده، سوسک نیمه‌مرده… مُرد!
حامد بهم زنگ زد.
-بیکاری؟
-نه دارم هسته‌ی اتم می‌شکافم.
قطع کردم. تو یخچال یه مربای نصفه‌س با یه پارچ فلزی خالی، ظرفا روی سینک، زیر سینک، کنار سینک چیده شدن، بو تخم‌مرغ مونده می‌دن. زنگ خونه می‌خوره. از چشمی در نگاه می‌کنم، حامده، اونم از چشمی تو رو نگاه می‌کنه، درو باز می‌کنم.
ته ریش، موی ژل زده، بلک افغان فیک، خط ریش صاف، کفش کالج بدون جوراب.
-اتفاقی افتاده؟
-نه چطور؟
-عرق میخوری؟
-آره.
-بپوش بریم.
سوار ماشینش شدیم، رفتیم.
میدون بهمن پشت کشتارگاه، سه پیک تو ماشین می‌زنیم، قاطی داره ولی چیز خوبی قاطیش کرده. حامد با هر پیک صورتش شبیه آلو خشک، جمع می‌شه.
از ماشین پیاده شدم یه نخ سیگار بکشم.
حامد، قفل فرمون، پدال، دنده، ضبط و سوییچ می‌بنده‌. بوی جیگر و پِهن تو هوا قاطیه. میرم اونورتر بشاشم، چراغ‌های جاده قدیم اونور بیابون سوسو می‌زنن، کامیونای سبز لجنی از اتوبوسای آبی سبقت می‌گیرن.چندتا سگ واق‌واق‌کنان میان سمتم، شاشمو بو می‌کنن، دم تکون میدن.
-جیگر بزنیم؟
-نریم یه سر تو کشتارگاه.
یه لحظه فکر کرد.
-بریم.
از در پشتی وارد سوله اول شدیم‌. رختکنه. حامد زنگ می‌زنه.
((غول‌على بیا رختکن ببینیمت.))

غول‌علی یه مرد پنجاه و هشت ساله است با مغز پنج ساله، سرش رو همیشه با دوازده می‌زنه، موهاش گله گله سفید شده، فکش از پیشونیش بلندتره، صداش خیلی نازکه، همیشه دهنش نیمه‌بازه.
یه ننه بزرگ پیر داره که خیلی دوسش داره. برای اون می‌ره سرکار ولی هرجا رفته بعد دو هفته انداختنش بیرون. این بادووم‌ترین کارشه.
در باز شد و غول‌على نفس‌زنان اومد تو، سر پایین با اخم ما رو نگاه کرد. چند ثانیه ساکت موند بعد هِن هن‌کنان لبخند زد. آب‌دهن از لباش آویزونه.
-غول على مشروب می‌خوری؟
حامد گفت، غول‌علی با سر تایید کرد.
-مشروب بخوری به ما یه دست یونیفورم می‌دی؟

لبخندش محو شد. سرش رو با دستش خاروند، کلش رو چپ و راست کرد.

-ای بابا، بریم. مثل اینکه مشروب نمی‌خوره.

سمت در رفت ولی زیر چشمی نگاهش به غول‌علی بود. غول‌علی یه کلمه رو تو دهنش نشخوار می‌کرد.
-مشروب می‌خوام.

گردن حامد رو گرفت مثل یک گربه آوردش سمت خودش، بطری رو دادیم. نصفش رو لاجرعه سرکشید. یه نعره زد و سطل آشغال رو شوت کرد‌. خندید، ما هم خندیدیم.

کلید، اندازه‌ی بند انگشتش بود. در یکی از کمدها رو باز کرد و دو جفت لباس بهمون داد و رفت.
پیرهن سفید پلاستیکی، چکمه‌های سبز، روپوش چرمی تا سر زانوها، لباس حامدم شبیه من بود فقط چکمه‌هاش نارنجی بود.
بطری رو تو دو تا آب معدنی خالی کردیم و رفتیم تو سالن. سمت چپ و راست، گاوها با گوش‌های اتیکت خورده شام آخرشون رو می‌خورن. تو سکوت غذا می‌خورن. بوی پهن زیر دماغم جمع شد یک قلپ رفتم بالا.
دو طرف سوله راه پله‌های فلزیه تا نیم‌طبقه، انتهای نرده‌ها دو تا تابلو زدن؛ سمت راست مخزن شترمرغ‌ها، سمت چپ مخزن مرغ‌ها. به حامد نگاه کردم یک پیک خورد گفت: بریم سمت مرغا.

من می‌دونم از شتر‌مرغ می‌ترسه. بچه بوده تو دهات‌شون شترمرغ افتاده دنبالش اونم رفته بالای درخت، باباش پای بساط اصلا نفهمیده که نیست تا صبح بالا درخت مونده. بهش نگاه کردم چشماش قرمز شده، مردمکش می‌چرخه. چندتا پیک باهاش می‌خورم بعد می‌ریم مخزن شترمرغا.
شترمرغا تو سالن ول می‌گشتن. مثل زن‌های دوره‌ی الیزابت دامن‌هاشون رو بالا می‌گیرن، بدو بدو از اینور سالن می‌رن اونور. چندتا سن بالا تراشون دورتر از بقیه نشستن و نگاه می‌کنن. حامد یک‌دونه بادوم‌زمینی پرت کرد پایین، ول وله شد. بادوم‌زمینی رو از دستش گرفتم خودم خوردم.
دو تا کارگر با لباسای سبز از در زیر پامون اومدن تو.
-دوماه دیگه از ولایت‌مون زن می‌خرم.
-نخر بابا، من دوساله خریدم، دست برادرمه از اون‌موقع.

رو نرده خم شدیم ببینیم‌شون. از طالب‌ها می‌گفتن و اتیکت‌ها رو می‌کندن بعد یهو گردن یه شترمرغ رو گرفتن و کشون کشون به سمت در بردنش. سه تا پیرا پاشدن، بقیه جیغ کشیدن. یکی‌شون لباس یکی از کارگرا رو با دهن گرفته بود.
– برو پدسگ.
با پا زد زیر گردنش، پخش زمین شد. در رو پشت سرشون کوبیدن. حیوونا ساکت شدن. یک قلپ رفتم بالا، رفتیم سالن بعدی.
حیوون لای یه گیره آهنی بزرگ بسته شده. گیره چرخید، حیوون سر و ته شد، آروم گرفت. پاشو با قلاب به ریل بالاسرش بستن.

-باید زن بخرم، سنم داره می‌ره بالا، جان تو بدنم نمونده.

اون یکی با سر تایید کرد و یه چاقو از جیبش درآورد.

-ایشالا خدا یاری‌ت می‌رسونه.
خنجرش رو کشید زیر گلوی شتر مرغ. اول خون پرفشار گوجه‌ای بعد خون تیره و غلیظ. گیره رو باز کردن. حیوون سر و ته رفت وسط سالن.
کارگرا با یه شیلنگ نارنجی چکمه‌هاشون رو شستن و دوباره رفتن تو مخرن.
پیک رفتم بالا. اونورتر چندتا شتر مرغ مرده آویزونن، جلو هر کدوم یکی با لباسای سفید وایساده پرا رو می‌چینه تو سطل کنارش می‌ریزه. صدا کندن چمن می‌ده، بعضی پرا، خیلی محکمن. جلوتر، شترمرغا لخت شده بودن، پوست‌شون یه‌دست سفید، با برآمدگی‌های نقطه‌ای. خانوم هخامش یه کیف لویی‌ویتون با همین طرح داره فقط رنگش مشکیه.
بالای در جلومون با فونت زرد نوشتن: جایگاه ضد عفونی با ماسک وارد شوید.
به حامد نگاه کردم گفت: ماسک ندارم.
رفتیم تو اون یکی در.
((سلاح‌خانه‌ شماره پنج، تو پرانتز چارپایان بزرگ.))

غول‌علی یه گاو پا بسته رو می‌کشید.
گاو نعره می‌زد، غول‌على هم.
کف سالن خون لخته‌شده.
گوشه‌ی ستونای فلزی، زنگِ‌آهنِ زرد با خون قاطی شده. غول‌على مسته، زورش به گاو نمی‌رسه، هی لیز می‌خوره پخش زمین می‌شه. نفساشون تو هوا بخار می‌شه. سلاخ‌خونه ازنظر بهداشتی باید سرد باشه.

غو‌ل‌علی پا شد و دوباره گاو رو از شاخش کشید. گاو دیگه تقلا نمی‌کنه فقط نفس می‌کشه. بردش رو به سطح شیب‌دار. در باز شد یه آقای کچل قد کوتاه ریشو با چشای پف کرده و پیشونیِ اخم کرده اومد تو و رفت سمت گاو و با شوکر، تق زد تو گردنش.
پای راستم پرید، حامد عق زد.
گاو بی‌حال از سطح شیب‌دار سر خورد رو کاشیای خونی. آقا کچله رفت بالاسر گاو بی‌جون، خنجرش رو درآورد. کچل می‌برید، گاو دست‌وپا می‌زد، من هی پیک می‌خوردم. با پا، شکم و گردن گاو رو فشار می‌داد که زودتر خونش خالی شه.
بابامم با همین جنس رفتار، خمیر دندون رو فشار می‌داد. گردن که قطع شد، آقا کچله رفت.

غول‌على بالای سطح شیب‌دار نشسته، زانو‌هاش رو بغل گرفته. صدا زدم: پیس، پیس، غول‌علی.

سرش رو از لای زانوهاش آورد بالا، چشاش پر اشک بود. بهش لبخند زدم. دو نفر از یه در دیگه اومدن تو، فقط یه پیش‌بند پوشیده بودن با چکمه. کل بدنشون پلمپ بود.
-غول‌على، کی تو رو سر ببریم؟
با هم خندیدن. پاهای گاو رو دو نفری گرفتن و تا سالن بعدی کشوندن.
خون کف زمین حباب حباب می‌شه. غول‌علی چار دست‌وپا از سطح شیب‌دار اومد پایین، شیرِ آب رو باز کرد. با دستاش رگ و لخته‌ی خونا رو از دور چاه بیرون می‌کشید. حامد تگری زد، بازوش رو گرفتم تا دم رختکن بردمش. زیرِ لب یه‌چیزی زمزمه می‌کنه، کمکش کردم لباسش رو عوض کنه.

-من اوکی‌ام‌، لیمو خوردم معدم بهم ریخته.
-برو تو ماشین منم میام.
تلو تلو از در رفت بیرون.
می‌شونمش رو صندلی شاگرد، استارت می‌زنم، خیابونا خلوت شدن. حامد سرش به پنجره، سیگار تو دست خوابش برده. آزادگان شمال، ضبط رو باز می‌کنم‌، سیگار روشن می‌کنم …

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

یک نظر

  1. نقد این داستان از زاویه من:
    از نظر ساختاری میخواد داستان نو باشه و میخواد از کلاسیک عدول کنه و در کنارش میخواد نوع تعریف کردن و نوع نگاه کردن به اطرافش رو برای ما بازگو کنه که عمدتا یعنی وارد جزییات شدن.
    یک ایراد اینجاست
    اساسا نویسنده از داستان تعریف کردن به معنای کلاسیکی رها نشده و هنوز شیفته داستان تعریف کردن هست, انگار چیزی که داره بهش نگاه میکنه خیلی جذابه و میخواد خواننده رو مجاب کنه که همراهش بنگره و بخونه.
    اساسا اثار مدرن وپست مدرن از داستان رها شدن و مسئله شون داستان نماند(از نظر محتوایی)
    هنوز از لحاظ کارکردی اینجا ولی میبینیم علاقه به تعریف داستان هست و اساسا کلاسیکی هست,مقدمه ای داره و فضا مشخص میشه و به قولی کنش و واکنش دخیل میکنه هرچند میخواسته عدول کنه ولی نتونسته.
    نوعی نتیجه گیری هم در اخر داستان هم قرار داده از نوع تعریف کلاسیکی حتی شخضیت پردازی هم مثل کلاسیک هست یعنی ارام ارام باهاشون طبق کنش داستان آشنا میشیم.
    خلل کجاست؟
    وقتی نویسنده میخواد در ساختار نوگرایی رو نشون بده, مجبوره تمام قد در برابر جریان های قبلی قدعلم کنه و مثلا نمیتونه عموما بن مایه هاشو تکه پاره بکنه و دلبخواه ازش استفاده کنه چون اساسا در برابر ادعای نویسنده منافات داره.
    نویسنده میگه ببین من دارم نو میبینم و نمیخوام داستان تعریف کنم بلکه صرفا موقعیت هارو دارم نشون میدم هرچند اساسا داستان کلاسیکی هم هست چرا؟
    چون اساسا ساده نگاه کنیم میبینیم دو رفیقن میرن بیرون اتفاقاتی براشون رخ میده و برمیگردن داخل ماشین.
    این داستان نیست؟!
    موقعیت محور/شخصیت محور/تفکر محور نیست, بلکه اساسا داستان محوره.
    مورد دوم اینکه اساسا رویکردی رو دربر میگیزه نویسنده که در انتها ضد رویکرد میاد جلو(هرچند ازاد هست در نو و پست مدرن ولی اساسا اونا-نمونه های موفق- ساختارمند هستند)
    مثال بیاریم: اساسا در اول داستان از قطعه قطعه کردن جملات استفاده میکنه که صرفا دید تصویری به مخاطب بدهد که این اینجاست و فلان اما در ادامه دید توصیفی(جزییات محور) پیدا میکنه و هیچ منطقی وجود نداره که چرا؟
    از نظر تصویری چرا باید به توصیفی برسد؟
    از نظر منطقی(دال و مدلولی) هم فردی که مست باشه عملا باید برعکس باشه این رویکرد و در مستی قطعه قطعه بشه ولی این داستان چون ساختار مند نیست و از نظر فرمیک درست نیست,کلا بی معنا هستش این حرکت.
    مثالش میتونه داستان هایی باشه که وقتی متن رو میخونی کلا برات بی معنا هستش,پرش تصاویر و جملات,بی مفهومی زمان و صحبت های بی ربط و ..ولی وقتی بیشتر وارد داستان فرد میشیم مثلا میفهمیم که شخصیت ما اسکیزوفرنیک و روان پریش هستش و منطق و ساختار جملات و کارکرد زبان و روایت برامون منطقی میشه و میفهمیمش و درک میکنیم.
    اما آیا این داستان اینگونه است؟!
    شما اومدی شخصیت هارو مست میکنی,در فضایی پرالتهاب,رویکرد شما توصیفی هست و جزییات محور, با این رویکرپ داستان رو به جلو میبری!
    راهکار نجات داستان هم احتمالا و شاید میتونه این باشه که راوی رو از اون محدوده بیاری بیرون.
    اما مشکل اصلی از رویکرد نویسنده میاد که متاسفانه خود داستان ضد رویکرد ذهنی اش میاد جلو.
    هرچقدر این جزییات کوچک رو هم درست کنی,چون اصل کاری مشکل داره هنوز,شاید نتونه داستان رو ببره جلو.
    برای اون قسمت تغییر راوی هم میتونم ارجاعت بدم به داستان نماز میت رضا دانشور که بیشتر درک بکنی که منظورم چی هست از نظر فرمی و منطق.
    تکه پاره کردن جملات و تصاویر موجود(کاربرد کلمات در فضاسازی) واقعا هم موفق نبوده چون اساسا کار بسیار سختی هستش چون هم زاویه دید دخیل هستش هم پرسپکتیو.
    از دو کتاب هم استفاده شده عملا که البته ریرکانه یکی از انها را بیان کرده اید.
    سلاخ خانه شماره ۵ که ایده اش رو تقریبا از این برداشته و اساسا توصیف فضاش تقریبا شبیه این داستان هستش اما خیلی قوی تر (البته باید گفت این داستان کلا کپی نیست بلکه ایده ش و المان هایی رو از اون برداشته)
    دیگری داستان “مصاحبه های کوتاه با مردان کریه فاستر والاس”,خصوصا فضاسازی اول داستان.
    ولی واقعا عمق قدرت رو میتوان در اون داستان دید و مشاهده کرد که چرا این داستان خیلی کار میخواد برای بهتر شدن.
    نویسنده خواسته از فضای سرد و تقریبا گوتیک استفاده کنه و اومده از قسمت وحشت انگیز بودن گوتیک استفاده نکرده که جالب بود.
    دومی اینکه به شیوه ای میخواد امر تراژیک را برای ما وارونه کند یعنی تقریبا امری باروک وار نشان دهد که اینجا خوب کار کرده.
    اساسا این بحثی که ذکر کردم از کتاب مرگ تراژدی شکنر, شروع شده که میگه در جهان مدرن امر تراژیک از بین رفته و انگار با تراژدی با معنای سنتی و کلاسیک خودش طرف نیستی و امری مدرن هستش و فضا را از نظر احساسی خشک و تهی میکنه که نویسنده این کار رو تقریبا انجام داده.
    اساسا داستان هم به صورت کلی روزمرگی رو بحث میکنه وفضایی بیهوده و الکن رو نشون میخواد بده که نسبت به هیچ حادثه و .. حساسیتی دیگه وجود نداره.
    پس اساسا مشکل نویسنده فهم نکردن دنیای پیرامون و دنیای داستانش هست و اینکه احتمال زیاد نویسنده, خوانش زیادی نداشته و الکن بودن محتوا و فرم داستان این رو هم نشون میره.
    بوکوفسکی یه جمله ای میگه در کتاب عامه پسند میگه قدیما نویسنده ها زندگی خودشون از داستان هاشون بعضا جذاب تر بود اما در در دوران کنونی نه داستان ها جذاب هستن نه حتی زندگی خودشون.
    روایت داستان وار رفته جلو و حتی خطی و میبینیم اصلا مسئله ش هم زمان و بازی کردن با مفهوم زمان نیست و نمیشه در این داستان این بحث رو دید و حتی مورد توجه نویسنده قرار نگرفته.
    به شدت توصیه میکنم حتما داستان های فاستر والاس رو بخونی و ببینی که یه نویسنده بسیار قوی که از بیست سالگی دنیای پیرامونش رو درک کرده و به داستان تبدیل کرده چه دیدگاه و چه فرم و محتوایی استفاده میکنه و کاربرد همه شون رو ببینی.
    با ارزوی موفقیت
    میدیا
    پ.ن: هر کدوم از دوستان یا حتی خود مجموعه آنتی مانتال هم خوشحال میشم دیدگاه های متفاوت شون رو ارائه بدن و اینکه اگر از دیدگاهشون داستان خوب و قوی هستش,توضیح بدن.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *