خانه / داستان / داستان “نباشی چه می‌شود” نوشته‌ی ساحل نوری

داستان “نباشی چه می‌شود” نوشته‌ی ساحل نوری

امروز رفتم‌ سراغ آینه‌ی توی هال، یک‌هفته‌ی پیش آینه‌ی اتاق را شکستم، دستم را که تکان می‌دهم هزار دست شکسته زیر پایم تکرار می‌شود. فکر می‌کنم، اگر پرسید چرا شکسته می‌اندازم گردن گربه سیاهه که باز حوصله‌اش از کوچه سر رفته و آمده تا آینه‌ی دیگری از خانه‌ی ما را بشکند اگر گفت: چرا برایش غذا می‌گذاری که بیاید و وسایل را خُرد کند؟ می‌گویم: داشت ناله می‌کرد فکر کردم شاید حامله باشد دلم سوخت و غذا گذاشتم. شکمش که سیر شد یکهو ویرش گرفت، آینه را که دید از یکی عین خودش ترسید و  پنجول کشید سمت‌ش، همین‌که فهمید گربه‌ی تو آینه هیچی‌ش نمی‌شود وحشت کرد و پرید آن بالا و خردش کرد.
از دیروز تصمیمم را گرفتم؛ روزی یک سانت تابلوهای خانه را کج می‌کنم، فکر می‌کنم یک سانت، یک سانت که کج شود نمی‌فهمد.
حساب کردم سی و هشت لامپ سقفی داریم که برای نوزده روزم کفایت می‌کند پریروز دو تای اولی را درآوردم آنقد تکان‌شان دادم‌ تا تاب نیاوردند و نخ روشنایی‌شان پاره شد چون برای ناپدید شدن لامپ‌ها و حفره‌‌های خالی داخل سقف نمی‌توانستم گربه سیاه را مقصر کنم‌ دوباره گذاشتم‌شان سر جایشان حالا هربار کلید را می‌زند آهی از ته قلب می‌کشم و او نپرسیده، من، می‌گویم: عه این یکی هم سوخت ولی عیبی نداره هنوز۳۶ تای دیگه زنده‌ن‌.
دروغ می‌‌گویم فقط سی و چهار لامپ دیگر مانده.
دو تایی فنجان فراموش‌شده‌ی ته کشو را هم در آوردم اول توی هر دوشان قهوه ریختم و بردم گذاشتم لبه‌ی تراس و بعدش نشستم روی صندلی و به عکس خورشید که توی هر دو داشت غروب می‌کرد خیره شدم همینکه دیگر خورشیدی باقی نماند، دست دراز کردم و تق و تق هر دو را شکاندم بعد هم تند تند خرده شیشه‌ها را جمع کردم و گذاشتم دم در و بزرگ روی کیسه‌اش نوشتم شیشه تا خون کسی گردنم نیفتد. نگران سواد نداشتن گربه سیاهه بودم، کل غروب را از بالای نرده‌ی تراس آویزان ماندم تا یک‌وقت به‌سرش نزند کیسه را پاره کند، شیشه برود یکجاییش و بمیرد و من مقصر شوم. دو باری پیشته‌اش کردم تا بلاخره ضایعاتی‌ها آمدند و شیشه‌ها را بردند.
امروز رفتم و مداد شمعی‌هایم را هم از ته انبار درآوردم وقتی خریدم‌شان خیال می‌کردم نقاش می‌شوم، درشان که می‌آوردم دو نقاشیم از پشت‌شان زدنند بیرون. مداد شمعی‌هارا برداشتم و پایین تمام  قرنیز‌های پشت مبل و میز نهارخوری و پرده را با مداد شمعی خط‌خطی کردم زیر میز تلویزیون، زیر یخچال زیر ظرفشویی و گاز و هرچیزِ زیر و پشت‌داری را که  هیچکس غیر خودم تمیزش نمی‌کرد و نمی‌دیدش را خط‌خطی کردم.
روی تخت دو نفره‌مان دراز می‌کشم، حریصانه کل پتوی دو نفره را دور خود می‌پیچم و وسط تخت می‌خوابم. مثل آلیس سرزمین عجایب کش می‌آیم یا نه! انگار تخت است که جمع شده، برایم کوچک شده، نفسم می‌گیرد. چشمم به تابلوی یک سانت کج روی دیوار میافتد فک می‌کنم ایده‌ی چه کسی بود انقدر بزرگ باشد که انگار دوتا دیگر از ما در اندازه‌ی واقعی کنده‌اند و گذاشته‌اند آن رو.
آدم‌های تو تابلو جوری حرص‌درآر لبخند می‌زنند.
تابلو انگار که لجش گرفته باشد خود را راست می‌‌کند و برمی‌گردد سرجایش، بلند می‌شوم، درش میاورم و درست جایی را که در پشت تابلو، پس‌سرم می‌شود خط خطی می‌کنم مال او را هم خط خطی می‌کنم. تمام حجم بدنش را در پشت تابلو خط می‌کشم بعد هم آویزان می‌کنم سر جایش و اینبار یک‌سانت دیگر هم برای اطمینان کج‌تر می‌کنم.

می‌روم توی آشپزخانه تا تمام پنجاه تومنی‌های توی کشوی روزِ مبادا را بشورم که بخوریم. صدای زنگ آیفن بلند می‌شود و پایم را محکم به لبه‌ی میز می‌کوباند. کله‌ی سیاه و سفیدش را توی مانیتور پیدا می‌کنم.
چشم‌های مشکی‌اش سفید شده و برق می‌زند. یکی از پنجاه تومنی‌ها توی ترکیب وایتکس و شوما بالا می‌آید و سعی می‌کند خودش را نجات دهد که بدو برمی‌گردم و می‌کنمش زیر آب و در فلزی قابلمه بزرگه را هم درمی‌آوردم و می‌گذارم رویش.

گوشی را برمی‌دارم و می‌گویم: اینجا چیکار می‌کنی؟
عجب کش‌داری می‌گوید و منم منتطر می‌مانم تا نقطه‌ی ب را بگذارد و بعد دکمه‌ی در را می‌زنم.
آشفته خودش را از در می‌اندازد تو و می‌گوید: کارت‌هایم را ندیدی؟
صورتم را شبیه وقتی می‌کنم که همه‌ی چیز‌های گم‌شده‌ را از من می‌خواهند و ابروهام را تا نزدیک موهام می‌کشم بالا و می‌گویم: نه.
ولی همان دیروز با قیچی نون بری ریز ریزشان کردم سعی کردم تمام حروف اسمش را با دقت جدا کنم بعد هم همه را جمع کردم و انداختم توی سطل پایین عسلی.
سرم را تکان می‌دهم و می‌گویم: شاید از رو عسلی افتاده تو سطل آشغال. اونجارو گشتی.
می‌رود و تمام خرده‌ کارت‌ها و دستمال و پوست‌های شکلات را می‌ریزد کف فرش. نمی‌بینیدشان، از ندیدنش حرصم می‌گیرد، اصلا برایش مهم نیست که من کلی جواب برای کارت‌های ریز ریز شده آماده کرده‌ام.
می‌آیم و می‌نشینم کنارش، خرده‌ کارت‌ها را برمی‌گردانم توی سطل، تکه‌ی عین اسمش را که بزرگتر از بقیه است روی دستمال‌ها می‌گذارم.
دوباره می‌پرسد: جای دیگه‌ای به ذهنت نمی‌رسه؟
می‌گویم: نه غذا می‌خوری برات چیزی گرم کنم؟
جواب نداده می‌روم تا یک‌چیزی برایش گرم کنم سوپ دیشب را می‌گذارم روی گاز دو تا از پنجاه تومنی‌های روز مبادا را زیر آب می‌گیرم با اسکاچ جوری که چیزیش نشود خوب می‌مالم و ریز ریز می‌ریزم توی سوپ تا جا بیفتد.
مرغ سوپم را می‌گذارم توی کاسه‌اش می‌گوید: این صندلی چرا لق می‌زند؟
می‌گویم:بعد اینهمه سال طبیعیه دیگه.
یک هفته است هرروز دو میل دو میل زیر یکی از پایه‌ها را لق کرده‌ام. یک تکه پنجاه تومنی روز مبادا می‌رود توی دهنش. می‌گوید: چراغ‌ها را روشن نمی‌کنی؟ می‌روم و کلید را می‌زنم، شش لامپ بالای سرمان خاموش است. می‌خواهم قیافه‌ام را متعجب کنم که بگویم: عه این یکی هم سوخت؟ که هنوز عه را نگفته‌ام، بلند می‌شود دست سوپی‌اش را روی شانه‌ام می‌کشد دور قاب خالی آینه‌ی قدی توی هال را می‌گردد و می‌رود.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *