خانه / داستان / داستان کوتاه “ملغمه‌ای به نام زندگی” نوشته‌ی فرناز قربانی

داستان کوتاه “ملغمه‌ای به نام زندگی” نوشته‌ی فرناز قربانی

زن‌های سیاه‌پوش، کیپ تا کیپ هم، دور اتاق نشسته‌اند. خط چشم کشیده و کرم‌پودر مالیده و موهای زرد و قهوه‌ای و شرابی؛ اما به احترام صاحب عزا که من باشم، لب‌هایشان بی‌رنگ و رو است. سحر هم همین کار را می‌کند؛ وقتی می‌خواهد به من ثابت کند آرایش‌اش برای بیرون رفتن از خانه چندان هم تند نیست، تمام صورتش را نقاشی می‌کند جز لب‌ها را… سحر کجاست!
از سر خاک که برگشتیم دیگر ندیدمش. واقعا همانقدر که صبح ضجه می‌زد و نمی‌گذاشت روی جنازه‌ی پدرش خاک بریزند، پدرش را می‌خواست! دختری که در هجده‌سالگی پدرش را خاک می‌کند، چه‌قدر از دیدِ اطرافیان ترحم‌برانگیز می‌شود! به سوسن گفتم: «برو جلوی سحر را بگیر! خودش را کشت.» چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت بالاخره پدرش بود.
یکی از زن‌ها با شالِ گل برجسته‌ی مشکی و صورتِ مهتابی جلوی من خم می‌شود و دهانش را بیخ گوشم می‌برد و می‌گوید: «بمیرم، چه‌قدر شکسته شدی! خدا صبرت بده.» و می‌رود انتهای اتاق می‌نشیند و به پشتی تکیه می‌دهد.
چه‌قدر شکسته شده‌ام؟
سحر با چشم‌های پف کرده و صورت گل‌انداخته از چهارچوب در اتاق چیزی می‌گوید. نمی‌فهمم. خودم را نشسته کمی جابه‌جا می‌کنم که از روی سرِ نوه‌ی خاله که پشت به در حیاط نشسته، صورت سحر را ببینم. خودش هفته‌ی پیش گفت حالا که بزرگ شده به نظرش پدرش خودخواه‌ترین مرد دنیاست و من فکر کردم که دیگر وقتش است؛ وقتش بود حرف می‌زدم.
چرا صورتش مثل مرده آن‌قدر بیرنگ و روست! حتی برایش مهم نیست پسر آقای مردانی از اتاق آن دست حیاط مدام سرک می‌کشد و با نگاه دنبالش می‌گردد! من اما همین الان به یک آینه احتیاج دارم که ببینم چه‌قدر شکسته شده‌ام؟
سحر دمپاییه‌هایش را در می‌آورد و به سمتم می‌آید. بوی عرق و گلاب می‌زند زیر دلم. دولا می‌شود و آهسته کنار گوشم می‌گوید: «خاله سوسن شکر می‌خواهد.»
قوطی شکر را کجا گذاشتم؟ دیروز قبل از آنکه پدرشان از خانه بیرون برود درِ قوطی را باز کردم و جلوی چشم‌هایش گرفتم و گفتم: «ببین! خالیه؛ کاش عرضه‌ی خریدن یه کیلو شکر برای خانه‌ت داشتی!»
همان نگاه بی‌تفاوت را به قوطی خالی انداخت و گفت: «قند بریزید توی چای‌تان.» و با شلواری که فاقش بین پاهای خشکیده‌ش آویزان بود، از آشپزخانه بیرون رفت.
به سحر می‌گویم: «قند بریزید توی شهدِ حلوا.» و خودم را با دسته‌ی روسری باد می‌زنم.
سحر چشم‌هاش را می‌دراند و من با نگاه، زن‌های اطرافم را نشان می‌دهم. چشم‌غره‌ای می‌رود و به سمت حیاط برمی‌گردد.
چطور فکر می‌کردم اول حرف‌هایم را به سحر بگویم؟ چون زن است؟ سینا که همیشه بهتر حرف‌هایم را می‌فهمد. از همان بچگی مطیع و فرمانبردار بود. لازم نبود برای جمع کردن اسباب‌بازی و حمام رفتن و دعوا نکردن با بچه‌های دیگر، یک ساعت داستان بگویم و آسمان و ریسمان ببافم. حتی الان هم که با ریش‌های تُنُک و موهای خوابانده به فرق سر، جلوِ در ایستاده و سرش را برای کسانی که از در تو می‌آیند و یا بیرون می‌روند تکان می‌دهد، من یادش ندادم که برای مرگ پدرش اینطور متین عزاداری کند.
کاش کسی را صدا بزنم و بگویم لااقل یک آینه‌ی جیبی به من بدهد. بی‌انصافی است صورتم آن‌قدر شکسته شده باشد که اطرافیان برایم دل بسوزانند. من تازه می‌خواهم زندگی کنم. قرار بود بگذارم ماه دیگر که سحر هجده ساله شد، با هم برویم یکی از کافه‌های سی تیر و من بگویم که دیگر خسته‌ی خسته‌ام؛ که هجده سال به خاطر تو و بیست سال به خاطر سینا با پدرتان زندگی کردم چون فکر می‌کردم شما باید پدر داشته باشید. لااقل از وقتی تو دو ساله بودی به روزی فکر کردم که زبانم را بفهمید و به شما بفهمانم که زندگی با مردی که بندبند وجودت را به اسارت بکشد، چه‌قدر دردآور است. فکر می‌کردم وقتی تو پنج‌ساله و سینا هفت‌ساله شود، می‌توان این‌ها را گفت اما باز هم زود بود و شما فقط معنی اسباب‌بازی را می‌فهمیدید و لجبازی با یکدیگر و برای‌تان پدری که شب‌به‌شب موقع خواب گونه‌هایتان را ببوسد کافی بود. هروقت خواستم دهان باز کنم با خودم فکر کردم که هنوز زود است. تمام شب‌ها به آن روزی که این حرف‌ها را می‌زنم، فکر کردم. یک شب بینِ خیالاتم سحر روی میز کافه خم میشد و در آغوشم می‌گرفت و می‌گفت حق داری و یک شب شماتتم می‌کرد که حق ندارم خانواده‌ی چهارنفره‌مان را به‌هم بریزم. هزار موقعیت و هزار برخورد برای خودم تجسم می‌کردم. هزار جمله و کلمه برای شروع حرف‌هایم می‌چیدم و هر صبح مغلوب و خسته از جدالِ خود در برابر خود، تمامِ حرف‌ها را با چایِ تلخِ اول صبح هورت می‌کشیدم به اعماق روحم. حالا به بچه‌هایم درباره‌ی پدری که در یک لحظه سکته کرده و مُرده چه بگویم!
سینا از پشت شیشه اشاره می‌کند به زنی که رو به من می‌آید که یعنی مادرِ دوستش است. سوسن گفت لازم نیست صاحب عزا جلوی پای تکتک مردم بلند شود. گفت فقط بنشینم و سعی کنم لااقل برای حفظ آبرو چند قطره اشک بریزم. ریختم. برای روزهای جوانی‌ام.
برای اینکه قرار بود یک ماه دیگر بهترین لباسم را بپوشم و حتی بگویم سحر کمی از آن رنگ‌ها به صورتم بمالد و بروم دنبال دادخواست طلاقم. مادرِ دوستِ سینا که برای سرسلامتی جلو می‌آید اشک‌هایم سرازیر می‌شود که چطور میش‌شود وقتی در دادگاهِ بچه‌هایم شخصِ خوانده حضور ندارد از خودم دفاع کنم؟ حالا دیگر توی ذهنِ بچه‌نایم پدرشان همان پدری می‌ماند که دیروز صبح از در بیرون رفت. چطور می‌توانم پدرشان را از خاک بیرون بکشم و خاک‌های تنش را بگیرم و نقابش را کنار بزنم؟ حالا که دیگر شکسته شده‌ام و از درون چنان خالی‌ام که هیچ حسی ترغیبم نمی‌کند به زندگیِ نو. آنقدر چسبیدم به آن زندگیِ کهنه که خودم هر روز صبح تکه‌های شکسته‌اش را بند می‌زدم که دیگر جرئت و توانِ از نو شروع کردن را ندارم.
مُردن، آدم‌ها را عزیز می‌کند؛ مگر می‌توانم تمام این حرف‌ها و شکواییه‌های فروخورده‌ی سال‌ها را درباره‌ی مردی بگویم که دیگر نیست!
بوی حلوا می‌پیچد توی اتاق. سحر دو ظرف بزرگ حلوا را وسط اتاق می‌گذارد. حتما خودش با قاشق تزیین‌شان کرده. مردم هم حتما دنبال خلال پسته و بادام و پودر نارگیل روی حلوا می‌گردند؛ در عوض سحر غنچه‌های خشک‌شده‌ی گل محمدیِ حیاط را روی حلواها گذاشته. چرا فکر می‌کردم دختری که در بحران مالی اینطور حساب شده رفتار کند هنوز برایش زود است درک اینکه مادرش سال‌هاست به‌جای زندگی مشترک زندگیِ مستقل دارد!
دستم را می‌کشم به پوست صورتم، زیر چانه شل و افتاده شده.
زن‌های سیاه‌پوش خودشان را با بادبزن و آگهی ترحیم و پر روسری، باد می‌زنند.
من تنها دلم می‌خواهد زودتر از این حلوایی که به‌جای شکر در شهدش قند ریخته‌اند بخورم.

درباره‌ی تیم تحریریه آنتی‌مانتال

تیم تحریریه آنتی‌مانتال بر آن است تا با تولید محتوای ادبی و انتشار آثار همسو با غنای علمی، هرچند اندک در راستای ارتقای سطح فرهنگی جامعه سهیم باشد. امیدواریم که در این مسیر با نظرات و انتقادات خود ما را همیاری‌ کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *