خانه / بایگانی/آرشیو برچسب ها : ادبیات معاصر ایران

بایگانی/آرشیو برچسب ها : ادبیات معاصر ایران

شعر بلندی از زکریا رشیدی

پروانه‌ای آبی بیرون پریده از دهان تو نامت را بر من تکرار می‌کنی و در اقیانوسی دوردست دزدان دریایی فیروزه‌هایشان را برایت هدیه می‌آورند رویا‌هایم از دهان سگی وحشی آویزان شده بود و خون تا انتهای بلوار را با من …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه”سحابی چشم او ” نوشته‌ی سیاوش انصاری

بعضی وقت نگاه کردن به نور آفتاب، بعضی هم اگر بوی شدید چاشنی و ادویه بهشان بخورد و یا وقتی موی ابرو و بینیشان را بکنند عطسه‌شان می‌گیرد. گلستان –مادرم- با بوی چوب، عطر گل، نور خورشید، بوی قهوه و …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه “قضای حاجتِ قضا و قدری” نوشته‌ی امیرشایان قندی

صفحه وبلاگ سعید برنا سه هفته پیش خبر مرگ غلامرضا بافتی در سن هفتاد و هشت سالگی تحت عنوان « آیا او به راستی یک قهرمان بود یا خرابکار؟» در بسیاری از رسانه‌ها منتشر شد. درست مثل هشت سال پیش …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه “کاش ماشین‌ها بوق نداشتند” نوشته‌ی خاطره دبیرزاده

دختربچه همین‌طور دارد تاب می‌خورَد، هربار که جلو می‌آید نور خورشید از لابه‌لای خرده تارهای بیرون زده از دو بافه‌ی آویزان کنار صورتش می‌خورَد به دهانش و خنده‌اش را واضح می‌کند…دختربچه همین‌طور دارد تاب می‌خورَد، هربار که عقب می‌رود نور …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه”کشتارگاه” نوشته‌ی عرفان طبیب‌چی

مورچه‌ها از زیرِ درِ توالت بیرون میان، سوسکِ‌ مرده، کاندوم، پاکت وینستون آبی، سناتور شرابی و خشاب ژلوفن رو رد می‌کنن و زیر مبل می‌رسن. هر ۵ دقیقه یه‌دونه خرس پاستیلی رو از زیر مبل بیرون می‌کشن. خرسا بعد مرگ …

بیشتر بخوانید »

داستان “عبور” نوشته‌ی هانیه سلطان‌پور

سه روز پس از طلاق‌مان فهمیدم که تنهاتر نشده‌ام. و این همان‌چیزی بود که خوشحالم کرد اما هنوز حزن تنهایی مزمن سال‌های گذشته روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد و وزنش را روی استخوان‌های قفسه‌ی سینه‌ام حس می‌کردم.  آدم‌ها معمولا درباره تنهایی …

بیشتر بخوانید »

شعر «خسرو خطر» از «بکتاش آبتین»

خسرو خطر صورت نرمی دارد سمباده‌ی پیر چه دیر افتادن چاقو از نفس چه زود ربود خالکوبی تو را از تن روزگار، ربود ببین چگونه مرگ تو را می‌کشد زمین همین؟! جنگ همیشه در کمین تو بود نبود؟ خط می‌کشند …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه “النگوی هندی” نوشته‌ی محمدرضا سالاری

با نگاه اتوبوس را نگه داشت و سوار شد. به راننده سلام کرد و رفت ته اتوبوس، سلانه روی صندلی لم داد. از صفحه چهارده اینچ تلویزیون بالای سر راننده فیلم هندی پخش می‌شد. موهای راننده شوره زده بود. زن …

بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه “گدا” نوشته‌ی غلامحسین ساعدی

۱ یه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعه‌ی آخر انگار به دلم برات شده بود که کارها خراب می‌شود اما بازم نصفه‌های شب با یه ماشین قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونه‌ی سید …

بیشتر بخوانید »