مردک کم بود، آنقدر که وقتی از حیاط رد میشد، سایهٔ عصرش هم بلند نبود. آنقدر کوتاه که انگار از سر و پا گرفته و فشارش داده بودند. روی کلهٔ گردش جادهای داشت که دورتادورش را موهای کمپشت خاکستری گرفته …
بیشتر بخوانید »داستان “عبور” نوشتهی هانیه سلطانپور
سه روز پس از طلاقمان فهمیدم که تنهاتر نشدهام. و این همانچیزی بود که خوشحالم کرد اما هنوز حزن تنهایی مزمن سالهای گذشته روی سینهام سنگینی میکرد و وزنش را روی استخوانهای قفسهی سینهام حس میکردم. آدمها معمولا درباره تنهایی …
بیشتر بخوانید »«سیب و سنگ، بالا و پایین» نگاهی به شعر «تعارف» از «مرجان دشتی شولی» نویسنده: «لیلا بالازاده»
«تعارف» یک تکه از دو قسمت مساوی یک لایه از شکم یک لایه از پوستش میکند و اضافه را در بشقاب چاقو در دستش تعارف میتراشد برام تعارف همان گاز معروف نبود که برای آن سیبزمینی پوست میکند حوا؟ حالا …
بیشتر بخوانید »شعر «از این راهها» نوشتهی حافظ موسوی
«از این راهها» از این راهها هم میتوانستی آمده باشی یا حتی آمده بودی که سرخسها اینگونه سر خم کردهاند از جنگل بلوط بالا رفتیم امرودهای نرسیده را تماشا کردیم و رسیدیم باران ایستاده بود و قارچها چترهایشان را زیر …
بیشتر بخوانید »شعر پای در خاطرات برنج از بیژن نجدی
پای در خاطرات برنج دویدیم و دویدیم بی آنکه خاک بگذرد از زیر پای ما و رؤیایی فراز سر سر کوهی رسیدیم که نقره از ماه روایتی میگفت از یک مرد دهاتی پای در خاطرات برنج شانه با شاخهی گندم …
بیشتر بخوانید »داستانک تنهایی از مهدی قاسمی
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. این قرصهای لعنتی قدرت فکر کردن را از آدم میگیرند. تمام روز را یا خوابی یا پشت سیستم به فکر خوابیدنی. طرف های ظهر است. گوشی را نگاه میکنم؛ دو پیام جدید آمده. …
بیشتر بخوانید »شعر قرار ما نه همین بود از منوچهر آتشی
«قرار ما نه همین بود» پارس کن سگ! مگر قرار ما نه همین بود که تو حضور غریبه را به من بچکانی/ بترسانی؟ پشت در است نمیشنوی؟ _ بویش را ! پشت در است و میتواند بی زحمتی عبور کند …
بیشتر بخوانید »شعر نقطه نیست آغاز از پویان فرمانبر
«نقطه نیست آغاز» تنهاتر از میهمان افتادهای در این خانه و با اینکه هرکس خو کرده به یک دیوار میزبان هنوز جای دیگریست و پر نمیشود خالیش تنها دو چشم خیره که افتاده بیرون صورت با دیرترین دستش نزدیکترت… …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه آبرو از علی کریمی کلایه
ـ جاتو انداختم تو اون اتاق، میتونی بری بخوابی. پتو را روی سرش میکشد و پلکهایش را میبندد امّا هر کار میکند خوابش نمیبرد، یک ساعتی که میگذرد صدایی میشنود، میرود پشت در و گوش میخواباند. ـ داداشی امشب دیگه …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه قالیخوانی از مریم ناصری
مامان میگوید، چهار پنج ساله بوده که فهمیده بعضی از قالیها دهان دارند، از همان وقت به آنها حساس شده. از روی بافت و رنگ و لعابشان داستان میبافد و میفهمد چه کسانی آنها را بافتهاند. مثلن فکر میکند قالیهای …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه تصورات جنسی یک شئ از امیر علی پور
در طول چهارصد و هشتاد و هفت روز اخیر این احتمالن سیصد و پنجاهمی بود. از اتاق پرو درآمده و از دور میدیدمش. کاش میشد بدن لختاش را زیر آنهمه لباس را دید. میان نور زردِ فروشگاه حتمن جذابتر از …
بیشتر بخوانید »