حتی موهایش را شانه نکرد، بند کفشاش را محکم بست و راهی قبرستان شد. از بچگی عاشق لباس مشکی بود، اما اینبار که بخاطر مرگ دوستاش محمد لباس مشکی پوشیده، به طرز عمیقی ناراحت است؛ اشک در چشمانش حلقههای کمرنگی …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “ما” نوشتهی لیلا بالازاده
مادرم شلوارش را پایین کشید و روی زانوهایش نشست. دلپیچه امانش را بریده بود، کمی منتظر ماند و بعد لای پاهایش را نگاه کرد. مرا دید که لرزان و ترسان از او آویزان شدهام. زوری زد و مرا پس انداخت. …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “زیر باران” نوشتهی احمد محمود
هوا که تا چند لحظه قبل تاسیده بود، رنگی نیمه روشن گرفت. خورشید پریده رنگ، از شکاف ابرها سرک کشید و تراکم ابرها را در هم ریخت. از شب قبل یک رگبار شدید پاییزی در شرف باریدن بود. گاهی گستره …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “قفس” نوشتهی صادق چوبک
قفسی پر از مرغ و خروسهای خصی و لاری و رسمی و کلهماری و زیرهای و گلباقلایی و شیربرنجی و کاکلی و دمکل و پاکوتاه و جوجههای لندوک مافنگی، کنار پیاده رو، لب جوی یخ بستهای گذاشته شده بود. توی …
بیشتر بخوانید »داستانک “صدای تو” نوشتهی لیلا بالازاده
درست همان لحظهای که با چشمهای بسته ایستادهای جلوی دیوار و میخواهند تیربارانت کنند، میپرم جلو و داد میزنم: مگه از رو نعش من رد بشین! سربازها هول میشوند و فرمانده را نگاه میکنند، او هم کنترل تلویزیون را از …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه “دلتنگیهای سهشنبهای” نوشتهی مهری پاشافامیان
دلتنگی مرض مسری نیست تا دلی که بیقرارش کرده را درگیر خود کند. مرضی هست مزمن که علائمش همان بخار پشت پنجره چشمان است و آه عمیق که انتهای هر سکوت معنا دار مینشیند، عوارض آن هم چشم انتظاریهای بیپایان …
بیشتر بخوانید »شعر «تعارف» نوشتهی مرجان دشتی شولی
تعارف یک تکه از دو قسمت مساوی یک لایه از شکم یک لایه از پوستش میکند و اضافه را در بشقاب چاقو در دستش تعارف میتراشد برام تعارف همان گاز معروف نبود که برای آن سیبزمینی پوست میکند حوا؟ حالا …
بیشتر بخوانید »شعر «نمایش» نوشتهی مهدی قاسمی شاندیز
نمایش دُچارش غرب صدای ضربدریست در کلاس ریاضی بی حاصلست غم که باقیمانده تنها بر صورت با این همه جیبم را زده اند تا در این شو رقصی کنم بندری در همین زمین که پاره میکند بلیط و همچنان صدای …
بیشتر بخوانید »داستان کوتاه «س مثل سیانور مثل سارا» نوشتهی شهریار نایبی
س مثل سیانور مثل سارا اونموقعها هرکدوم از بچه محلامون برای خودشون کسب و کاری دست و پا میکردن، یکی باقلوا میفروخت، اون یکی باقالی پخته، یکی چرخ دستی بستنی اجاره میکرد، اون یکی تو خیاطی حبیب آقا شورت و …
بیشتر بخوانید »شعر «سرفه» از هیوا باجور
سرفه من به دنیا میآمدم جز در مواقع نمیآمدم که هی میرفتم عینهو فرو به هرجا تا بیایی جای اینها بیای لبهات کو؟ نکند مرده بودم بودی و انباری که سرفهاش خون مثل همین عکس که نیفتادی از بس افتادم …
بیشتر بخوانید »شعر «در پاییز» از رضا براهنی
در پاییز شاخهها را زدهاند برگها را به زمین ریختهاند و شنیدم که زنی زیر لبش میگفت: « تو گنهکاری » باد باران زدهی زرد خزان « تو گنهکاری » دل من جنگل سبزی بود و در آن سر بهم …
بیشتر بخوانید »شعر «بدن» اثر پویان فرمانبر
«بدن» مثل یک رود که از کجا ریخته بر ادامه غم شدهام در غرق و تختخوابم که آخرین سنگر است دیگر خواب نمیبیند مگر بیدار… با دستهام که مثل چرخوفلک بالا میروند برای پایین دست بدهم با کی؟ با چی؟ …
بیشتر بخوانید »